Tag: مرگ

در یکی از مراحل تکاملی انسان حتما این واقعیت درک شده است که با مرگ جسم، آگاهی نیز می‌میرد. نظریه‌ای که می‌گوید، مرگ فراموشی ادراک است در اصل یک واقعیت پیچیده‌ای‌ست که فقط می‌توان با قیاس کردن به آن دست یافت، نه مشاهده.
وقتی پدربزرگم را از دست دادم تقریبا چهارده ساله بودم، تعطیلات عید تمام شده بود، صبح زود بود و برای رفتن به مدرسه آماده می‌ ­شدم، تلفن زنگ خورد و بعد تا چند ساعت بعد همه چیز به سوالی کوتاه از سوی پدر خلاصه شد که از نجوای گنگ پشت تلفن پرسید: «تموم شد؟»
آیا می‌دانید غم انگیزترین چیز در زندگی چیست؟ شاید فکر کنید که پیر شدن یا فرارسیدن مرگ ما باشد. اما نه. آن چیز اندوهی است که در پایان زندگی تجربه می‌کنیم، زمانی که در بستر مرگ دراز کشیده‌ایم و حسرت می‌خوریم که کاش طور دیگری زندگی می‌کردیم.
من از مرگ برای این می‌ترسم چون فکر می‌کنم او پایان همه چیز است. به مرگ من، مطمئن‌ام خانواده‌ام خیلی غمگین خواهد شد. دوستانم همچنان. مگر برای چند روز؟ ده، بیست یا صد روز؟ پس از آن چه خواهد شد؟ چیزی که برای میلیون‌ها انسان دیگر پیش‌آمده است و من به همین دلیل می‌ترسم: من هیچ می‌شوم.
یکی از واقعیاتِ تلخِ زندگی این است که بیشترِ ما آدم‌ها، روزی مرگِ عزیزی را تجربه خواهیم کرد. سالانه بین 50 تا 55 میلیون نفر در دنیا می‌میرند و تخمین زده می‌شود که مرگِ هرکدام‌شانْ پنج نفرِ دیگر را سوگوار می‌کند. تجربۀ مرگِ عزیزان معمولا منجر به واکنش‌های روانی_اجتماعی می‌شود، مثلِ انزوا از جامعه، اندوهِ شدید، سرگشتگی، و پناه‌بردن به تنهایی. سوگواریِ حاد، معمولا دردناک و عذاب‌آور، و بسیار مخرب است.
در رمان کوتاه «مرگ ایوان ایلیچ» (۱۸۸۶)، لئو تولستوی مردی را ترسیم می‌کند که وقتی پی‌ می‌برد که در حال مرگ است، شوکه می‌شود. گرچه همه ما به سادگی حس ناخوشایند یک بیماری علاج‌ناپذیر را می‌توانیم درک کنیم، اما چگونه امکان دارد که شخصیت داستانی تولستوی فقط پس از آن‌که درمی‌یابد بیماری‌اش او را خواهد کشت، واقعیت اجتناب‌ناپذیر مرگ را کشف می‌کند؟ این وضعیت ایوان ایلیچ است و بیماری او نه تنها برای او باورناپذیر است، بلکه حتی از درک کامل آن هم عاجز است