Tag: داستان کوتاه

سکوتی سرسرا را فرا گرفت. همه هاج و واج بهم نگاه می‌کردند. تیک تاک، ثانیه به ثانیه صدای ساعت چوبی پایه بلند پاگرد پله‌ها، یک، دو، سه، پله به پله، یک قدم و یک عصا و باز یک قدم دیگر، همه سرها رو به صدا…
نصف موهاش رو بلوند کرده بود. روز‌هایی که بارون می‌بارید وز می‌شدن و حتی اگه مرتبشون هم کرده بود بازم بهم میریختن. دختره زیاد حرف نمی‌زد، وقتایی هم که صحبت می‌کرد معمولاً ازش چند بار می‌خواستم تکرارشون کنه…
مگس بارها و بارها تلاش کرد. به دفعات بدنش را بر آن سدّ نامرئی کوبید. امّا هر چند لحظه که می‌گذشت تلاش‌های پیشینش را به کلی از یاد می‌برد و دوباره از نو آغاز می‌کرد. هر بار خسته‌تر و ضعیف‌تر از قبل…
پاهایش دیگر نای ایستادن را نداشتند و اگر نوه‌اش آنجا نبود به یقین زمین می‌خورد. از گوشه چشم می‌توانست رفتن جوانان را ببیند، که آبی بنوشند و از اذان جا نمانند. آنگاه در آغوش نوه‌اش آرام گرفت و زمزمه‌های دلواپس…
میکائیل باید فکر می‌کرد تا بتواند در اجباراتی که خود برای خود ساخته بود تصمیمی را به اجبار، اختیار کند؛ مثل موشی که برای فرار از ماران صحرا چندین تونل حفر می‌کند، با این تخیل که در هنگام خطر از سوراخِ…
عماد و گلچهره نشسته بودند روی یک لنج قراضه که از سال‌های جنگ توی اروند جا مانده بود. عماد پاهایش را که از لنج آویزان بود تکان می‌داد. نسیم می‌پیچید توی روسری ژرژت سرمه‌ای گلچهره، طره‌های خرمایی رنگ موهایش…
مثل گروهی مورچه که برای فرار از خیس شدن این طرف و آن طرف فرار می‌کنند، غیبِشان زده بود. هیچ وقت نفهمیدم مشکلشان با باران چیست. تاریکی غلیظ این پیاده‌روی خلوت آنقدر وحشتناک بود که باعث می‌شد قلبم بالا بیاید…
چیزی از رویای کودکانه شنیدید؟ رویای من دوچرخه یا قصری پر از شکلات نبود، رویای من دیدن روستایی بود که با تصویر آن بزرگ شدم. اولین تصویری بود که هر روز بعد از بیدار شدن از خواب به چشمم میخورد و…
همه جا را تاریکی فراگرفته بود، تنها شعله‌های آتش بودند که پرتوهای نور را سمت سنگ‌ها پرتاب می‌کردند و آن‌ها را نمایان می‌ساختند. صدای زوزه و ناله‌های گوشخراش سیاهی را می‌شکافت و به گوش سه مردی می‌رسید که در…
سپهر که چند لحظه‌‌ی پیش، بیست‌‌ودوساله شده، از خواب پا می‌شود. مشتی آب توی صورتش می‌زند. ژیلت رنگ‌ورو رَفته را برمی‌دارد و صورتش را تیغ‌باران می‌کند. هیچ‌وقتِ خدا نتوانسته بود، خودش را تمیز بتراشد. ژیلت…
آفتاب ظهر بندر به یک وجبی فرق سرم رسیده بود، شرجی هم کلافه‌ترم می‌کرد. همه پولم را برای ورودی استخر داده بودم و حالا فاصله چهار، پنج کیلومتری آنجا تا خانه را باید پیاده گز می‌کردم، همینطوری بی‌حال کنار خیابان…
در باز شد و زنگوله‌ی بالای در، دیلینگی صدا کرد. موسیو، مجبور شد در رو هُل بده تا کُپّه‌ی موها، کنار بره. اوستا، با خوش‌رویی، به استقبالِ موسیو پِرِه رفت. موسیو، نشست و کُت و کُلاه‌ش رو در آورد. منم اون پشت…