ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: خاطره محمدی

girl
سرم گیج می‌رود، انگار سقف‌ سالن بلندتر از چند دقیقه قبل است. حس می‌کنم صندلی برایم کوچک است و من را در خودش فشار می‌دهد و هر آن است که به بیرون تفم کند. سنگینی نگاه‌های حسرت‌انگیز را حس می‌کنم…
دو هفته بود که مدام خواب‌های مشوشی می‌دید. درست از روزی که کنار بلوار پارک کرد و منتظر مشتری بود که تلفنی زمان و مکان را مشخص کرده بودند. مشتری گفته بود ساعت ۵ عصر روبروی بستنی فروشی بلوار برای دیدن ماشین می‌آید. در آن عصر پاییزی در حالی که شیشه را پایین داده و در فراغ بال داشت سیگاری را دود می‌کرد مردی را دید که پشت به او در حال خریدن بستی قیفی برای دو پسر بچه بود.