سیاهی پر از آدمهایی است که بوی عرقشان بی شرمانه در سراسیمگی شهر ول میگردد. و این خط سیاه سوخته که تا چشم کار میکند زیر هر چرخی له میشود . کوچههای بی در و پیکری که هزار آلونک را در پیچ و خمشان جمع کردهاند و در آخر؛ این راه باریک که آرام و بیصدا ازدحام شهر را ترک میکند و در انتهای دری که در شرقیترین زاویه خود روی یک لنگه ژست گرفته به خاک میافتد . بعد بند رخت با آدمهای سرو تهش، یک مشت خرت و پرت ، دیواری با هزار تاول آجریش ، زن عبوسی که کولیوار دور خودش میچرخد و با زبانی که ندارد چیزهایی میگوید که تنها خودش میفهمد. بعد اتاق کوچکی که یک گوشهاش را مرد لاغری با منقل و دود زیادی اشغال کرده و از لای جرم دندانهایش بوی لاشه گندیدهترین کرمها به مشام می رسد .