برای چندمین بار به صفحهی خاموش تلفن همراهش خیره شد و ناخودآگاه دکمهی برجستهی زیر انگشت شستش را فشار داد. از روی عادت، هر چند دقیقه یک بار آن را چک میکرد تا مبادا پیام یا تماس از دست رفتهی جدیدی داشته باشد، ولی بعد یادش میآمد که خاموش است. از قصد خاموشش کرده بود. از همان لحظهای که قبل از عبور از گیت بازرسی فرودگاه، آلدو برای بار صدم تأکید کرده بود که با او در تماس باشد و از حال و اوضاع بی خبرش نگذارد، تصمیم گرفته بود تلفنش را خاموش کند.
کمی دلش شور میزد. احتمالا از وقتی که هواپیما فرودگاه میلان را ترک کرده بود، دست کم سه، چهار نفر سعی کرده بودند با او تماس بگیرند. منشی حواس پرت دفتر، مادرش، دوست ونیزی احساساتی اش، همسایهی جوان ایرانیاش و بیشتر از همه، آلدو. ولی نمیخواست به آنها و نگرانیهایشان فکر کند. نمیخواست چهرهی نگران و تماسهای مکرر بی پاسخشان ذهنش را درگیر کند. برای یک روز میخواست همه را فراموش کند.
تلفن را به سختی در جیب جلویی کوله پشتیش چپاند و خیره شد به منظرهی بی آب و علفی که از پشت شیشهی اتوبوس، پیش روی چشمانش در حرکت بود. سعی کرد ذهنش را از فکر همهی دور و بری هایش خالی کند، مخصوصا آلدو. خودخواهانه میخواست این چند روز را برای خودش زندگی کند. حلقهی ازدواجش را آویزان کرده بود به زنجیر ضخیم گردنبندش تا جلوی چشم نباشد؛ ولی هر از چند گاهی ناخودآگاه دست میبرد و از روی مانتوی چهارخانهی قهوهای رنگ، برجستگی اش را لمس میکرد.
چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. کمی جا به جا شد، بلکه نشیمن گاهش در موقعیت راحتتری قرار بگیرد، ولی بی فایده بود. فنرهای سمج صندلی در هر وضعیتی استخوان دنبالچهاش را نشانه میگرفتند و دسته جمعی به سمتش هجوم میبردند. زیر لب غرولند میکرد و به خودش لعنت میفرستاد. از اتوبوس نفرت داشت. قراضههای دراز و بی قواره هم کند بودند و هم ناراحت. ولی چارهی دیگری نداشت. باید تحمل میکرد تا برسد به همان جایی که به خاطرش از آن سر دنیا شال و کلاه کرده بود و آمده بود برای دوباره دیدنش.
دختر جوان و سبزه رویی از یک ظرف پلاستیکی کج و کوله، آجیل شیرین تعارفش کرد. لبخند زد و با دست اشاره کرد که نمیخواهد. دخترک با صدای نازکی اصرار کرد و ظرف آجیل را درست مقابل چشمانش گرفت. انگار چارهی دیگری نداشت، باید تعارفش را قبول میکرد تا دست از سرش بردارد. با یک مشت نخودچی و کشمش و نقل خیالش را راحت کرد. دخترک یک راست رفت ته اتوبوس و کنار بقیهی هم سن و سالهایش جا خوش کرد.
جوانترها عقب اتوبوس را قرق کرده بودند و میزدند و میرقصیدند. مسن ترها هم نشسته بودند روی صندلیهای جلو و بی سر و صدا، حرکت اتوبوس بر روی جادهی خشک و بی آب و علف را تماشا میکردند. نمیدانست دقیقا کدام قسمت اتوبوس مناسب حال و روز اوست. یک زن سی و نه ساله زیاد هم مسن به نظر نمیرسید؛ ولی برای قر دادن و سر به سر گذاشتن با جوانکهای پر شر و شور، زیادی بی حوصله و جا افتاده بود. انگار وسط اتوبوس انتخاب خوبی برای نشستن بود. جایی بین آرامش دست نیافتنی سالخوردگی و شیطنتهای سرکوب شدهی جوانی.
لیدر جوان گهگاهی صدای آهنگ را بلند میکرد، جست و خیز کنان به هم سن و سالهای ته نشین شدهاش میپیوست و با صدای جیغ و تشویق آن ها، کمی شلنگ و تخته میانداخت و به خیال خودش قر میداد. ولی زود حوصلهاش سر میرفت و با همان تر و فرزی، خودش را به سر اتوبوس میرساند و فرو میرفت در صندلی کمک راننده. شاید چرت میزد، شاید هم مثل بقیه خیره میشد به جاده.
جادهی لعنتی، نه تمام میشد و نه صحنهی غیر منتظره و جذابتری را پیش چشم مسافرانش میگذاشت. فقط زمین خاکی بود و آسمان صاف و آفتابی. از همان موقع از جادههای بیابانی متنفر بود. دلش جنگل میخواست، کوهستان، یا شاید هم دریا. ولی شادی با آن منطق بی سر و ته مخصوص خودش، قانعش کرده بود که هیچ کدام به اندازهی کویر زیبا نیستند. با همین حرفها هم راضیش کرده بود به آن سفر دو روزهی دانشجویی. دلش با آن سفر نبود. نه حوصله اش را داشت و نه وقتش را. کلی کار ریخته بود روی سرش. از تحویل پروژههای پایان ترم گرفته تا امتحان زبان سفارت ایتالیا. شادی هم دست کمی از او نداشت، ولی بی خیال بود. ککش هم نمیگزید اگر به تحویل پروژه نمیرسید یا کارش را نصفه و نیمه تحویل میداد. میگفت این سفر برای هر دویشان خاطره میشود. راست میگفت. خاطره شد، آن هم چه خاطره ای.
اتوبوس تکان شدیدی خورد. یکی جیغ کشید، آن یکی هم با صدای بلند فریاد زد یا ابالفضل. پشت سریهایش جوانتر از آن بودند که با یک تکان ناگهانی دلشان بلرزد و هول کنند. هیجان زده شدند و زدند زیر خنده و شوخی. لیدر جوان از روی صندلی بلند شد و میکروفن را به دست گرفت. میکروفن سوت بلندی کشید و بعد ساکت شد. عذرخواهی کرد. گفت از روی چالهی بزرگی رد شدهاند و اتفاق خاصی نیفتاده. بعد هم لبخند زد و دوباره در صندلیش فرو رفت. بیچاره انگار دلش میخواست بیشتر حرف بزند، ولی نه سر زبانش را داشت و نه حال و حوصله اش را. ترجیح میداد مسافران را به حال خودشان بگذارد و فرو برود در فکر و خیال خودش.
زانوهایش زق زق میکردند. تقریبا بیست و چهار ساعت بود که یک دل سیر پاهایش را دراز نکرده بود. ساعتها پرواز میلان تا تهران، تاکسی مخصوص فرودگاه تا میدان آرژانتین، و بعد هم اتوبوس بی قوارهی این تور دو روزهی کویری. باید پیاده میشد و کمی قدم میزد تا درد پاهایش آرام بگیرد، ولی حالش از این آفتاب زل وسط آسمان و زمین خشک دور و برش بهم میخورد. دلش نمیخواست به این سفر بیاید، ولی باید تکلیف خودش را با آن خاطرات جا مانده از سفر چهارده سال پیش، مشخص میکرد.
او را نمیشناختند. نه خودش، و نه حتی شادی که شجره نامهی همهی دور و بریهایش را از بر بود و اگر چیزی را نمیدانست، به دقیقه نکشیده از آن سر در میآورد. انگار پسر عموی یکی از دوستان مسئول سفر بود. تک و تنها آمده بود و هیچ آشنایی به جز آن مسئول سفر ریزه میزه و آفتاب سوخته نداشت. یک گیتار را نشانده بود روی صندلی کنار دستش و بدون هیچ حرفی، چشم دوخته بود به جادهی بیابانی بی سر و ته. چشمانش مثل آن جادیی کذایی، بی سر و ته بودند. انگار از مرکز قرنیه اش وصل میشدند به همین جاده و ادامه پیدا میکردند تا ناکجاآباد افسانه ای.
شادی تنها کسی بود که فهمید. از همان لحظهای که میان سر و صدا و همهمهی دوستان و رفقایشان، خیره مانده بود به نیم رخ پسر جوان گیتار به دست؛ فهمیده بود که یک خبرهایی شده و او بی اطلاع مانده. نمیخواست حرفی بزند، ولی در مقابل سماجت شادی هم نمیتوانست مقاومت کند و لو داده بود از پسر جوان خوشش آمده. برق در چشمان شادی پریده بود. اصرار کرده بود که آشنایشان کند. به این دل خوش کرده بود که با این آشنایی پابندش کند و فکر ایتالیا را از سرش بپراند. سرش درد میکرد برای این واسطه شدنها و آشنا کردنها. شده بود دلال محبت دانشکده. کافی بود از علاقهی کسی به دیگری خبردار شود. همّ و غمش را میگذاشت تا آنها را به هم برساند و خیال خودش را راحت کند. فقط نگران دوست صمیمیاش بود که تا آن زمان نه به کسی نظر پیدا کرده و نه از کسی خوشش آمده بود. فکر میکرد به خاطر همین هم میخواهد برود ایتالیا. به خاطر جوانهای ایتالیایی که با یک دست سیگار دود میکردند و با دست دیگر گل سرخ میگرفتند جلوی روی آدم. دخترک خیالاتی احمق، میخواست او را با آن پسرک عجیب و غریب آشنا کند تا خیال ایتالیا و میلان و دانشگاه پلی تکنیک را از سرش بیاندازد.
دلش نمیخواست، یا شاید هم شهامتش را نداشت. درست نمیدانست چرا جلوی شادی را گرفته بود و تهدیدش کرده بود که اگر کلمهای حرف بزند، همان جا از اتوبوس پیاده میشود و یک راست بر میگردد به تهران. تهدیدش الکی و تو خالی بود، ولی شادی را مجاب کرده بود که سرخود کاری نکند و حرفی نزند. او هم اصرار نکرده بود. شاید چون حوصلهی اخم و تخم کردنها و بداخلاقیهای دوست کج خلق و یک دنده اش را نداشت. شانه بالا انداخته بود که هر طور میلت است و رفته بود پی خوش گذرانی خودش، انگار ناراحت شده و قهر کرده باشد.
چرا جلوی شادی را گرفته بود؟ چرا میترسید؟ چرا همیشهی خدا از چیزهایی که دلش میخواست، فرار میکرد؟ به زندگیش فکر کرد. به چهارده سال بعد از آن سفر کذایی. به آلدو، به درخواست ازدواجش که حتی ذرهای هم ذوق زدهاش نکرده بود. به این که هیچوقت دلش نمیخواست با آلدو ازدواج کند، برای همین هم درخواستش را قبول کرد و زنش شد. نمیخواست خیال بافی کند؛ ولی اگر این طور نمیشد، اگر از ایران نمیرفت، اگر با آن جوان قد بلند و ایتالیایی، که یک دستش به سیگار بود و آن یکی دستش به گل سرخ رنگ پریده، در همان روز مزخرف بارانی و دقیقا در همان رستورانی که هیچ وقت غذاهایش را دوست نداشت؛ آشنا نمیشد، اگر ازدواج نمیکرد، اگر کاری را که دوست داشت رها نمیکرد و نمیچسبید به کاری که هیچ وقت دلش نمیخواست درگیرش شود، اگر بچهای را که همیشه دلش میخواست داشته باشد، بی خبر از آلدو و مادر و پدرش سقط نمیکرد، شاید…
چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد و دندانهایش را به شدت بر هم سایید. با صدای بلندی که انگار از شدت خشم، یا هیجان میلرزید؛ از لیدر جوان خواست که صدای موزیک را بلندتر کند. صدای پخش بلند شد و خیالش را راحت کرد. حالا میتوانست به شعرهای بی سر و ته خواننده و ریتم یکنواخت آهنگ فکر کند.
– اگه فلش یا سی دی خودتون رو بدید، اون رو میذارم.
لیدر جوان بالای سرش ایستاده بود و منتظر آهنگهای گلچین شدهی مسافر تنها و کلافه اش بود.
– نه، چیزی ندارم.
– اگه آهنگ خاصی مد نظرتونه، بگید، شاید داشته باشم.
یک آهنگی بود که نه اسمش را میدانست و نه شعرش را به خاطر میآورد. با گیتار آن آهنگ را میزد و بقیه زیر لب زمزمه اش میکردند. در آن سکوت عجیب بیابان که نه پرنده پر میزد و نه جنبندهای از کنارشان میگذشت، زده بود زیر آواز و ساز زدن. درگیر شده بود. دیگر فقط آن چشمهای عمیق و بی سر و ته درگیرش نکرده بودند. حالا درگیر صدایی شده بود که با قدرت میخواند و دیگران همراهیش میکردند. دلش میخواست او هم مثل بقیه زمزمه کند، ولی تنها خیره مانده بود به انگشتان باریک و کشیدهای که روی تارهای گیتار میلغزیدند. شادی آهنگ را از بر بود، با صدایی بلندتر از بقیه میخواند و کجدار و مریز خودش را به ریتم میرساند. دلش میخواست هزار بار آن آهنگ را بشنود، ولی یک بار بیشتر نزد. دلش میخواست از شادی اسم آهنگ و خوانندهاش را بپرسد، ولی نپرسیده بود. ریتم و موسیقیاش را خوب به خاطر داشت. حتی میتوانست با دهان اجرایش کند، ولی از این کار بدش میآمد. به خیالش مثل یک احمق به نظر میرسید و سوژهی خندهی دیگران میشد.
– نه، همینا خوبن… ببینم، خیلی مونده برسیم؟
لیدر جوان با دقت به بیابان بیرون از اتوبوس خیره شد و پیشانیاش را چروک داد:« نه خیلی، حداکثر نیم ساعت دیگه رسیدیم.»
وسوسه شد که تلفنش را روشن کند. نه به خاطر این که آلدو یا کس دیگری را از نگرانی دربیاورد. میخواست مطمئن شود که همه همانطوری که انتظارش را داشت، دلواپسش شده باشند. میتوانست صورت عصبی و چشمان متورم آلدو را تصور کند که تلفن به دست، ایستاده بود رو به روی پنجره و گوشهی لبش را میجوید. احتمالا ده بار به مادر زنش زنگ زده بود و با انگلیسی دست و پا شکسته، سعی کرده بود از او خبری بگیرد. مادر بیچارهاش از داماد فرنگیاش هم بی اطلاعتر بود. نه میدانست کی راه افتاده و نه میدانست دقیقا کجا میخواهد برود. پدرش زیاد فکر و خیال نمیکرد. خیالش راحت بود که در کانالهای خبری تلگرامش خبری از سقوط هواپیمای میلان – تهران نخوانده است. در مقابل التماسهای مکرر مادرش برای خبر دادن به پلیس هم آن قدر مقاومت میکرد که برای او دردسری درست نشود و قضیه بیخ پیدا نکند.
دلش میخواست آلدو را در حالت دیگری تصور کند. مثلا در حالی که مست از کافه بیرون میآید و تلوتلوخوران خودش را میرساند به نزدیک ترین نیمکت ایستگاه اتوبوس. بعد هم بی خیال غر غرهای همسر ایرانی و سختگیرش، دراز میکشد و میزند زیر آواز. یا در حال معاشقه با یکی از زنهای بد نام کافههای شبانه، درست روی تخت اتاق خوابش، یا شاید هم روی کاناپهی دو نفرهی رو به روی تلویزیون. دلش میخواست کاری کند که لجش را دربیاورد. که به خاطرش قید همه چیز را بزند و دیگر برنگردد به آن شهر لعنتی. ولی آلدو هم هیچ وقت کاری را نمیکرد که او دلش میخواست. جوری عاشقش بود که حالش را بهم میزد، طوری از دوریاش کلافه میشد که دلش میخواست بالا بیاورد. آنقدر نگرانش میشد که اعصابش را بهم میریخت. چارهای نداشت جز این که فراموش کند چقدر از زندگی در کنار او خسته شده. جز این که همسرش باشد و به روی خودش نیاورد که هیچ وقت دلش نمیخواست با او ازدواج کند.
لیدر جوان درست گفته بود. به نیم ساعت نکشیده بود که اتوبوس از حرکت ایستاد و مسافران پیاده شدند. آفتاب وسط آسمان بود و تا مغز استخوان تیر میکشید. کلاه آفتابگیرش را جا گذاشته بود. از قصد آن را گذاشته بود کنار کرم ضد آفتاب و عینک آفتابی اش تا فراموششان کند. آرام آرام از جمعیت فاصله گرفت. کلمههای “یک ساعت دیگر” و “زیاد دور نشوید” را از زبان لیدر جوان شنید و دستش را برای تایید تکان داد. دلش میخواست دور شود و ساعتها پیش برود، ولی روی نزدیک ترین تپهی ماسهای دراز کشید و پاهای لختش را فرو کرد میان شن و ماسهها.
شادی پا برهنه روی ماسهها میدوید و قهقهه میزد. نشسته بود زیر سایهی اتوبوس و به جیغ و دادهای سرخوشانهی شادی پوزخند میزد. حوصله نداشت کفشش را در بیاورد. دلش میخواست مثل او بزند به سرش و بالا و پایین بپرد، ولی آنقدر کرخت شده بود که نمیتوانست از جایش تکان بخورد. چشم میچرخاند تا او را ببیند. ناخودآگاه همهی حواسش به او بود. چه میخورد، چگونه راه میرود، چگونه میخندد و با چه کلمات و لحنی حرف میزند. پیدا کردن او برایش کار سختی نبود. انگار چشمانش به ردیابی مرد جوان و غریبهای که حتی نمیخواست اسمش را هم بداند، عادت کرده بودند. در واقع، دلش میخواست اسمش را بداند؛ ولی از زمزمهی ناخودآگاه آن اسم کذایی میترسید. آنقدر بر زبانش میآمد که میشد تکیه کلامش، که با اسم بقیهی دور و بریها قاطی میشد، که همه را از روی عادت به آن نام صدا میزد، بعد هم راهش را باز میکرد و میرسید به جایی میان قفسهی سینه اش. به یک خاطرهی دور و بی نام و نشان، اسم و هویت میداد. شاید هم آن قدر پیش میرفت تا میرسید به مغزش. به عمیق ترین قسمت حافظهاش. به همان قسمت لعنتی که حتی بعد از آلزایمر هم شرش را نمیکند و دست از سرش بر نمیداشت.
لیدر جوان به طرف دخترک سبزه رو رفت. میخواست غلت خوردن روی ماسهها را یادش بدهد. دخترک بلد بود، نیازی به کمک نداشت. ولی شادی بلد نبود که روی ماسهها غلت بخورد. چشمانش او را پیدا کرده بودند. دستان شادی را در دست گرفته بود و خیره در چشمان خندانش حرف میزد. روی ماسهها لیز میخوردند و با هم قهقهه میزدند. چشمانش سوختند. خیره شدند به زمین. به نزدیک ترین مشت شن و ماسهی کنار دستش. به امتحان سفارت فکر کرده بود. به این که نباید از اول به این سفر میآمد. دلش میخواست برود. نه به تهران، دلش میخواست از همان جا یک دربست بگیرد و یک راست برود به میلان. کاش میشد از همان نقطهی گرم و بی آب و علف، یک راست خودش را میرساند به دورترین نقطهی پس ذهنش و از شر اسمی که نمیدانست، آهنگی که نشنیده بود و صدایی که در گوشش میپیچید، خلاص میشد.
چشمانش را بست. برای صدمین بار برجستگی حلقه اش را جایی میان گردن و قفسهی سینه اش لمس کرد. باید تلفنش را روشن میکرد. باید به مادرش زنگ میزد و میگفت که حالش خوب است. بعد هم به آلدو تلفن میکرد تا خیالش راحت شود که بلایی سرش نیامده و او را از دست نداده. شاید به شادی هم زنگ میزد. شاید او تلفن را برمی داشت. میگفت که شادی خانه نیست. شاید دخترشان را به کلاس زبان برده بود و یا پسرشان را از کلاس ورزش بر میگرداند. شاید نامش را میپرسید. شاید نامش را نمیگفت. شاید هم میگفت، ولی او نمیشناخت. شاید باید همان آهنگ را برایش زمزمه میکرد و اسمش را میپرسید. شاید او تلفن را قطع میکرد. شاید خیالش راحت میشد. شاید داستان از همین نقطهای که شروع شده بود، برای همیشه تمام میشد و میرفت پی کارش.