ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: ادبیات جهان

Antoine-Maillard-Collater.al-6
بیشتر از دو دهه می‌شود که جین مرده است. اوایل امسال من با هشتادوهفت سال سن، طوری برایش گریه کردم که قبلا هرگز نکرده بودم. مریض شدم و فکر کردم می‌میرم. در تمام روزهای آخر عمرش، کنار تختش بودم ‌ـــ‌ به‌مدت یک سال و نیم. مایۀ تاسف بود که جین آن‌قدر جوان داشت می‌مرد و خیلی عالی بود که می‌توانستم تمام ساعات روز را کنارش باشم.
همسایه‌مان که زن یک نظامی بود، گریه‌کنان دوید توی حیاط. چیزی در گوش مادر گفت، اما با اشاره به او فهماند که نباید حرفی بزند. همه از این‌که با صدای بلند بگویند چه اتفاقی افتاده می‌ترسیدند، حتی وقتی می‌دانستند خبر به گوش دیگران رسیده. همه می‌ترسیدند نکند برچسب تحریک و تشویش اذهان بهشان بزنند. این از جنگ هم وحشتناک‌تر بود. آن‌ها می‌ترسیدند.
فرشته کوچک تلو تلو می‌خورد و از سرما کبود شده بود. لرزش بدنش قطع نمی‌‌شد و مثل یک پرنده - در واقع مثل یک جوجه - می‌لرزید. بسیار کوچک و شکننده به نظر می‌رسید. پنجره را باز کردم. یک لحظه نگران شدم؛ فکر کردم که مرده. خیلی آرام توی دستانم گرفتمش و دیدم که دوباره نفس کشید. کمی دستپاچه شده بودم. این اولین باری بود که من فرشته‌ می‌دیدم و من واقعا نمی‌‌دانستم چه طور باید آن را جا به جا کنم. 
سکوت مطلق. قهوه می‌خورم. نفسم را تقریبا حبس کرده‌ام. سرم را با احتیاط به طرف میز مجاور بر می‌گردانم تا مطمئن شوم یارو مرد است، همانی که یک رحم دارد. بله، خودش است، تازه ریش هم دارد. نه میتوانم نامه‌ها را بخوانم و نه اخبار را…
فرق بین بچه‌ها و بزرگترها، این است که بزرگترها به نتایج کارهایی که می‌کنند، واقف هستند و الی، به عنوان یک بزرگسال، می‌دانست که اگر پرداخت اجاره خانه و هزینه بیمه درمانی برایش مهم است، نباید در محل کار راه بیفتد و این و آن را گاز بگیرد. به همین خاطر، برای مدتی طولانی، به صورت خیلی جدی به جویدن همکارانش فکر نمی‌کرد. البته تا زمانی که مدیر اداره جلوی چشم همه، پشت میز ناهارخوری سکته کرد و مرد  و کارگزینی، کوری آلن را به عنوان مدیر موقت فرستاد.
ولادیمیر میخایلیچ مواقعی که زود برمی‌گشت و از فرط کار خسته نبود، مشغول نوشتن می‌شد و آن وقت سگ جایی روی صندلی نزدیک او دراز می‌کشید و خودش را جمع می‌کرد. هر از گاهی یکی از چشم‌های سیاهش را می‌گشود و در حالت خواب و بیداری دمش را به این طرف و آن طرف می‌چرخاند.
در مسیر کار، از اشبوروک لین می‌گذرم، از کنار دفتر املاک و مستغلات با آن ساختمان کوچک زردرنگ و مردی که با لباسی شبیه علامت دلار جلوی آن ایستاده، می‌گذرم، مغازه لوازم جشن و فروشگاه «قصر حیوانات خانگی» را هم رد می‌کنم. جایی در بین راه، هر روز، «این آدم» را می‌بینم. «این آدم» یک مشکلی دارد. شاید مریض است یا شاید هم مشکل دیگری دارد. شلوار جینی می‌پوشد که بالا تا پایینش جر خورده است. حتی حالا، در این سرمای ماه اکتبر، تنها یک پیراهن تنش است، با دگمه‌های باز که شکم خاکستری‌اش از آن بیرون زده.
خواب دیدم که همه چیز به پایان خواهد رسید. صدایی این را به من گفت؛ جزییات صدا یادم نیست، اما می‌دانم یک صدا بود و به من گفت که همه چیز در اینجا، روی زمین، متوقف خواهد شد. صبح که بیدار شدم، زیاد به آن فکر نکردم، اما بعد که رفتم سرکار  تمام روز آن حس با من بود. دیدم اِستان ویلیس دارد وسط روز از پنجره به بیرون نگاه می‌کند.
روزی دوستم آمد و درب منزلم را زد. از من پرسید: چیزی به پشت من رفته؟ گفتم: نمی‌دونم. بچرخ. و چرخید. گفتم: یه چاقو رفته پشتت. گفت: یه چاقو؟ کمی متعجب به نظر میرسید. پرسید: چاقو چطور رفته پشتم؟ گفتم: نمی‌دونم ولی باید درد زیادی داشته باشه. گفت: خب آره، یه کم...
مادر، بی‌سر در حیاط خلوت می‌گردد. چند جوجه آرام از سر راهش کنار می‌روند. سربلند می‌کنند و نمی‌فهمند این هیئتِ انسان‌وار چیست. حیاط خلوت بزرگ است و زنی که سرش جدا شده همین طور قدم، قدم به راهش ادامه می‌دهد؛ مثل کسی که چشم‌بند بسته. درست مثل بازیِ بچه‌ها. اما این زن چشم‌بند نبسته، در واقع سرش با تبر قطع شده است.
ساعتش را نگاه کرد و سرش را تکان داد. «نه آقا، نه، اشتباه می‌کنید. ربطی به بمب ندارد. مجبور نیستید دائما از بمب صحبت کنید. ساعت دو و نیم اتفاق دیگه‌ای افتاده. فقط هنوز نمی‌دانید. نکته قضیه اینجاست که چرا دقیقا روی ساعت دو و نیم متوقف شده و نه روی ساعت چهار و ربع یا هفت. تقریبا همیشه ساعت دو و نیم به خانه برمی‌گشتم؛ منظورم شب‌هاست. تقریبا همیشه ساعت دو و نیم. نکته قضیه این است.»
 مرد در کنار درختان نخل به نظاره ایستاده بود. نمی‌توانست از آن زن مو مشکی که می‌دید  بر لبه‌ی آب ایستاده و به دریا خیره شده و گویی در انتظار چیزی یا کسی است، چشم بردارد. او زیبا بود. با آن اندام ظریفش لباسی نخی گشاد و معلقی بر تن داشت، و موهای ژولیده و چشمان آبی براقش که چیزی از خود  رنگ آبی  دریا کم نداشت.