با نگاههای پر از حیرت بهسویم دید و ثانیهای مکث کرد تا دقیق متوجه حرفم شود. بعد، گویا که بیخود شده باشد گفت: «دختر که عاشق نمیشود.» تا خواستم بپرسم چرا، صحنهی بوسیدن در فیلم آغاز شد.
من یک بار با زنم بد کردم؛ اگر چند ما زن و شوهر قانونی نبودیم؛ شما هر چی دوست دارید بگوید زن، همسر، دوست دختر، نامزد و یا هر چیزی دیگر، ولی زهرا برای من زهرا بود. هنوز که زن و شوهر نبودیم…
شنیدن قصهی ناامیدی و مرگ عاطفهای یک زن چنان بالای روح و روانم تأثیر کرده بود که همه چیز اطرافم را زشت میانگاشتم. از شرشر دریا گرفته تا آواز پرندگان و رود محصورشده با درختان، همه و همه، به نظرم زشت میآمدند.
احمد کنار پنجرهی بزرگ شفاخانه ایستاده بود. به دشت پهناور و خشک که در برابرش بود چشم دوخته بود. شفاخانه تنها ساختمان این دشت وسیع بود. داخل شفاخانه نیز سکوت مطلق حاکم بود.
همهجا را تاریکی نامحدود و پایانناپذیر فرا گرفته است. هیچ امید و بیمی در دلم موج نمیزند. سیاهی و تاریکی مطلق. فقط گاهی صداهای ناخوشایندی را میشنوم که پیچپیچکنان از بیخ گوشم میگذرند…
او را از روی قطرات خونش پیدا کردند. پای تخته سنگ سیاه و صیقلی و نوکتیزی که کودکان قریه چون نمیتوانستند به راحتی از آن بالا بروند به آن سنگ شیطان میگفتند، یک لکه بزرگ خون بود…
در حویلی جنگ و رسوایی است. صدای ضجه و شیون از دیوارها میگذرد، چون نیشتری به گوش همسایهها و کوچه و کوچهگیها فرو میرود. زن و شوی مثل سگ و پشک، به جان هم افتادهاند…
سه چهار ساعت قبل آمدم به رختخوابم. اتاق تاریک است، گرم و مطبوع و بوی چوب سوخته را میتوانم از آنسوی لحاف بشنوم. بیرون، از کنار پرده کشیده شده پیداست، هنوز برف میبارد و صدای باد…
ده سال از عروسیاش میگذشت و شش تا طفل داشت. البته فقط چهار تای اول مال او و حسن بودند؛ دو تای آخر پدرهایشان معلوم نبودند. یکی از آن دو، یک پسر موفرفری زردرنگ بود…
دایان چشمهایش را بسته بود. دنیا را از پشت پلکهای بسته تماشا میکرد. او اکنون چیزی از مناظر دور و برش را نمیدید اما زیباترین مناظر زندگی را تماشا میکرد. گرمی دو صورت تمامناشدنی بود…
شمال سردی آهسته آهسته میوزید و پرچم روی دیوار را آرام میلرزاند. اگر تازه واردی آن شب آنجا بود و از وجود پرچم خبری نداشت بیشک گمان میکرد یکی از جاسوسهای طالبان روی دیوار ایستاده…
از وقتی نقد و نظرها زیاد شده است، چندینبار در روز جلوی آیینه میایستم و با وسواس بیمارگونه خود را در آن تماشا میکنم. آیینهای که به دیوار اتاقم نصب شده، قدری کوچک است؛ تنها میتواند صورتم را نشان بدهد.