بار اول این جمله را از زلیخا، دختر همسایهٔ ما شنیدم. ده ساله بودیم. با هم یک فیلم عاشقانه میدیدیم که ناگهان پرسیدم: «تو چه وقت عاشق میشوی؟»
با نگاههای پر از حیرت بهسویم دید و ثانیهای مکث کرد تا دقیق متوجه حرفم شود. بعد، گویا که بیخود شده باشد گفت: «دختر که عاشق نمیشود.» تا خواستم بپرسم چرا، صحنهی بوسیدن در فیلم آغاز شد. هردو شرمیدیم و ترجیح دادیم دیگر حرف نزنیم. زلیخا نگاههایش را پایین انداخته بود و خود را مصروف نشان میداد تا آن صحنهی بوسیدنِ فیلم بگذرد. من اما از روی صفحهای تلویزیون، صورت او را میپاییدم. چشمانش را، گونههایش را، لبهایش را.
دیگر بار، زمانی این جمله را شنیدم که خانهی زلیخا سر سفره بودیم.
من بیشتر از خانه خودمان، خانهی کاکا اسلم، همسایه ما (پدر زلیخا) بودم. چون پدرم صبح میرفت به شفاخانه و مادرم بخاطر تدریس مکتب میرفت، مرا به خانهی کاکا اسلم روان میکردند. کاکا اسلم دکان خوراکهفروشی داشت. او سه فرزند داشت؛ دو دختر و یک پسر. زلیخا همسن من بود و دو فرزند دیگرش بزرگتر از من بودند.
وقتی سرِ سفره حرف از آبادکردن زندگی آینده شد، کاکا اسلم به رمضان پسر بزرگ خود گفت: «جانِ پدر، عاشق هر دختری شدی فقط بگو. میریم خواستگاری. اگر موافقت کردند که خوب، اگر نکردند، فرارش میدهیم. من تا آخرین دم همرایت استم.» بعد لقمهای را در دهنش گذاشت و در حالِ جویدن لقمه به من اشاره کرد: «بچه داکتر، ترا هم میگم. عاشق که شدی، به کاکا اسلمات بگو. مسئله را حل میکنیم.»
زانویم به زانوی زلیخا چسبیده بود. حس کردم گونههایم آتش گرفته و بهخاطر کتمان شرم خود، خواستم چیزی بگویم: «نه کاکا اسلم. اول فرزانه عاشق شوه، عروسی کنه بعد نوبت مه.»
فرزانه، بعد از رمضان میان ما بزرگترین بود. لقمهی غذا در گلویش گیر کرد. نه تنها فرزانه، لقمه در دست برادرش نیز خشکیده بود. زن کاکا اسلم رنگش تکیده بود، حس کردم زلیخا هم خودش را جمع کرد و زانویش از زانویم کنده شد. خود کاکا اسلم نیز دیگر غذایش را نمیجوید و به من خیره مانده بود.
سکوتِ مطلق دور دسترخوان را فرا گرفته بود. بعد از لحظهای کاکا اسلم این سکوت را شکست:
«دختر که عاشق نمیشود.» خانماش نیز فورا اضافه کرد: «دخترای ما با نام نیکی میرن خانه شوهر خود. هر کسی را که ما برایش انتخاب کنیم.»
من اما خبر داشتم فرزانه یکی را دوست دارد و همیشه با او میگردد.
چندی نگذشت که فرزانه کاری کرد که هرگز در فکر کسی خطور نمیکرد؛ با کسی که عاشقاش شده بود فرار کرد. شب بود که زن کاکا اسلم درِ خانه ما را کوباند، سراسیمه و رنگ تکیده پشت سر هم جیغ میزد: «پدرِ علی، بیا که بالایش حملهی قلبی آمده. بیا که اسلم روی زمین افتاده.»
***
بعد از آن، اکثر روزها کاکا اسلم با خیلی از مشتریهایش جنگ میکرد، با آنهایی که درباره تربیتدادن دخترانش بد میگفتند. چند بار شنیدم که زنش هم نزد مادرم شکایت میکرد: «خدا این دختر را از ما میگرفت که آبروی مارا برد.» مادرم فقط گوش میداد اما بعدا با پدرم میگفت: «اگر دخترشان را بهتر درک میکرد، چنین روزی بالایشان نمیآمد.»
***
یک صبح وقت بیدار شدیم، دیدیم روی دروازه خانه کاکا اسلم یک قفل بزرگ آویخته است. معلوم شد که از این شهر رفتهاند، یا شاید از این سرزمین. بالاخره از دست طعنههای مردم و ترس این که زلیخا کار خواهرش را تکرار کند، احتمالا به روستا رفته بودند یا پاکستان یا ایران. نمیدانم به کجا کوچیده بودند، کاش میدانستم. دیگر فهمیدم چرا دختر نباید عاشق شود.
***
حالا هر روز از سر دیوار در خانهی متروکهشان میروم. بالای صفه حویلیشان مینشینم. تنها عکسِ زلیخا را که از گوشهی آیینهشان دزدیده بودم، در دست میگیرم و به آن نگاه میکنم. هر بار صدای خشخش برگها به گوشم میآید، دلم خوش میشود که زلیخا آمده، ولی میبینم که فقط بادِ سرد میوزد و برگهای پاییزی را اینسو و آنسو میکشاند و روزهای سرد، دوری و تنهایی را روایت میکند. نمیدانم، حتا اگر روزی این برگها خشخشکنان تکان بخورند و در آن میان ببینم زلیخا آمده و برگهای خشک زیر پاهایش میشکند، چه سود خواهد داشت؟
دختر که عاشق نمیشود.