ادبیات، فلسفه، سیاست

birds fly

پرندگان مهاجر

بتول مرادی

او را از روی قطرات خونش پیدا کردند. پای تخته سنگ سیاه و صیقلی و نوک‌تیزی که کودکان قریه چون نمی‌توانستند به ‏راحتی از آن بالا بروند به آن سنگ شیطان می‌گفتند، یک لکه بزرگ خون بود…

او را از روی قطرات خونش پیدا کردند. پای تخته سنگ سیاه و صیقلی و نوک‌تیزی که کودکان قریه چون نمی‌توانستند به ‏راحتی از آن بالا بروند به آن سنگ شیطان می‌گفتند، یک لکه بزرگ خون بود. معلوم بود آنجا دستش را به تخته سنگ گرفته ‏و کمی دم راست کرده. کمی جلوتر هم پشت یک تخته سنگ دیگر لکه خون دیگری بود. این یکی بزرگتر بود. شکی نبود که ‏اینجا بیشتر ایستاده. ‏

حسیب هنوز خمیده خمیده و دست روی مثانه راه می‌رفت و در هر قدم می‌نالید: «حرامی، باش گیرش کنم. خایه‌اش را بریده به ‏دهانش می‌دهم.» ‏

او با لگد درست بین پاهای حسیب کوبیده بود وقتی اولین چاقو را از او خورد، جایی حوالی گرده‌اش. حسیب هر چند قدم فحشی ‏هم به ذبیح می‌داد: «بی‌غیرت، بی‌ناموس تو را برای تماشا نیاوردم. او قاتل برادرت است. می‌دویدی یک چاقوی دیگر می‏زدیش. ندیدی برادرت را چند چاقو زدند. پنج چاقو!»‏

ذبیح با این که چاقویی دولبه هم‌اندازه یکی حسیب به دست داشت اما هر جایی که حسیب پای سست می‌کرد، او می‌نشست و ‏با آن سبزه‌ها را می‌برید و به دشنام‌های حسیب گوش می‌داد و همزمان فکرش بود که جای ریواشک‌هایی را که در راه دیده به ‏خاطر بسپارد تا پسان بیاید سروقت‌شان. ماری را هم دید که زیر سنگی خزید و اگر در این شرایط نبود حتما آنرا دنبال می‌کرد. ‏

بعد از لکه سرخ دومی، قطرات خون از شیب تپه بالا رفته بود. حسیب برای بالا رفتن از شیب، چاقوی خون‌آلودش را به زمین ‏فرو کرد تا نلغزد. ‏

آن بالا او را پیدا کردند که زیر یک درخت بادام کوهی پاهایش را دراز کرده و به تکه سنگی تکیه داده بود. قریه از آن بالا ‏کامل پیدا بود. هر دو دستش را روی پهلوی راستش گرفته بود و خون از لای انگشتان راه کشیده و در همان راستا تا پاچه ‏شلوارش رسیده بود. به سختی نفس می‌کشید و هر بار سینه‌اش به شدت بالا و پایین می‌رفت. دهانش باز بود و لب‌هایش از سفیدی ‏به کبودی می‌زد. اما همین که آنها را دید در تقلا برای دفاع از خود مشتی خاک به سمت‌شان پرت کرد. حسیب همین که به او ‏رسید یک لگد محکم به پهلوی زخمی‌اش کوبید. او از درد به خود پیچید و برای لحظاتی نفسش گم شد. ذبیح وحشت‌زده عقب ‏ایستاد. ‏

او بریده بریده پرسید: من چه کردم به شما؟

‏– برادرت، بچه کاکای مرا کشت. یادت نیست، پارسال؟ برادر این بچه‌گگ را. ‏

حسیب، ذبیح را نشان داد که مضطرب تلاش می‌کرد به صورت آن مرد نگاه نکند. ‏

‏– بچه کاکایت که کشته شد… جگرم خون شد… اما مرا غرض نیست به برادرم… چرا مرا چاقو می زنید… به دولت ‏شکایت کنید که او پیدا کند… و جزایش را بدهد. ‏

‏– ما آنقدر بی غیرت و خوار نشدیم که دوسیه به دولت ببریم که آخر چند سال حبس کند یا چند روپیه جریمه. خودمان ‏قصاص می‌کنیم. خون در مقابل خون. ‏

برای هر نفسی که می‌کشید جان می‌کند و خِر خِر می‌کرد و برای هر کلمه‌ای که می‌گفت تمام صورتش فشرده می‌شد اما گپش ‏را ادامه داد گویی به اثربخش‌بودن آن بیش از پرتاب آن مشت خاک امید بسته بود. ‏

‏– یک بچه سه ساله دارم… همراه کسی دشمنی ندارم… سال‌ها در قریه نبودم… مسافر بودم… امسال آمدم… معلم ‏هستم. ‏

‏– بچه کاکای من هم یک پسر سه ساله دارد. به همین خاطر تو را از بین برادرها و بچه‌های کاکایت انتخاب کردیم. تا ‏درد ما را بفهمید. ‏

‏– به خدا در نزاع من نبودم… من اینجا نبودم. ‏

‏– می‌فهمم. اما برادرش هستی! ‏

او صورتش را برگرداند به قریه خیره شد. نگاهش تقریبا نزدیک تاکستان‌ها بود که سبز شده بودند و به زودی از خوشه‌ها ‏سنگین می‌شدند و باید روی داربست‌ها می‌بستندشان. ‏

‏– تو صنف چند هستی؟

ذبیح که با شرمندگی هنوز در تقلا بود چاقویش را پشتش پنهان کند، گفت: «صنف شش.»‏

‏– استاد انور؟

‏– آ.‏

‏– میشه برایش بگویی که به استاد رشید بگوید همان هشت هزار که سرش دارم را برای اولادها برساند. ‏

‏– دیگه چی فرمایش داری. اشتهایت بخی بند است. برادرت برای بچه کاکای من فرصت داد که گپ بزند؟

‏– تو مثل برادر من نباش… مثل او حیوان نباش.‏

این جمله را چنان محکم گفت انگار برای لحظه‌ای درد نداشت. برگشت و مستقیم به صورت حسیب نگاه کرد. رنگش مثل ‏مرده‌ای بود که هنوز چشمانش حرکت می‌کرد. حتی دستانش سفید شده بود. حسیب فقط با نفرت به او نگاه کرد. اما او با صدایی ‏لرزان ادامه داد: ‏

‏– برادرهایم را بگویید سیاسرم را مجبور نسازند با یکی از آن‌ها عاروسی کند. بگذارندش به دل خودش زندگی کند. سهم ‏زمین و خانه‌ام را برایش بدهند. بی‌سرپناه نمانندش. ‏

ذبیح نگاه کرد که ببیند باز هم او مخاطب است اما نگاه مرد به دوردست‌ها مانده بود. آفتاب دیگر از روی قریه جمع می‌شد. یک ‏دسته مرغابی مهاجر از جنوب برگشته که به شکل منظمی روی یک زاویه باز پرواز می‌کردند، پر سروصدا از بالای قریه ‏گذشتند. ‏

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش