Tag: ادبیات افغانستان

آن شب مرا لت‌وکوب نکردند و نان هم دادند. نیمه‌های شب ناله‌های جوانی که پهلویم به زنجیر بسته بود خاموش گشت و بی‌حرکت افتاد. او که شب گذشته تا صبح از شدت درد تقلا می‌کرد، امشب یکباره آرام شد…
بادی که می‌وزید، میان موهایم می‌پیچید. می‌توانستم هر کدام از تار مو را که بخواهم حس کنم؛ رقصش با باد و موج برداشتنش از حیات. احساس آخرین و اولین مرزهای در جهان بودن شده. درک جهان موجی شده بود، که موجی می‌آید…
آفتاب پاییزی از میان شاخ و برگ درخت کاج سوسو می‌زند، گرمی ملایمی نوازش می‌کند پشت شانه‌هایم را. راه می‌رویم در میان انبوه درختان باغچۀ خوابگاه، افکار مزاحمی قدم به قدم راه می‌روند، راه می‌روند روی برگ‌های طلایی…
تنهایی را می‌پسندم. دوباره فکر می‌کنم. کاش تنهایی پیتزا بود. حتمن تا آخرین لقمه‌اش را می‌جویدم. نه. کاش آدم بود. بخواهم صادق‌تر باشم، دلم می‌خواست آدم بود. تنگ در آغوش می‌گرفتمش. آره‌ حتمن این کار را می‌کردم…
شبی بود از همو شب‌های نامتعارف کابل. هوا باد آرامی را در خود می‌پرورید و خیمه‌ی شب سرمه‌ای رنگ بود. خانه‌های کوه آسه‌مایی مثل یک دریای مواجِ گوهر دیده می‌شدند، تلالو و هم‌آغوشی‌ای از نورهای زرد، نارنجی، سفید…
مرا پیاده تا پارک زرنگار می‌کشاند. از لکنت زبانش پیداست که دوباره وزن جهان روی دوش این مرد است. و اخمش، آن نحس که وا نمی‌شود و وا نمی‌شود، درشت‌تر نیز شده است و این یعنی همان، یعنی دوباره وزن جهان روی دوش…
روبروی آیینه‌ی دیواری روی چوکی نشستم. دستانم را چرب کردم. صورتم را در آیینه دیدم. مقداری چرب برداشتم و صورتم را هم چرب کردم. کسی دروازه حویلی را تک‌تک کرد. «عجب مردمی! چرا زنگ را نمی‌زند؟» سویچ دروازه را زدم…
به کمک نرم‌افزار وتس‌اپ، این گفتگو یکی از روزهای هفته میان من و او انجام شد. من: مرد مهاجر، ساکن بخشی از جهان هستم، آنجا که سرعت اینترنت بالاست. زنی تا هنوز نامهاجر: او، نشسته در خانه خودش است، جایی که…‏
پرنده، وقتی آن بالا روی شاخچه‌ی درخت می‌نشنید و به خواندن شروع می‌کند، من هم دهانم باز می‌شود و به حرف می‌آیم. هرچه در دل دارم بی‌وقفه بر زبان می‌آورم. گاهی آن‌قدر حرف می‌زنم که صدای پرنده در صدای خواب‌آلود…
خواب بودم. نمی‌دانم، شاید به رو خوابیده بودم. دقیق یادم نیست چگونه خوابیده بودم. شاید به پهلو خوابیده بودم. نه، شاید آستانه به پشت خوابیده بودم. به هر حال زیاد مهم نیست چگونه خوابیده بودم. مهم این است که خواب…
روزی که تمام شهر را گشته بود؛ از چهل ستون تا گذرگاه و افشار سیلو و از باغ بالا تا خیرخانه و بلاخره سر از رستورانی در شهر نو درآورده بود. صدای پرنده‌های توی قفس هنوز در گوش‌اش باقی است که با همهمه‌ی چوک آمیخته…