کونلختی با چتری باز در سر کوچهی فلان ایستاده بود و عبور گلهوار کونلختهای دیگر که فراری از بارانند را با آرامش نظاره میکرد. گویا برایش هیچ اهمیت ندارد. آری، او به آرامی مینگرد. صدایی میشنود و…
سگ بورژوا پارس میکند، که پاچه بگیرد. اما خب هرکسی هم طعمه او نمیشود. خانهاش در هرجایی است که به مشامش بوی بیچارهای برسد. بو میکند، به سمتش میرود و ناگهان..... صدای پارس کردنش آرامش خاطر است برای صاحبانش.
یک آدم معمولی چون من چه دارد؟ همهچیز. اطمینانی که در اندک بودن خودنمایی میکند. آری، من یک آدم معمولی هستم. غذایم را میخورم، هرروز به اندازهای اندک اما فراوان در قالب من. کار میکنم…
میخواهند آنان را بکشند… تمامش کنید این مسخرهبازی را. به درک که میخواهند بکشند، اصلا به ما چه که چه میخواهد بشود… چه؟ به سرها تیر میزنند. به درک من دیگر تحمل این مسخرهبازیها را ندارم…
پیرمرد آمد. نگاه میکرد، سخت مینگریست. سرش را بلند کرد و به گوشهای خیره گشت، نگاهی کشدار به سویی که پایانی نداشت.... به مردم و به چشمهایی که در نگاه او محبوس شده بودند.