ادبیات، فلسفه، سیاست

7-1

کون‌لختِ چتردار و فاحشه

امیرعلی مالکی

کون‌لختی با چتری باز در سر کوچه‌ی فلان ایستاده بود و عبور گله‌وار کون‌لخت‌های دیگر که فراری از بارانند را با آرامش نظاره می‌کرد. گویا برایش هیچ اهمیت ندارد. آری، او به آرامی می‌نگرد. صدایی می‌شنود و…

باران سخن می‌گوید. آری، بی‌هواست که آسمان می‌گرید، بی‌آنکه دلیلی باشد. مگر همواره بایست به دنبال علتی گشت؟ آن‌هم تا زمانی که معلول‌ها گمان می‌کنند توان آن را دارند که بفهمند، غافل از آن‌که، آنچه پیش می‌آید تلقین است، استبدادی برای فهم کردن و تلاش برای درک ساختن که بی‌رحمانه آدمی را به دام شوخ طبعی خود می‌اندازد و هربار که حاضر می‌شود هیچ در چنته ندارد مگر یک بازی که با باختن در آن به پیروزی میرسی. آری، گاهی نیاز است تا سرافکنده شوی و دلسرد تا پیروز و گرما بخش باشی. اما این تلقین نمی‌خواهد که کار به جاهای باریک بکشد، چرا؟ چون‌که قدرت خویش را از دست خواهد داد و بی رنگ و آوازه خواهد شد. وقتی سری نباشد که برایش به تعظیم در آید چه سود دارد که تازیانه‌ای سایه ترس بر سر متهم افکند، وقتی او میبیند که آنچه در هوا تکان میخورد نه ماری خشمگین و قدرتمند بل تکه نخی است که به اشاره‌ی «بی خود از خویش شدن» پاره می‌شود. باید از خود خالی شد تا بودن به قیمت ارزشمند نبودن پا به فرار بگذارد و فریادزنان تکه نخ پاره شده‌ی خویش را در دست گرفته و در کوچه‌ی تاریک مرگ از ترس بر خود بلرزد، چراکه ما از خود بی خود شده‌ایم، دگر نیستیم تا تلقین کنیم، دگر زندگی نیست که دشنه‌ی بودن، سینه‌ی زجرش را بدرد و بی‌رحمانه با انگشتانی آغشته به زهر بدن تکه و پاره شده او را قلقلک بدهد. آری، ما دگر نیستیم تا از بودن بهراسیم. بگذریم، زیاده‌گویی کرده‌ام و دیگر کافی است، حرام کردن واژگان است و اتلاف وقت، چراکه هرچه من بگویم بی‌حاصل است برای تو مگر آنکه من شوی که آن‌هم امکان ناپذیر است، پس بیا تا بیگانه باشیم.

باران سخت می‌بارد و تازیانه‌زنان بدن‌های عریان را اذعان خشم خود می‌کند، آری در اینجا مردمان لختند. هیچ در تن ندارند، به دنبال دلیلی برایش نباش، چراکه اصلا نمی‌دانند درباره چه صحبت می‌کنی. چیزی به تن ندارند چراکه چیزی داشتن معنایی ندارد، در اینجا همه‌چیز در عریان‌بودن معنا می‌شود، در کون‌لخت گشتن و زندگی کردن، چراکه پوشش حقیقت ندارد…… اصلا درباره چه سخن می‌گویی؟ لباس؟ چه هست؟ جامه؟ نمی‌دانم چه می‌گویی….. به یاد نمی‌آورم. در آن سمت خیابان شماره‌ی فلان، کون‌لختی در سر کوچه‌ی فلان ایستاده است، عریان است، همانطور که باید باشد (مگر صورت دیگری هم دارد؟). لحظه‌ای صبر کن…. آری، چتری بالای سرش است…. چتر چیست؟ من نمی‌دانم! اصلا نمی‌دانم درباره‌ی چه سخن می‌گویی. من عریان بودن را می‌شناسم، اصلا این واژه از کجا به زبان من آمده است….. چتر؟ عجیب است، نه؟ اما خب بالای سرش چتری است! از من نپرس از کجا آمده است و چیست این چتر، وقتی برای توصیف کردن ندارم چراکه اصلا بلد نیستم توصیفش کنم، باید حتما باشد چیزی در ذهن که شکلی شبیه به آن را تداعی کند و درب فاهمه را بکوبد و بگوید: «همسایه بیدار شو، این یک چتر است، چراکه….»، اما از آنجایی که چنین چیزی برای من موجود نیست همان بهتر که به اسمش فقط اکتفا کنیم، بدون اینکه بدانیم من از کجا نامش را می‌دانم یا اصلا دلیل حضورش در این سطور چیست. اهمیتی برای من ندارد که تو چه فکر میکنی و برای خودم نیز مهم نیست که از چه می‌گویم. آمده‌ام که حرف بزنم، بروم و باز دوباره در زبانی دگر شروع به سخن گفتن کنم. اگر از بیان این واژگان ناراحتی گورت را گم کن و وقت مرا نگیر، هرچند من به توضیح دادن ادامه خواهم داد، چراکه جز این رسالت دیگری برای من در نظر گرفته نشده‌است.

آری میگفتم، کون‌لختی با چتری باز در سر کوچه‌ی فلان ایستاده بود و عبور گله‌وار کون‌لخت‌های دیگر که فراری از بارانند را با آرامش نظاره می‌کرد. گویا برایش هیچ اهمیت ندارد. آری، او به آرامی می‌نگرد. صدایی می‌شنود و سرش را بر می‌گرداند، گوش کن، کسی سرفه می‌کند، وحشتناک است، صدایش صفیری است پریشان در گوش کوچه. کون‌لخت با آرامش بر می‌گردد…. آه، کتابی در آن دست دیگرش است، جلدی تماما چرمی و محکم، نه آب میخورد و نه آتش جگرش را جرواجر می‌کند. آری، کاغذهایش در کشاکش آغوش چرمی خسبیده است و آرام انتظار می‌کشد تا خواننده را با خواندن واژگانش طلسم کرده و او را اذعان خود کند…. آری، واژگان بر جان خواننده می‌افتند و چون زالویی خون او را میمکند و چون کنه‌ای از این تن به تنی دیگر می‌روند…. و چه طعمه‌ای بهتر از بدن‌های عریان و بی‌حفاظ…. مگر اصلا حفاظی برای بدن وجود دارد؟ چه؟ بازهم بحث به نبودها سوق پیدا کرده‌است. آنقدر ارزش این تکه چرم زیاد بود که حتی ناله‌ی سرگردان کوچه را فراموش کردیم، آری این است خاصیت این کتاب، کنه‌اش در چشمت می‌افتد و زالویش تهدیدت می‌کند که بگذاری کنه برایت بگوید که چه می‌بینید، آری تو دگر نابینا خواهی بود و گوشت هم از ترس آن‌که به عاقبت چشم گرفتار نشود، گوشه‌ای در رخوت پنهان گشته است. کون‌لخت چتردار به سمت صدا می‌رود، فاحشه‌ای آنجاست، تا به‌حال از نزدیک ندیده بودم…. نه، جذاب نیست، چهره‌اش یک چیز است، درست به مانند چهره‌ی تو و من و چتردار. بالای سرش ایستاده است، سرفه می‌کند و ناله سر می‌دهد، دستش را آرام بالا می‌آورد…. آری، برپای چتردار قفلش می‌کند: «کمکم کن». پایش را می‌کشد: «خدا کمکت خواهد کرد». فاحشه فریاد می‌زند: «لعنت به تو و آن خدایت، لعنت به همه….. کمکم کن…. خواهش میکنم». چتردار در بالای سرش همچنان ایستاده است، کتاب را باز می‌کند: «و خدا گنهکاران را میبخشد»… به فاحشه می‌نگرد… «توبه کن فرزندم، درب‌های توبه همواره به روی تو باز است»….. «آمده است که: در نزد خداوند میان گنهکاران و پاکان تفاوتی است آشکار اما توبه‌کاران جایگاهی والاتر دارند»…… «توبه کن فرزندم؛ خداوند کمکت خواهد کرد، به درگاه او پناه ببر». فاحشه از نفس افتاده است، مرگ آغوش باز کرده، بی جانی به طرفش خود را می‌کشد، اما غافل از آنکه زندگی از این کودک مفلوک قوی‌تر است… کشاکشی ابدی. باران بر سر فاحشه می‌ریزد و آب دهانش را پر می‌کند، دیگر نفسی ندارد و مایه حیات، مرگ‌وارانه زندگی را قبضه کرده است. چتردار با فاصله از فاحشه ایستاده و چترش را از خود دور نمی‌کند، فاحشه طلب کمک می‌کند، اما: «خداوند کمکت خواهد کرد».

فاحشه جان می‌دهد و کون‌لخت چتردار چشمانش را با دست می‌بندد: «آری، این خواست خدا بوده است».

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش