ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: ادبیات داستانی

memoranda-1200
بازیِ مموراندا عمدتا از داستان‌های موراکامی الهام گرفته است. محیط و داستان بازی، لزوما هیچ‌یک از داستان‌های به‌خصوص موراکامی را به یاد نمی‌آورد، بلکه هدف این است که حال و هوایی مشابهِ آن‌ها را القا کند.
حساب این سال‌ها از دستم در رفته است. دقیقا‌ نمی‌دانم‌ می‌شود هیجده سال یا بیست سال. فقط یادم هست وقتی چمدان‌های بیست و سه کیلویی‌مان را جمع کردیم و نوزده ساعت سوار هواپیما بودیم تا به این قاره‌ی دور برسیم بچه‌ها پانزده ساله و دوازده ساله بودند. هر دوتاشان خیلی سریع راه افتادند. سریع‌تر از ما زبان یاد گرفتند و راه و چاه زندگی کردن در آمریکا زودی آمد دستشان.
دوست داشتم بازهم حویلی پر از گُل و گِل آن‌ها را ببینم. در باز بود. با احتیاط به حویلی قدم گذاشتم. دیدم تعداد زیادی از مردانِ همسایه درون حویلی حاجی‌اند. چند بته گُل زیر قدم‌هایشان پژمرده شده بودند.  فکر کردم شاید مهمانی دارند. نمی‌دانم چرا حس کردم پدرم هم آنجاست. پدرم آن‌جا بود. او را از آستین چپن سبز‌رنگش، میان مردان همسایه شناختم.
بعد از نه سال، دیدن رشته کوه‌های البرز از این فاصله، تمام اجزای بدنم را مور مور کرده است. انگار، همه‌ی ماهی‌های نورانیِ مچاله شده در سلول‌هایم بال درآورده‌اند و شروع کرده‌اند به پرواز.
آقای ژ هر روز، راس ساعت چهار بعدازظهر از خانه بیرون می‌رفت و علیرغم اینکه در نود و نه درصد سال بارانی در کار نبود، همیشه یک چتر سیاه بی‌مصرف با خود حمل می‌کرد.
فرهاد همچنان می‌خواند: «دلمه میل دیاران دیگه کد». دو ماه بعدش این میل در من بود. رفتن به دیاری که بادش متبرک به عطرش باشد و شبانش، پر از گپ و گفتش، قصه‌هایش و آرزوهایش و نجواهایی که بین شعر و افسانه بودند. اما نمی‌فامیدم «زین شهر خوب جان‌برابر، چه خیل باید سفر کد» شهر کلمات آشنایم، شهر رگ و ریشه‌ام، شهر قصه و چکر و عاشقی‌ام...
یک چشمم به اَپ آبیِ تلگرام است و چشم دیگرم به "هیوم". به خود هیوم که نه، خدابیامرزدش. به قبر گنبدی شکلش و به استاد جوانی که رو به روی قبر هیوم در فضای سرسبز قبرستان ایستاده است و دارد از «روح جمعی» حرف می‌زند. 
می‌خواستم بروم استخر. هوا که گرم می‌شد، من ماهی می‌شدم و تمامِ ظهرهای کسلِ تابستان، اقیانوس. یک ساکِ راه‌راهِ صورتی داشتم که با حوله و مایو و یک شامپوی تخم مرغی، قلنبه‌اش می‌کردم و همان‌طور که دسته‌هایش را محکم می‌گرفتم، از زیرِ درخت‌های توت می‌گذشتم تا به استخر برسم.
چرت خانه را صدای شیون عمه‌ خانم پاره کرد. سر ظهر نیمه‌ي تابستان بود. پدر لمیده سرش را گرفته بود عقب و در آستانه‌ي در نشسته بود و خیس از عرق دکمه‌های پیراهن خوابش را بر روی زیرپوش نخ‌نمایش باز گذاشته بود که باد گرمای بیابان را بردارد و عبورش دهد از موهای تنک و خیس پوشال مانند سینه‌اش و یک هوا خنک شود. مادر تازه از حمام بیرون آمده بود و داشت گیسو‌های سیاه بلندش را خشک می‌کرد و سرمه مي‌کشید زیر چشم.
ما نبودیم، نه اینکه که می‌دانستیم باید نباشیم، نه ولی خب به سرمان زد از شهر بزنیم بیرون. دقیق یادم نیست که دلیل داشتیم برای اینکه بریم یا نه؟ فقط این را می‌دانم که رفتیم، خوش خوشان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. من جلو نشسته بودم، کاوان در بغلم بود و سیروان پشت خوابش برده بود. کاوان هم مرز بین خواب و بیداری بود. با هم حرف نمی‌زدیم اما هر دو فقط چشم دوخته بودیم به جاده. رادیو روشن بود و صدای خواننده کوردی شنیده می‌شد.
دوست دارم جفت‌پا بپرم روی میز و داد بزنم: «این‌قدر الکی واسه بلوند جماعت شلوغش نکنین.» باورم نمی‌شود از راننده تاکسی هندی و دست‌فروش عرب تا آن یارو ژاپنی همیشه مست و کارگران کوبایی، همه صف کشیده‌اند تا برای دوتا دختر بلوند اروپایی آب‌جو بخرند. به نظرم این عطش تاریخی و تمام‌نشدنی برای بلوندها تقصیر سینما و تلویزیون است. تقصیر مرلین مونرو و مدونا که جیب شرکت‌های تولید اکسیدان را پر می‌کنند.
تو دیگه برنمی‌گردی؟ ... لُو ندیا؟! ... بابا می‌گه: تو که اونور آبی سری تو سرا درنیاوردی... ... پس چرا چشمات قرمز شد؟ کجا رفتی؟ ... غصه می‌خوری؟ ... تو رو خدا بخند.