
من مینویسم زندگی، تو بخوان عادت
چهل سال از این سوال میگذره و من هنوز چهرهاش رو به خاطر دارم، وقتی کنار همدیگه روی پلههای منتهی به حیاط نشسته بودیم و با لذت و حرص پوست نارنگی پاک میکردیم.
چهل سال از این سوال میگذره و من هنوز چهرهاش رو به خاطر دارم، وقتی کنار همدیگه روی پلههای منتهی به حیاط نشسته بودیم و با لذت و حرص پوست نارنگی پاک میکردیم.
بله. قصه که قطعاً قصه دریاست اما اجازه بدهید قبلش یک چیزی را روشن کنم. من این قصه را نه از کسی شنیدهام نه جایی خواندهام. در واقع خودم هم اولین بار حین نوشتنش با آن برخورد کردم.
اینکه شبیهِ کسی باشید که شخصیتی منفی یا خائن دارد یا بهنوعی آدمِ بدیست، ناخوشایند است، چون این سوال را در ما برمیانگیزد که: چرا من باید شبیه او باشم؟
نان کرهایام را که بلعیدم، دکمههای پیراهنم را که بستم، کراواتم را که درست کردم، از در خانه رد شدم. در را دو بار قفل کردم. با این حال چند لحظه بعد از خودم خواهم پرسید آیا در را درست قفل کردهام.
بازیِ مموراندا عمدتا از داستانهای موراکامی الهام گرفته است. محیط و داستان بازی، لزوما هیچیک از داستانهای بهخصوص موراکامی را به یاد نمیآورد، بلکه هدف این است که حال و هوایی مشابهِ آنها را القا کند.
حساب این سالها از دستم در رفته است. دقیقا نمیدانم میشود هیجده سال یا بیست سال. فقط یادم هست وقتی چمدانهای بیست و سه کیلوییمان را جمع کردیم و نوزده ساعت سوار هواپیما بودیم تا به این قارهی دور برسیم بچهها پانزده ساله و دوازده ساله بودند. هر دوتاشان خیلی سریع راه افتادند. سریعتر از ما زبان یاد گرفتند و راه و چاه زندگی کردن در آمریکا زودی آمد دستشان.
دوست داشتم بازهم حویلی پر از گُل و گِل آنها را ببینم. در باز بود. با احتیاط به حویلی قدم گذاشتم. دیدم تعداد زیادی از مردانِ همسایه درون حویلی حاجیاند. چند بته گُل زیر قدمهایشان پژمرده شده بودند. فکر کردم شاید مهمانی دارند. نمیدانم چرا حس کردم پدرم هم آنجاست. پدرم آنجا بود. او را از آستین چپن سبزرنگش، میان مردان همسایه شناختم.
بعد از نه سال، دیدن رشته کوههای البرز از این فاصله، تمام اجزای بدنم را مور مور کرده است. انگار، همهی ماهیهای نورانیِ مچاله شده در سلولهایم بال درآوردهاند و شروع کردهاند به پرواز.
آقای ژ هر روز، راس ساعت چهار بعدازظهر از خانه بیرون میرفت و علیرغم اینکه در نود و نه درصد سال بارانی در کار نبود، همیشه یک چتر سیاه بیمصرف با خود حمل میکرد.
فرهاد همچنان میخواند: «دلمه میل دیاران دیگه کد». دو ماه بعدش این میل در من بود. رفتن به دیاری که بادش متبرک به عطرش باشد و شبانش، پر از گپ و گفتش، قصههایش و آرزوهایش و نجواهایی که بین شعر و افسانه بودند. اما نمیفامیدم «زین شهر خوب جانبرابر، چه خیل باید سفر کد» شهر کلمات آشنایم، شهر رگ و ریشهام، شهر قصه و چکر و عاشقیام…
یک چشمم به اَپ آبیِ تلگرام است و چشم دیگرم به “هیوم”. به خود هیوم که نه، خدابیامرزدش. به قبر گنبدی شکلش و به استاد جوانی که رو به روی قبر هیوم در فضای سرسبز قبرستان ایستاده است و دارد از «روح جمعی» حرف میزند.
میخواستم بروم استخر. هوا که گرم میشد، من ماهی میشدم و تمامِ ظهرهای کسلِ تابستان، اقیانوس. یک ساکِ راهراهِ صورتی داشتم که با حوله و مایو و یک شامپوی تخم مرغی، قلنبهاش میکردم و همانطور که دستههایش را محکم میگرفتم، از زیرِ درختهای توت میگذشتم تا به استخر برسم.