بالاخره مرا هم بردند به میهمانی. دیروز پدر و مادرم راضیام کردند. «همه میروند»، «همه هستند»، «باید رفت» و… «چارهای نیست». چارهای هم نبود. پدر وقتی اینها را میگفت کمی سرش پایین بود و خجالتزده. هنوز سه تا از انگشتهای دستش را داشت.
خانم صاحبخانه به پیشوازم آمد. میلنگید. فقط انگشت بزرگ پای چپش باقیماندهبود. مچ دستش را جلو آورد. خواستم دست بدهم. پدر پیشدستی کرد. مچش را بوسید و به من فهماند باید چکار کنم. مچش را بوسیدم. گفت اگر بخواهم میتوانم بمکمش. بعد خندید. مردد ماندم. نگاهم رفت سمت پدر. چکار باید میکردم؟ پدر لبخندزنان تعظیم کرد. همه چیز تمام شد. شوخی بود.
هال ساکت بود. تاریک. یا دقیقتر، خاکستری. چند نفری داخل بودند. نشسته. بعضا ایستاده. اما همگی بیحرکت. زمزمهی خفیفی بود و گاهی خندهای بیصدا. از چند راهرو گذشتیم. مادرم با قدمهایی شمرده و آرام حرکت میکرد. پشت سر خانم، با سری بالا. بدون آنکه اطرافش را نگاه کند. اما زیر چشمی حواسش به همه چیز بود. هر کس مادرم را میدید از جا بلند میشد و رو به او تعظیم میکرد. با همان نیمنگاه، پاسخ تعظیمکنندگانش را میداد و مچ دستش را آرام روی سرشان میکشید. بی آنکه واقعا نگاهشان کردهباشد. همین نیمنگاه و نوازش آرام و کوتاه، برایشان تشرف محسوب میشد. لبخند میزدند، در گوش هم پچپچه میکردند و با انگشتهای خونین و آویزان، مادرم و هیأت همراهش را به هم نشان میدادند. به همین زودیها قرار بود جلسات در خانهی ما برگزار شود.
در یک اتاق کوچک توقف کردیم. در بسته شد. تنها یک دریچهی کوچک ما را به سیاهی بیرون وصل میکرد. مادرم نشست. پدر کنار در تکیه داد به دیوار. خانم صاحبخانه مرا هل داد سمت صندلی چوبی. نشستم. حالا میبینمش؛ ماهگرفتگی نصف صورت خانم را. مابین من و او یک میز قرار دارد. با شمعدانیای که درخشش شمعهایش به سیاهی میزند. بله. دو نفر دیگر داخل اتاق هستند. نشسته. یکی در آغوش دیگری. هر دو زن. یکی موذیانه دستش را بلند میکند. انگشت کوچکش آویزان است. زل میزنم به تاب خوردن انگشتش. و چکههای خون. با هر چکه میخندد. ریزریز. به دستهایم نگاه میکنم و چکیدن خون. کمی بعد هیچ صدایی نیست. رو میکنم به پدر. چشمهایش را میدزدد. خانم کمی دلخور است. شاید هم متعجب. با اشارهی مختصر سر میفهماند که دیر شده ولی به انتها نرسیده. «امشب درست میشود». هیچ اشارهای در حرفش دیده نمیشد. نه اشاره، نه درخواست، نه دستور. انگار با هیچکس حرفی نداشت. همه هر چه را لازم بود میدانستند. یا چنین وانمود میکردند. بیرون اتاق صداهایی برمیخاست. چند قدم دزدانه، ترسیده. پچپچهها. صدای خرد شدن چیزی؛ و شاید کنده شدن.
پدر اجازه خواست چیزی بگوید. گفت «این روال کار…». کمی مکث کرد. آیا باید چیزی بپرسم؟ سکوتش… ادامه داد «لااقل…». حرفش را برید. همهی اینها هست و کاری نمیتوان کرد. بیاختیار دستم را دراز کردم سمت خانم. مادرم با شوق نگاه میکرد. صداها کمی آرام شد. انگشت اشارهام را به دهان گرفت. ابتدا سرش را. بعد لبهایش را سراند تا انتها. نور شمعها در لذت فشار دندانهای خانم روشنتر به نظر میآمد. درخشندهتر.