میخواستم آدم مشهوری بشم، از همونا که حتی بعد از اینکه مردن، مردم بازم اسمشون رو میارن. راستش میخواستم یهچیز به این دنیا اضافه کنم. اولینباری که این فکر به کلهم زد ده سالم بود. خواهرم از اون آدمهایی بود که همه اتفاقات مدرسه رو مفصل سر میز تعریف میکرد. الان اما دیگه اونطوری نیست، بزرگ شده و همیشه خودش رو تو اتاقش حبس میکنه و با صدای بلند آهنگ گوش میده؛ هیچیام به کسی نمیگه. اون روز از مدرسه اومده بود و سر میز شروع کرده بود سر همه مارو درد اوردن.
گفت: «امروز تو مدرسه، وقتی داشتم بسته بادومزمینی رو باز میکردم، بهجای اینکه سر بسته باز شه، ته بسته باز شد و همه بادومها ریخت رو زمین.» منتظر واکنش ما شد. من همیشه آماده بودم تا به هر چیزی واکنش نشون بدم. اون روزم شروع کردم قاه قاه به داستان بادومزمینیش خندیدن. پدر و مادرم هم به زور لبخند زدن.
مادرم به خواهرم گفت: «امروز چه چیز جدیدی یاد گرفتی؟»
درسته که خواهرم همیشه از سیر تا پیاز اتفاقهای توی مدرسه رو تعریف میکرد ولی هیچوقت علاقهای به سوالهای درست و حسابی نداشت. چنگالش رو تو سیبزمینی فرو کرد و با بیحوصلگی گفت:« امروز موشها و آدمها رو خوندیم»
مادرم لبخند زد. فکر کنم یاد دوران مدرسه خودش افتاده بود.
پدرم و مادرم دو تا آدم معمولیان. یعنی ما یه خانواده معمولیایم که تا حالا آزاری به کسی نرسوندیم.
یادمه یهبار خواهرم توی دعوا بهم گفت: «تو اصلا قرار نبود به این دنیا بیای، کسی تورو نمیخواست ولی انقدر سمج بودی که بهزور خودت رو تو شکم مامان جا کردی، حالا هم داری بهزور خودت رو تو اتاق من جا میکنی.»
به چشماش زل زدم، حتی به خودم اجازه ندادم تا بغضم بگیره، با زانو یه لگد به شکمش زدم و فرار کردم. البته هیچوقت دنباله اون حرفش رو نگرفتم چون پدر و مادرم با جفتمون به یک اندازه مهربون بودن و هیچوقت حس اضافه بودن بهم دست نداده بود.
اونروز وقتی اسم موشها و آدمها رو شنیدم یهچیزی درونم روشن شد. بعد از غذا به اتاق خواهرم رفتم و التماسش کردم تا بیشتر درباره اون کتاب برام توضیح بده. گفت: «چطور میتونی برای هر چیزی انقدر کنجکاو و هیجانزده باشی؟»
گفتم:« همونطور که تو میتونی دهنت رو نبندی و کل روز، درباره اتفاقهای مدرسهت حرف بزنی»
چیزی نگفت، فقط کتاب رو به طرفم پرتاب کرد.
علاقه من به کتاب خوندن از همونجا شروع شد. بهجای اینکه مثل خیلی از بچههای همسن خودم دوچرخهسواری کنم، تو دنیای کتابهای آدم بزرگها غرق میشدم. دلم میخواست یه آدم مشهور بشم، مثل نویسندههای اون کتابها.
یهروز کتابم رو گرفتم و رفتم توی وان نشستم، شیر آب رو باز کردم و شروع به خوندن کردم. انقدر غرق خوندن شدم که یادم رفت شیر آب رو ببندم و این مایه حیات، کف حمام رو طی کرد و از درز در، خودش رو به پذیرایی رسوند. یادمه انقدر تو دنیای کتاب غرق بودم که فکر میکردم اون صدای آبی که میشنیدم، صدای رودخونهست. اونجا بود که برای اولینبار خشم پدر و مادرم رو دیدم. یه خونه خیس، با بچهشون که که بیخبر از دنیا و تمام متعلقاتش نشسته داخل وان و کتاب میخونه.
پدرم با عصبانیت گفت: «حتما قرار نیست نویسنده باشی تا آدم مشهوری بشی، میتونی واکسن کشف کنی، میتونی یه گونه گیاهی جدید به دنیا معرفی کنی» همونطور که صداش بلندتر شده بود ادامه داد:« هرکار دیگهای که میتونه مشهورت کنه انجام بده، فقط دیگه کتاب نخون.»
و اونطوری شد که، آدمکش شدم. البته نه از اون آدمکشهایی که هفتتیر میذارن رو شقیقه مردم و شلیک میکنن، نه از اونها که دستشون رو دور گردن بقیه حلقه میکنن و خفهشون میکنن، با مردم کاری نداشتم، فقط، خودم رو کشتم.
تلاش برای خودکشی درونی، با تلاش برای تموم کردن زندگی دنیایی، زمین تا آسمون متفاوته. خودکشی درونی یه پروسه طولانیه، آروم آروم شروع میشه و بعدش میبینی تمام وجودت رو گرفته.
اتفاقا اون کارم باعث شهرتم شد. تو مدرسه وقتی همیشه تنها یه گوشه مینشستم و ذرت بو داده میخوردم، میشنیدم که بقیه دربارهم حرف میزنن. مثلا یهبار شنیدم که یکی از دخترها به دوستش گفت: «نگاش کن، همون پسر عجیبه که میگن یه روح داخل بدنش رفته و تسخیرش کرده!»
وای پسر! شهرت پیدا کرده بودم. پس یعنی بقیه پشت سرم حرف میزدن. این یعنی مثلا وقتی ظرف غذاشون رو باز میکردن و میخواستن ساندویچشون رو گاز بزنن، یه نگاه به هم میکردن و قبلش درباره تسخیر شدن من بحث میکردن.
من عاشق این معروفیتم بودم اما خانوادهم نه، اینطوری شد که پدر و مادرم شروع به التماس کردن تمام روانشناسهای دنیا کردن. شب و روز برام نذاشته بودن، هر روزم جلوی میز یکی از روانشناسها میگذشت. کاغذ و مدادرنگی میدادن دستم و میگفتن بکش! منم برای همهشون یه اسب آبی میکشیدم و اونام شروع به تحلیل نقاشیم میکردن. اما نمیدونستن که اسب آبی، تنها نقاشی آبرومندانهای بوده که میتونستم بکشم.
یهچیز که من، خیلی خوب بهش پی برده بودم و پدر و مادرم نمیخواستن قبولش کنن این بود که حتی ماهرترین روانشناس عالم هم نمیتونه کسی رو که خودش انتخاب کرده چطوری باشه، تغییر بده. منم تلاش زیادی نکردم تا اینو بهشون بفهمونم. بالاخره رفتن پیش روانشناسهای متعدد از درس خوندن بهتر بود. اونطوری وقتی نمرههای داغونم رو با خودم به خونه میبردم کسی چیزی بهم نمیگفت و همهشون بهم حق میدادن تا شاگرد آخر کلاس باشم.
مادرم هرشب، برام کیک شکلاتی درست میکرد، چیزیکه تا قبل از اون، فقط حق داشتم هفتهای یهبار بخورم. حتی خواهرم باهام مهربون شده بود؛ البته تا قبل از اینکه دیگه بزرگ بشه و خودشرو تو اتاقش حبس کنه و با صدای بلند آهنگ گوش بده. خلاصه که همهشون دست به دست هم داده بودن تا منو تبدیل به همون آدم کنجکاوی کنن که برای هرچیزی هیجان داره.
همینطوری گذشت، من ساکتتر، بزرگتر و بیتفاوتتر شدم. اون کیک شکلاتیهایی که مادرم، احتمالا برای دوباره فعال شدنم به خوردم میداد کار دستم داده بود. لابد یهجا خونده بود که شکلات، شادیآور و ضد افسردگیه. به چربی پهلوهام اضافه شد و بعدش، شکمام رو اندازه بشکه کرد. یکم با خودم فکر کردم و دیدم پسر چاقی که توسط یه روح تسخیر شده بیشتر بهم میاد، برای همین بیشتر و بیشتر کیک شکلاتی خوردم. چاقی بهم ساخته بود.
وقتهایی تو زندگی هست که یکبار برای همیشه پات رو از رو خط قرمز رد میکنی و بعد از اون هیچ خط قرمز دیگهای برات ترسناک نیست، اونجاست که بدون عذاب، بدون درد و بدون رنج به کارهای منفورت ادامه میدی.
این زندگی من بود. مادرم پیر، پدرم خشمگین و خواهرم گنگ و لال شد. یهروز که سعی میکردم اون بدن چاق و گوشتالوم رو حرکت بدم و از پیادهرو رد شم، تو شیشه یکی از مغازهها، انعکاس قد و قامت کسی رو دیدم که برام آشنا بود، ولی نمیشناختمش. جلوتر رفتم، یه موجود گنده با شکم بشکهای و صورت زار. به شیشه نزدیکتر شدم. به صورتم دست کشیدم و اون موجود هم به صورتش دست کشید، خودم رو به چپ و راست تاب دادم و اون موجود هم خودش رو تاب داد، همزمان که زبونم رو از دهنم در اوردم، زبون اون موجود هم از دهنش در اومد؛ باورم نمیشد، اون من بودم، خود من.
درست بعد از اون لحظه، مردم توی خیابون یه آدم چاق و گنده رو دیدن که با قدرت زیاد شروع به دویدن کرده و شکم بشکهایش بالا و پایین میره و از فرط چاقی نفسش به شماره افتاده. برای اولینبار، بعد از نمیدونم چند وقت یه مقصدی برای خودم داشتم. دویدم، بیشتر و بیشتر دویدم. اونقدر که وقتی به مقصدم رسیدم، رو زمین دراز کشیدم و لهله زدم، رسیده بودم به کتابفروشی مورد علاقهم. همونکه همیشه ازش کتاب میخریدم.
کف کتابفروشی پخش شده بودم که پیرزن کتابفروش، همونکه همیشه بهم بیسکوییت پرتقالی تعارف میکرد سرش رو از پشت میز بالا اورد، عینکش رو جا به جا کرد و بعد از اینکه با دقت نگاه کرد گفت: «پناه بر خدا! واقعا تویی؟ فکر میکردم مردی. آخه امکان نداشت زنده باشی و اینهمه مدت به اینجا سر نزنی. کجا غیب شده بودی؟»
همینطور زیر لب زمزمه میکرد: «فکر کردم مردی، فکر کردم مردی!»
نفسم برگشته بود، به زور خودم رو از زمین بلند کردم، به پیرزن لبخند پیروزمندانهای زدم، به سمت یکی از قفسهها رفتم، یه کتاب باز کردم، شیرجه زدم و به یاد قدیم، توش غرق شدم.