از بازار «سالداتِسکی» تفلیس، محل فروش خیارشور، روغن قلابی، لباسهای دزدی و کفشهای کهنه، مرد جوانی با بستهای کوچک در دستش میگذشت. جوان با قدمهای سنگین و سر در گم راه میرفت و مرتب دور و برش را نگاه میکرد، مثل غریبه ای که به دنبال نشانی خانه میگردد. چهره اش هم آنچنان حالتی داشت که معمولا شعرای سخت انتقاد شده به خود میگیرند: کمی جریحه دار و کمی خجالت زده.
اگر به جای کِپی کهنه انگلیسی به سرش کلاه لبه گرد فرانسوی میگذاشت، شاید گمان میرفت معلم روستایی است که به شهر آمده تا برای خودش کلاهی بخرد یا به دیدن نمایشی برود. یا اگر به جای کت نسبتا بلند و وا رفته اش، یک کت کیپ وبرس زده به تن میکرد، شاید این تصور میرفت که کارگزار جزء شهرستانی است.
اما درحقیقت نه این بود و نه آن… واقعیتش را بخواهید، او تازه از زندان آزاد شده بود.
آخ که قلبش با چه شفعی طپید وقتی درهای آهنی زندان به رویش باز شدند و وارد خیابانی شد که باران ریز غبارمانندی از آسمانش میبارید. البته در آن لحظه مثل هر فردی که از زندان بیرون میآید، او دچار احساسات زیادی شد. آدمها، خانه ها و پنجره های بازشان، درشکه های در حال عبور، باران دانه ریز که از آسمان میبارید، همگی به نظرش دوست داشتنی آمدند. اما سوای همه اینها، یک چیز دیگر هم احساس کرد:معلوم نبود از کدام پستو، از کدام خانه یا از کدام مهمان سرا بوی خوش غذا به مشامش رسید و میل خوردن غذای گرم را در او بر انگیخت، پس وارد اولین غذاخوری سر راه شد. وقتی کاملا سیر شد، شروع به بررسی وضعیت خودش کرد، همان کاری که آدمها به طبع بعد از سیر شدن انجام میدهند. در این فکربود که الان کجا برود و شب را کجا به سر کند؟ نه فامیلی در شهر داشت و نه آشنای نزدیکی. تو جیبش هم فقط یک روبل پول داشت که ۳۰ کوپِک آن را برای غذا داد. در ذهنش به مرور آشنایان دور و هم ولایتی هایش که در شهر تفلیس کسب و کاری راه انداخته بودند، پرداخت. قبل از همه اوهانسِ خیاط به فکرش خطور کرد که پیشش برود و برای چند روزی از او کمک بخواهد تا بتواند کاری پیدا کند، اما بعد یادش آمد که پارسال درخواست خیاط را انجام نداده و از روستا برایش لوبیا نیاورده بود. سپس تصمیم گرفت پیش نیکولِ کفاش برود، اما این هم امکان پذیر نبود، یک بار ضمن مشاجره لفظی کفاش را «بورژوا» خطاب کرده بود و کفاش به شدت دلخور شده بود. بعد به فکر سایر هموطنانش افتاد:سارگیسِ بزاز، باگراتِ دفتردار یا سیمونِ آهنگر، اما هر بار چیزهای ناجور دیگری به خاطر آورد. آخر سر تصمیم گرفت مستقیم برود مغازه آبِل که از آشنایان خوب پدر خدابیامرز خودش بود. پدرش آبِل را «آدم ساخته بود»، او را از روستا به شهر آورده بود. به نظر میآمد آبِل از همه امیدوارکنندهتر باشد.
و حالا در میان سروصداهای بازار سالداتِسکی به مغازه آبِلِ میرفت تا از او درخواست مساعدت کند. همین طور جلو میرفت و به آبِل و مغازه اش که سه سال پیش دیده بود، فکر میکرد. به یاد تابلو مغازه افتاد که رویش عکس کله قند و یک دیس پر از گلابی وسیب بود. همین طور غرق افکارش بود واصلا به دلش شک راه نمیداد که آبل تقاضایش را رد کند.
پیش خودش میگفت: «البته که رد نمی کند، برای این که پدرم او را آدم ساخته. اگر پدرم نبود تا حالا هنوز گیوه به پایش بود و چوپانی میکرد… . اما اگر نه و نو کند، از او وجه دستی میگیرم تا بعداً پس بدهم».
با این خیالات به مغازه آبل رسید، درنگی کرد و از میان شیشه به داخل نگاه کرد. توی مغازه فقط پسرکی با پیش بند ایستاده بود که داشت تند و تند چیزی میجویید. مرد جوان در ابتدا کمی با دودلی این پا و آن پا کرد:« وارد بشوم یا نشوم؟»، اما وقتی وضعیتش را با وضوح بیشتری مجسم کرد که جای خواب و پول غذا ندارد، به خودش دل و جرأت داد و وارد مغازه شد.
پسرک با دیدن او سریع آدامس را از دهانش بیرون آورد و توی جیبش چپاند و با صدایی محکم پرسید:
– چه میخواهید؟
مرد جوان یک لحظه مردد شد و مِن و مِن کرد:
-من میخواستم … آقای آبل، کارفرمایت، تشریف دارد یا منزل رفته؟
-آره، ناهار میخورد… . می خواهید صدایش کنم؟
جوان دوباره مردد شد، بد موقعی آمده، اگر کمی دیرتر میآمد بهتر میشد… اما اشکالی ندارد، بگذار صدایش کند البته اگر مزاحم ناهارش نمی شود.
پسرک فورا به پشت مغازه شتافت. تا آمدن آبل، جوان نزدیک قفسه اجناس رفت و مشغول تماشای قندانهای هم شکل و زمختی شد که معمولا فقط کشیشهای روستایی یا خادمین کلیسای شهری از آنها استفاده میکردند. یکی یکی سرپوش قندانها را بر میداشت و نگاه بی تفاوتی میانداخت. با خودش فکر میکرد شاید آبل او را به جا نیاورد، سه سالی میشد که او را ندیده بود… اما اگر بشناسد، مطمئناً خیلی خوشحال میشود. آبل به یمن پدرش صاحب این مغازه شده، تردیدی نیست که درخواستش را رد نمی کند و کمک میکند… .
مرد جوان رشته افکارش را ادامه داد:
«اما اگر بداند به خاطر دزدی به زندان افتاده ام گمان نکنم چیزی بدهد. هرگز باور نخواهد کرد که بی گناه بوده ام و با بی گناهی هم بیرون آمده ام … مردم بی گناهی افراد آزاد شده از زندان را باور ندارند».
مرد جوان خواست برگردد و از مغازه بیرون برود تا هم ولایتی اش چیزی درباره او نداند اما بلافاصله فکرکرد که پشت سرش گمان بد خواهند کرد، پس همان جا منتظر ایستاد.
در همان لحظه از پشت دیوار مغازه صدای قدمهای شتابان آمد. مرد جوان دستش را روی قندان نگه داشته به همان حالت بی حرکت ماند تا مبادا به او شک کنند.
شخصی میان قد وارد شد که دستهایش را (احتمالا به دلیل چرب بودن) کمی دورتر از خودش نگه داشته بود. یک هم ولایتی تمام عیار با چهره ای شریف وعامی، با موهای جوگندمی و کوتاه روی سرو صورت که مثل خارهای جوجه تیغی بودند. همین که وارد شد پرسید:
-چه فرمایشی داشتید؟
جوان در حالیکه سرپوش قندان را جا به جا میکرد گفت:
-من… . من میخواستم…
برای یک لحظه، در مقابل کسی که ناهارش نصفه کاره مانده و بی صبری میکند، دستپاچه شد. درحالی که قندان را این دست و آن دست میکرد دوباره مِن و مِن کرد:
-من، من میخواستم که…
مغازه دار با بی قراری حرکتی کرد و چون متوجه شد مرد جوان مرتب به قندان نگاه میکند، پرسید:
-چی؟ شما قندان میخواهید؟… قیمت آن قندان یک روبل است…
« به جا نیاورد» – جوان پیش خود این گونه فکر کرد و تصمیم گرفت یک جوری بفهماند و به یادش بیاورد:
-میدانید؟ من پسرِ خِچان هستم، دایی خِچان.
اما بلافاصله حس کرد که حرف بی ربطی زده، لازم نبود.
مغازه دار با تعجب پرسید:
-دایی خِچان؟… دایی خِچان خودمان؟
-بله!
جوان خوشحال شد که کارش دارد خوب پیش میرود. حالا احتمالاً آبل احوال پرسی خواهد کرد.
-آهان، خوب! حالا که پسرِ دایی خِچان هستید، به شما یک کم تخفیف میدهم… ۹۰ کوپک بدهید و بردارید، قندان خوبی است، پشیمان نمیشوید…
جوان جوابی نداد، تو این فکر بود که چطور موضوع را باز کند، دلش میخواست آبِل باز سؤالاتی بپرسد، اما آبل چیزی نمیگفت، دستهایش را دورتر گرفته و با بی تابی وراندازش میکرد.
-هان؟… قیمتش مناسب نیست؟
-من؟… راستش را بخواهید…
مرد جوان دلش میخواست بگوید که تازه از زندان آزاد شده و خیلی بی پول است و به کمک احتیاج دارد، اما چیزی به زبان نیاورد. چه لزومی داشت این حرفها را بزند؟ چه لزومی داشت؟
مغازه دار گفت:
-باور کنید، از این کمتر برایم صرف نمیکند. این هم به خاطر شما ارزان میدهم. این قندانها را همیشه یک روبل و بیست کوپک میفروشیم، به شما ۹۰ کوپک میدهم. جنسش حرف ندارد، ساخت اودِسا است، با کیفیت و مقاوم. اگر نشکنید، بیست سال دوام میآورد…
مرد جوان معلل ماند:
-می دانید؟ من تازه از زندان آزاد شدهام، به همین خاطر…
جوان سعی کرد حرفش را ادامه دهد اما همین که چشمش به مغازه دار و پسرک افتاد، ساکت شد.
آبل دوباره حرکتی از روی شتاب کرد، حرکتی که مختص آدمهایی است که ناهارشان نیمه تمام مانده وعجله دارند.
-تقریبا به قیمت خرید میدهم.
جوان از صدای هم ولایتی اش حس کرد که موجب ناراحتی او شده، موجب ناراحتی این پسرک هم شده که با چشمهای گستاخ و بی پروا نگاهش میکند. جوان به سمت در خروجی قدم برداشت.
مغازه دار پرسید:
-صرف نمیکند؟
جوان دل و جرأتش باز شد:
-نه! گران است.
-شما چقدر میتوانید بدهید؟
جوان عمداً قیمت پایینی پیشنهاد کرد:
-هفتاد کوپک…
-ضرر میکنم…
-بیشتر از این نمیتوانم!
جوان با گفتن این جواب به سمت درب مغازه شتافت.
-هشتاد بدهید.
-از این بیشتر نمیتوانم!
جوان با صدایی مطمئن حرفش را تکرار کرد، از طرز جواب و طنین صدایش خوشش آمد، در را باز کرد و پایش را روی درگاه گذاشت.
مغازه دار پشت سرش صدا زد:
-خوب، باشد! بفرمایید! بفرمایید بردارید… حالا که پسرِدایی خِچان خودمان هستید، چه میشود کرد…
جوان بی صدا برگشت، کل پولی که داشت – ۷۰ کوپک را – پرداخت کرد، قندان را برداشت و از مغازه بیرون رفت.
چند دقیقه بعد او در همان بازار سالداتسکی داشت راه میرفت؛ در دستش همان بسته به اضافه یک قندان تازه…
ـــــــــــــــــــــ
این داستان از مجموعه داستانی «آدمهای غمگین» (۱۹۱۶) نوشتهٔ استپان زوریان نویسنده مشهور ارمنی انتخاب شده است. استپان زوریان، متولد ۱۸۸۹ در شهر وانازور ارمنستان، در تفلیس گرجستان کار و زندگی کرده است. آثار او برنده جوایز ادبی در ارمنستان دوران شوروی شد و دو فیلم بر اساس داستانهای او ساخته شده است. آثار او به زبانهای مختلف دنیا – از جمله برخی از آنها به زبان فارسی – ترجمه شده است. داستان «قندان» برای اولین برای انتشار در سایت نبشت ترجمه شده است. استپان زوریان در سال ۱۹۶۷ در ایروان درگذشت.