دو سه روزی است رسیدهام. همان روز اول جایت را خالی کردم. اگر آن امتحانهای لعنتیات میگذاشت بیایی. دوست داشتم تو هم میبودی و مناظر را می دیدی. آخرتِ منظره است. مثل بهشت میماند اینجا. به قول تو ویو دارد. روز اول به هزار زحمت اینجا را پیدا کردم. تا آبشار آبپری نشانهها درست بود. سر راست رسیدم. اما از آن به بعد را مطمئن نیستم. مه بود. انگار هر چه بخار از دریا بلند میشد آنجا جمع شده بود. غلیظ و نفس گیر بود. من را که میشناسی. راه برگشت هم که نداشتم. به هزار نذر و نیاز و سلام و صلوات از مه گذشتم. از مه که رد شدم یک روستا پیدا کردم. شبیه همان چیزی بود که ناصر گفته بود. خودم هم مطمئن نبودم. انگار اینجا روستاها اسم ندارند. نمیدانم. آن اسمی را که ناصر گفته بود را هم فراموش کردم. یعنی الان که این نامه را مینویسم فراموش کردهام. اگر دیدیاش از طرف من بگو تلافیاش را سرت درمیآورم. آن پیرزنی را هم که نشانیاش را داد اصلا نبود. اصلاً همچو پیرزنی نبود آن اطراف. همه داماد دارند ما هم داماد داریم. به هر حال خانهای را که گفته بود، پیدا کردم. باز هم مطمئن نیستم. از بابت این آخری ازش تشکر کن.
برایم بنویس امتحانها را چه کار کردی. یکی دو بسته نبات هم بفرست. چای نباتِ اینجا طور دیگری میچسبد. یادم رفت کِش بروم. با آن عجله و قشقرهای که روز آخر راه افتاد همه چیز یادم رفت. اینجا هیچ مغازهای نیست. در کل هیچ بنی بشری نیست. من هم حال ندارم بروم محمود آباد. مسیر پر از مه است.
راستی از مامان و اون مرتیکه هم خبر بده. فکر کنم یک سکته ناقص را زده باشد. جواب نامه را زود بده.
۲ تیر ۱۳۷۰
***
ممنون بابت نباتها. اگرشاخه میبود بهتر بود. ولی باز هم خوب است. از همان اول سال از این گسسته میترسیدی. از بس که ترسیدی گند زدی. حالا اینجا دعا میکنم آن استاد باباقوریت دلش به رحم بیاید و نمرهات را بدهد. حتما بهتر میدانی که اینجا من به خدا نزدیکترم. دعایم میگیرد.
به ناصر هم بگو آنقدر سواد دارم که چپ و راست را بشناسم. آدرس اشتباه داده، طلبکار هم هست؟ به قولش حتما مه باعث شده نتوانم آدرس را درست پیدا کنم. جالب است که هنوز هم مطمئن نیستم همانجایی که ناصر گفته را پیدا کردهام. میترسم همان خانه نباشد و صاحب خانهاش بیاید. خانه حسابی کثیف بود. یک مَن خاک در آن جمع شده بود. راه که میروی کف خانه قرچ قرچ صدا میکند. عجیب است که با این رطوبت الوارهای کف اتاق هنوز نپوسیدهاند. اگر میدانستم اینهمه زحمت باید بکشم همان جا میماندم.
در این یک هفته این اطراف را حسابی گشتهام. از ایوان خانه که نگاه میکنی انگار میخواهی پرت شوی آن پایین. تا انتهای دره پر از درخت است و سقف خانهها پراکنده و دور از هم لا به لای درختها دیده میشوند. البته تا پایین دره دیده نمیشود. تا یک جاهایی دیده میشود و از آن به بعد مه است. پایین تر از مه را خودم حدس میزنم که به همین صورت باشد. پشت خانه که رو به جاده است پر از گیاه و سبزه و بوته و اینجور چیزهاست. خیلی بلنداند. دوبرابر قدِ تو. اصلا از لبِ جاده خانه دیده نمیشود. یک داس زنگ زده گوشهی خانه پیدا کردم، افتادم به جان درختچهها. هر روز همه محوطهی پشت خانه را میزدم، فردایش انگار همه درختچهها سر جایشان بودند وچهار تای دیگه هم اضافه شده بود. دیدم زورم بهشان نمیرسد، گفتم آنقدر بمانید که زیر پایتان علف سبز شود.
شبهایش سرد است. دیشب خیلی سرد شده بود. شبهای قبل قابل تحملتر بود. انگار نه انگار تابستان است. من هم که لباس گرم نیاوردم. خوبیاش این است که به خشکی آنجا نیست. یعنی پوستت تَرَک بر نمیدارد. استخوان ترکان نیست. ولی صبح ها با سر و صدای مفاصلم بیدار میشوم. هر غلتی که میزنم چهار تا صدا از کف خانه بلند میشود، شش تا از استخوانهایم. یک بخاری قدیمی و خاک گرفته هم گوشهی خانه است. نمیدانم نفتی است یا گازوئیلی. الان نگاهش میکنم.
مخزن ندارد. باورت میشود؟ شبیه بخاری کندهای است. بهتر. چون اگر نفتی میبود نمیتوانستم نفت گیر بیاورم. حوصله ی دهاتیها را ندارم. فعلا که هنوز با کنده و شومینهی این خانه دارم میسازم.
اگر بابا خیلی بیتابیِ پولهایش را کرد بگو جایاش امن است. بگو اون پول حقم بود. جای چند سالی که مفت برایش کار کردم. مامان را هم خودت یک جور دلداریش بده. شما زنها بهتر میدانید. بگو برمیگردم. فقط به بابا آمار نده کجایم.
از همین جا که به خدا نزدیکترم دعا میکنم دو تا امتحان آخرت را بهتر از بقیه بدهی. در ضمن این نامهها را همینطور سر سری نیاندازی دور. نگهشان دار. یک ساعت سر جاده منتظر ماندهام تا یک ماشین گذری ببینم و نامه را بدهم ببرد شهر.
راستی اورکت زمستانی را هم بگو مامان در بیاورد، بفرست.
۷ تیر
***
امروز نباتها را تمام کردم. باز هم بفرست. شاخهی سرگُل خواهشاً. آن نباتهای تخته اینجا نم برمیدارد. انگار شکر ریختهای توی چای. به بابا بگو اینها را حساب میکنم.
نمیدانم اینجا به این قشنگی چرا اینقدر خلوت است. دو سه روز قبل هم نامهای با این ماشین گذری فرستادم که برگشت خورد. برگشت که چه عرض کنم. روز بعدش دیدم افتاده توی ایوان. خودم دادم دستِ راننده. احتمالا یادش رفته بیاندازد به صندوق و موقع برگشت یادش آمده. عقل که نیست همین میشود دیگر. نکرده فردایش بیاندازد. برای هر نامهای که میخواهم بفرستم چند ساعت باید سر جاده منتظر بمانم. تو هم که بهتر از هر کسی میدانی من چقدر بی حوصله و عجولم. اینجا فقط از این ماشینهای عهد تزاری رد میشود. اینکه میگویم عهد تزاری شوخی نیست. واقعا عهد بوقی است. یک چیزی بین خاور و وانت است. دماغ دارد. از دماغ من هم بلندتر. در اصل فقط یک ماشین است که رد میشود. شاید بعداً ماشین دیگری دیدم. ولی فعلا همین یک ماشین است. پلاک سه رقمی دارد. باورت میشود؟ انگار واقعا عهد تزار است. کاش اسکناسهای بابا بزرگ را نگه میداشتیم. همان تزاریها که بابا میگفت. فکر کنم اینجا به کار میآمد.
رانندهی همان ابوطیاره میگفت این سمتها رانش دارد. البته تابستانها رانشِ زمین و زمستانها بهمن. احتمالا همان “بهمن عظیمی” است. همان که هر ساله جان عدهای از هموطنانمان را میگیرد. اینها را گفتم تا بخندی و به آن استاد قلابیتان فکر نکنی. وقتی برگشتم خودم به حسابش میرسم. دو تا خط که پشتش بیاندازم میفهمد گسسته یعنی چه.
دیروز دامنهی آنطرف جاده را گرفتم و رفتم بالا. خیلی لیز بود. فقط گِل بود. به زور گیاه و درخت و درختچه بالا رفتم. آن بالا یک محوطهی باز بود. از آنجا کلبه خرابهام دیده میشد. پایینترش دیگر دیده نمیشد. انگار مه از تهِ دره بالا آمده بود زیر پای کلبه. محوطهی باز که میگویم منظورم چیزی شبیه چمن کاری نیست. ولی میان اینهمه درخت به شکل چمن کاریی به حساب می آید. از پشت خانه که نگاه میکردم شبیه چمن هموار و یکدست بود. ولی آن بالا درختچههای تمشک تا زیر بغل آدم میرسید. مثل این میماند که هزار سال است کسی پایش را آنجا نگذاشته. تمام بدنم زخم شده. لای بوتههای تمشک که جلو میرفتم انگار صدتا پیرزن لجوج با ناخنهای بلند و کثیف دو طرف بدنم را چنگ میانداختند. انگار که ملک پدرشان باشد و نخواهند غریبه واردش بشود. نمیدانم چرا هر جا که میروم به مه بر میخورم. بالاتر که رفتم باز به مه خوردم. از یک جایی به بعد دیگر مه بود. همانطور غلیظ و کور. از پایین که نگاه میکنی آبیِ آسمان دیده میشود. تا بالای کوه هم دیده میشود. حتا درختهای بالای کوه هم دیده میشوند. اصلا اثری از مه نیست. اما تا بالا میروی مه است. مه پُر پَر و پیمانی هم هست. مثل وقتهایی که داخل حمام میرفتی و دوش آب داغ را باز میگذاشتی و من جرأت نمیکردم وارد حمام بشوم. یادت هست؟ شما که با سوادتر تشریف دارید یک تحقیقی بکنید ببینید میشود همچین چیزی؟ اینکه بالا سر و زیر پا مه باشد؟
راستی, این راننده ننه مُرده کارش درست است. هر روز ساعت ۸ عصر رد میشود. من خنگ بازی در میآوردم و چهار ساعت منتظر میماندم.
۱۸ تیر
***
باز هم بابت نباتها ممنون. از همین ها میگفتم. به سلامتی که امتحان هایت تمام شد. اینهمه بهت میگفتم تقلب کن. همین میشود دیگر. حالا ناراحت نباش. دو تا زیاد نیست.
یک دوست پیدا کردم. یک سگِ سیاهِ زشت. یک شب دیدم پشت در خانه سر و صدا میآید. سگ بیچاره انگار با شغالی گرگی دعوا کرده بود. چه میدانم. با یک حیوانی دعوا کرده بود. ترسیده بود و مدام ضجه میزد. طفلی یک چشمش هم کور شده بود. حالا عفونت نکند خوب است. فعلا که با هم دوست شدهایم. اگر میتوانست آب بیاورد خیلی خوب میشد. هر بار که آب کم میآورم باید تا آنطرف جاده بروم و از چشمه آب بیاورم. واقعا برگشتهام به عصر حجر. حساب کن. هیچ چیزی نیست اینجا. معلوم نیست دولت چه غلطی میکند.
یک بسته نبات را دادم به رانندهی گذری. همان که قبلا تعریفش را کرده بودم. انگار همین یک بنده خدا از این مسیر رد میشود. همیشه همان است. پیرمرد جلف و سرحالیست. گفتم که ماشینش عهد تزاری است. بار دارد. مثل نیسان وانت. تهِ بارش یک چیزی شبیه تابوت گذاشته. نمیدانم نردبان است یا تابوت. شاید هم نیمکت است تا راحتتر آدم بنشیند. نامههایم را میرساند و برایم یک سری خرت و پرت و غذا و کمپوت و کنسرو از شهر میخرد. هر دفعه یادم میرود بهاش بگویم نفت هم بیاورد.
رانندهی آن ماشین قدیمی میگفت ۲۰-۳۰ کیلومتر جلوتر رانش زمین یک امامزاده را برده تهِ دره. در مسیر آمدن همچنین امامزادهای ندیدم. لابد مه بوده که ندیدم. در هر حال که رفته تهِ دره. میگفت خدا را شکر جاده را نبرده. خندهام گرفته بود. فکر کن. «خدا را شکر که امامزاده را برده، جاده را نبرده.»
این «نبات» هم مدام وق میزند. سگه را میگویم. معلوم نیست چه مرگش میشود. فکر کنم چشمش اذیتش میکند. بروم یک کوفتی بگذارم جلویش.
در این مدت چند دفعه از دره پایین رفتم. چند تا خانهای که از ایوان دیده میشدند را هم سر زدم. خانهها همهشان متروک بودند. هیچ کس داخلشان نبود. نمیدانم چرا به نظرم رسیده بود کسی داخلشان زندگی میکند. فکر کنم دود آتش دیده باشم از دودکششان. کلا خیالاتی شدم. قاطی کردهام. به هر خانهای که میرسیدم پر از مه بود. سقف و کفِ همهی خانهها پوسیده بودند. یک لگد میزدم همهاش روی هم تلمبار میشد. باید هم میپوسیدند با این رطوبت و مه. انگار که این خانهها آن بالا میان محوطهی خالیِ دامنهی کوه بودهاند و رانش زمین آورده باشدشان این پایین. مثل همان امام زادهی بینوا. خلاصه که برادرت میان مه گیر کرده.
۲۴ تیر
***
حوصلهام از این طویله سر رفته. دلم برایتان تنگ شده است.میخواهم برگردم. واقعا شبها ترس دارد. گاهی زمین میلرزد. به گمانم همان رانش زمین باشد. اول غروب هی میلرزد. مثل جهنم میماند اینجا. میترسم یک امام زادهی دیگر برود تهِ دره. از ترس شبها خوابم نمیبرد. الان که این نامه را میفرستم نمیدانم به دستت میرسد یا نه.
دیشب مهتاب بود. مه بالا آمده بود. مثل برزخ شده بود. مه مثل ارواح همه جا بود. از ترس تا صبح لرزیدم. حالم از مه به هم میخورد. “نبات” هم هر لحظه عَر میزند. دیوانه است این سگ. یک لحظه ساکت نمیشود. چند بار بردمش داخل همان خانههای متروک و بستمش. نمیدانم بیدین چه چیزی در من دیده بود که باز خودش را رها کرد و برگشت. فکر کنم تا خانه هم دنبالم بیاید.
احتمالا هفتهی دیگر راه بیافتم. تا آن موقع حسابی بابا و مامان را آماده کن. بگو پولی خرج نکرده. همه ی پول صحیح و سالم. همهاش که نه. ۳۰-۴۰ هزار تومن بیشتر خرج نکردهام. آن را هم بابا بگذارد به حساب اینهمه مدتی که برایش کار کردهام.
یادت نرود با بابا صحبت کنی. بگو که پشیمان است. ماشین هم صحیح و سالم است. مثل روز اولش. آدرس استادتان را هم گیر بیاور. برایش برنامه دارم. هر وقت اوضاع مرتب بود نامه بده تا برگردم. واقعا میترسم.
۱ مرداد