پلهها را دوتا دوتا رد کردم. به پارگرد دوم که رسیدم نفسم بالا نمیآمد. دستم را تکیه دادم به دیوار. داغ بود. همه چیز داغ بود. مابقی پلهها را یکی یکی رفتم بالا. متوجه صدایی از بالای پلهها شدم. انگار کسی داشت میآمد پایین. صدای نفس کشیدنش را میشنیدم. بالاتر رفتم تا ببینمش. روی پله سوم که رسیدم روبهرویم ظاهر شد. یک مرد میانسال بود با پالتوی سیاه. آهسته به سمت من آمد. دقیقا روی پله چهارم ایستاد. یک سروگردن از من بلندتر بود. قطرات چرکِ عرق، از روی پیشانیاش میسُرید پایین و از کنار لبش به زیر چانه و بعدش هم در یقه چرکینش ناپدید میشد.
دست راستش در جیب پالتو تکان میخورد. وقتی بیرونش آورد، در دستش یک چاقوی آشپزخانه بود. خیلی شبیه چاقویی بود که با آن گوجه خُرد میکردم. بدون معطلی آن را دقیقا وسط شکمش فرو کرد. صدای پاره شدن پوست شکم و بعد، جِر خوردن عضلهها و چربیهای اضافه را شنیدم. پس از لحظهای چاقو را درآورد و به سمت من گرفت. جای سوراخ روی لباسش سرخ شد. چند قطره خون روی صورتم پاشیده شد. غدههای چربی به بیرون پرتاپ میشدند. چاقو را از دسته گرفتم. مرد چرخی خورد و از پشت سر روی زمین افتاد. صدای ترک خوردن جمجمهاش را شنیدم. دیگر امیدی به او نبود. صدای آژیر پلیس خیالم را راحت کرد. دیگر لازم نبود به فکر پاک کردن آثار جُرم باشم.
روی صندلی سفید نشسته بودم. در یک اتاق سفید. آن طرف میز یک صندلی دیگر هم بود، سفید. آینه عریض روبهرویم چشمانم را گشاد، ابروهام را بالا رفته و لبانم را وارفته نشان میداد. کلید در قفل چرخید. دستگیره به پایین حرکت کرد. در باز شد. مرد چاقِ بی مویِ چلمنی وارد اتاق شد. به جای کمربند ساسبند داشت. قدش کوتاه ولی ابروهایش بلند بود. با انگشت شست و اشاره دست راستش، ابرویش را مرتب کرد و روی صندلی نشست. چند لحظه به روی میز خیره شد. سطح براق سرش درست جلوی چشمان من بود. آن را بالا آورد:
– چرا کُشتیش آقای…؟
مطمئن بودم نه تنها اسم من را که تاریخ تولد، شماره شناسنامه و اسم پدر و مادر و اسم پدر و مادرهای آنها و محل تولد نوه دختری عمه بزرگم را هم میداند.
– من نکُشتمش!
این اولین و کلیشهترین جملهای است که هر فرد متهم به قتلی به پلیس میگوید! این را آقای چلمن هم می-دانست.
– تو نکشتیش؟ پس تو نکشتیش! خب! نکشتیش! من باور میکنم!
مثل سگ دروغ میگفت. اگر خودم جای او بودم عمرا باور میکردم. آلت قتل در دست من و مقتول جلوی پایم! هیچ شاهدی هم وجود نداشت. همه چیز درست بود. بهتر از این نمیشد!
– پس خودش خودش رو کشته و…و بعدش چاقو رو درآورده و داده دست تو! ها؟
اگر میگفتم آره حتما میخندید.
– نه! من داشتم از پلهها میرفتم بالا که یه چاقوی خونی از بالا افتاد جلوی پام. برش داشتم تا این که رسیدم بالای سر جسد!
– ولی هیچ جای دیگهای از ساختمون اثری از خونِ روی چاقو دیده نشده…
مثل خر در گِل گیر کردم. کاش همان حدس اولش را قبول میکردم. حدس نبود. عین واقعیت بود. هرچند باز هم باور نمیکرد. لبخند مسخرهاش من را عصبی میکرد.
– بچه! بهتره راستش رو بگی، وگرنه خودم میفرستمت بالای دار!
– چه جوری باید ثابت کنم که من اون رو نکُشتم؟
– کار من محکوم کردنه، نه تبرعه کردن!
کیفش را گذاشت روی میز و از داخل آن چند برگه کاغذ سفید درآورد و گذاشت جلوی من روی میز. یک خودکار هم انداخت کنارش:
– این امانته. حرومش نکن. اول فکر کن بعد بنویس. این شهر متهمهای زیادی داره.
ابروهایش را صاف کرد و به سختی از پشت میز خودش را کشید بیرون و بدون معطلی رفت بیرون. در قفل شد.
مثل یک دانشآموز، نگران این بودم که بازپرس سر برسد و ورقهام هنوز سفید باشد. باید چه مینوشتم؟ حرفی را که قبول نکردم یا چیزی که او قبول نداشت؟! احمق! احمق! احمق! کاش آن روز برنمیگشتم خانه. آن هم برای برداشتن عینک دودی! بهم اعتماد به نفس میداد. ولی ارزش اعدام شدن را نداشت. چقدر ساده به این موضوع فکر میکردم: اعدام! چون هنوز اول کار بود و من مطمئن بودم همه چیز حل میشود. چون من آن مردَک را نکُشته بودم. هنوز نمیدانستم چه کسی بود؟ آنجا چه کار داشت؟ چرا خودش را کشت؟ چرا آن جا؟ حتما میخواست حال من را بگیرد!…به قیمت کُشتن خودش؟!
با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. چلمن روبهروی من نشسته بود و کیفش روی کاغذها.
– ای شاگرد تنبل! برگهت که سفیده!
– من وکیل میخوام. بدون وکیلم حرف نمیزنم.
– دیگه نیازی نیست چیزی بگی.
– یعنی چی؟
– گفتم نیازی نیست چیزی بگی عزیزم. ما همه کارها رو درست میکنیم. نیاز نیست نگران چیزی باشی.
– دارید درباره…
– ای بابا! مگه نگفتی بدون وکیلت حرف نمیزنی؟
– گُه خوردم!
– این کافی نیست
– چی میخواید بشنوید؟
– درباره چاقوی آشپزخونهات!
این چه بلایی بود که داشت سرم میآمد؟ مطمئنا نباید نشان میدادم که متوجه موضوع شدهام. هرچند آن چاقو، فقط شبیه چاقوی آشپزخانه من بود:
– نمیفهمم چی میگید!
– فرض میکنیم که نفهمیدی! باشه! متاسفانه مجبورم برات توضیح بدم. این وظیفه منه.
از کیفش یک کیسه پلاستیکی درآورد. چاقوی خونی داخل کیسه بود.
– این برات آشنا نیست؟
– این همون چاقوییه که…از بالای پلهها افتاد پایین و …
– تو برش داشتی و رفتی بالا رسیدی بالا سر جسد! درسته؟
– درسته!
– ولی این چاقوی آشپزخونه توئه!
– آره! شبیه شه!
– خودشه!
– ولی اون چه جوری رفته توی خونه من؟
– کی؟ نکنه منظورت مقتوله؟
– آره! حتما باید قفل رو شکسته باشه یا نمیدونم…
– داری با من شوخی میکنی؟
– نه! حتما کلید داشته! رفته تو خونه و چاقو رو برداشته!
– و بعدش اومده بیرون و خودش رو کشته و چاقو رو پرت کرده پایین! ها؟
– من اون رو نکُشتم!
– کیا کلید خونهتو دارن؟
– هیشکی!
– مطمئنی؟
– آره!
– خُب! عالیه! پرونده داره کم کم بسته میشه.
– گفتم من اون رو نکُشتم!
– چرا باید حرفت رو باور کنم بچه؟
جوابش را ندادم. جوابی نداشتم. همه چیز بر علیه من بود. بدون هیچ حرف اضافهای کیفش را برداشت و رفت بیرون. حتما قبل از خروج از اتاق، ابروهاش را صاف کرده بود.
نمیدانم روز چندم بود که از خواب بیدار شدم. کیف بازپرس روی میز بود، روی کاغذها. اما خودش نه. از زیر کیف کشیدمشان بیرون. گوشه بالای یکی از کاغذها موند زیر کیف. یکی آنها پر کرده بود. ولی چقدر خطش شبیه خط من بود!
شروع کردم به خواندن نوشتهها. با توجه به اعترافات نوشته شده، من روزی عصبانی وارد ساختمان محل زندگیم شدم. پلهها را دوتا دوتا پشت سر گذاشتم. پشت در آپارتمانم، کلید را درآوردم و در را باز کردم. چه جزییات مهمی! مستقیم رفتم سمت آشپزخانه. ولی من معمولا کفشم را درمیآورم و دمپایی روفرشی میپوشم. این را باید اضافه میکردم. چاقوی آشپزخانه را برداشتم و در جیب پالتوی سیاهم گذاشتم و از آپارتمان خارج شدم. پالتوی سیاه؟ من پالتوی سیاه نداشتم! ولی همیشه دوست داشتم که یکی داشته باشم. درحال پایین آمدن بودم که متوجه بالا آمدن کسی از پله ها شدم. آرام به سمت پایین حرکت کردم. روی پاگرد دوم مرد جوانی را دیدم. روی پله چهارم روبهرویش ایستادم. چاقو را از جیب پالتو درآوردم و در شکمم فرو کردم و پس از لحظهای آن را درآورده و به مرد غریبه دادم. تعادلم را از دست دادم و از پشت سر روی پاگرد دوم سقوط کردم. فکر کنم ضربه مغزی شدم. دیگر امیدی به من نبود…
بازپرس وارد اتاق شده بود. زل زده بود به من:
– اینا رو من ننوشتم.
– پس فکر میکنی کی نوشته؟
– من ننوشتم!
– تکلیفت رو روشن کن! تو قاتلی یا مقتول؟
– من؟!…هیچکدوم!
– من رو مسخره کردی؟ بهت هشدار میدم که اگه مقتول هم باشی خودم قاتلت میشم!
– تو رو خدا بهم بگید این جا چه خبره؟
– این اولین پروندهایه که قاتل و مقتول یکیان! تو خودت دیشب این مزخرفات رو نوشتی. دقیقا ساعت ۳. همین الان داشتم فیلمش رو میدیدم.
– دروغ میگید! من هیچی ننوشتم. باور کنید…اگه من اینارو نوشته باشم که…اصلا اون جنازهای که اون روز من رو باهاش گرفتین کجاست؟
– جنازهای درکار نیست!
– چرا مزخرف میگید؟ همون جنازهای که به خاطر کشتنش منو آوردین این جا!
– با من درست حرف بزن بچه! کاری نکن بگم همین الان ببرنت بالای دار!
– پس برای چی من رو آوردین این جا؟
– یکی گزارش قتل توی ساختمون شما رو به پلیس داد. پلیس هم سریعا رفت اون جا. تنها چیزی که پیدا کردند، یه مرد جوون بود با یه چاقوی خونی تو دستش!
– وقتی جنازهای نبود چرا من رو آوردید این جا؟
– قاتل و مقتول همیشه با هم پیدا نمیشند!
– حالا باید چیکار کنم؟
– فعلا آزادی! ولی مشروط! مراقب باش دست از پا خطا نکنی!
بازپرس کیفش را برداشت و ابروهایش را صاف کرد و به سمت در رفت:
– اگه هم میخوای خودکشی کنی بهتره بری بالای پل یا…خودت رو دار بزن. آره. دار بهترین راه حله!
چند ساعت بعد جلوی در آپارتمانم بودم. هیچ وقت آن در سیاه رنگ آنقدر ترسناک نبود. وارد پلکان شدم. ایستادم تا صداها را خوب بشنوم. نفسم را لحظهای حبس کردم. صداهای عادی ساختمان میآمد. صداهایی که هیچ وقت نمیدانستم منشاءاش کجاست. آرام شروع کردم به بالا رفتن. پلهها را دوتا دوتا رد کردم تا زودتر از دستشان خلاص شوم و برسم به آپارتمانم. خیلی خسته بودم. سعی کردم تا آن جایی که میشود سروصدا نکنم. ولی پاچههای شلوارم به هم ساییده میشد. رسیدم به پارگرد دوم. به سختی نفس میکشیدم. سرم داشت گیج میرفت. دستم را تکیه دادم به دیوار. داغ بود. صدایی از بالا آمد. خُشکم زد. ترس تمام وجودم را گرفته بود. ولی باید خودم را به بیخیالی میزدم. باید زودتر خودم را میرساندم به خانه. اگه برمیگشتم پیش بازپرس، حتما کلی به من میخندید و مسخرهام میکرد. نگاهم به بالا بود که اولین پله را رد کردم. دومی را پشت سر گذاشتم. به سومی که رسیدم جراتم بیشتر شد. خواستم پایم را بگذارم روی پله چهارم که همان مرد را دوباره دیدم. آمد سمت من. روی پله چهارم ایستاد. با همان پالتوی سیاه و پیراهن چرک. دستش در جیب پالتو میجنبید. دیگر لازم نبود منتظر بقیه ماجرا بمانم. وقتی چاقو را از او گرفتم خودش را رها کرد روی من. نتوانستم وزنش را تحمل کنم. باهم افتادیم روی پاگرد.
حس کردم سرم ترک خورد. دیگر امیدی به من نبود…