زن جلوی آینه بخار گرفته حمام ایستاد و یک مشت آب روی آن ریخت. آینه دوباره و به سرعت پر از بخار شد و فقط یک تکهی کوچک از آن باقی ماند. که زن با بالا و پایین کردن سرش، بالاخره توانست خودش را در آینه تماشا کند. سرش را بالا گرفت و با نوک انگشت اشارهی دست راستش از روی چال چانه تا پایین گردنش را لمس کرد. انگار تا قبل از آن گردن خودش را ندیده بود. چقدر زیبا به نظر میرسید. با خودش فکر کرد چرا هیچ کس به او نگفته که زیبا است؟ بعد شروع به جوریدن ذهنش کرد و در سالهایی که بر او گذشته بود به دنبال ردپای آدمی گشت که با او قدری مهربان بوده باشد؛ اما هیچ اثری پیدا نکرد. زن خیلی وقت داشت تا در تنهایی به هر موضوع دم دستی و معمولیای، کُند، کشدار و برای ساعتهای طولانی فکر کند. برای همین کارهایش را با حوصله و به آهستگی انجام میداد و مدام توی سرش فکرهای مختلف را مزهمزه میکرد. البته روزها و ساعتها برای او یکسان نبودند و این حال و هوای او مختص روزهای چهارشنبه بود. او روزهای چهارشنبه بیشتر از هر روز دیگری تنها بود؛ اما تنهایی برای او یک فرصت محسوب میشد که به نظرش گیر هر کسی نمیآمد یا دستکم دوست داشت که اینطوری به تنهایی خودش نگاه کند.
او با خودش فکر میکرد که تنهایی یک پوستهی ضخیم دارد و برخلاف تصور آدمهای دیگر، داخل آن دیدنی نیست. اصلا معلوم نمیکند که تنهایی به آدمهای مختلف چطور میگذرد. برای همین هر آدمی آن را متفاوت از دیگری و به سبک خودش تجربه میکند. زن همین طور که فکر میکرد، طول حمام کوچک و مستطیل شکل را قدم زد. روی توالت فرنگی نشست و کف پاهایش را که حالا خوب خیس خورده بود، با سنگپای طبی صورتی رنگش سابید. بعد شیلنگ آب سرد را روی پاهایش گرفت و از نگاه کردن به سفیدی و زیبایی ساق پاها و انگشتانش لذت برد.
از حمام که بیرون آمد، آهسته پاهای خیس و خنکاش را در دمپایی حولهای که از قبل جلوی در حمام گذاشته بود، فرو کرد و از نرمی آن سرخوش شد. دمپایی حولهایش فیک و یک کپی از کارهای گوچی بود، اما حس یک کار اورجینال را به او میداد که وصفناشدنی بود. بعد روی لبهی تخت اتاق خواب کوچک و سادهاش نشست و به کف پاهایش کِرِم جِـی زد و به آهستگی جوراب محافظ پای سفید رنگش را پوشید که خیلی سال پیش از اوریفلیم خریده بود. البته حالا کهنه شده و از ریخت و روز افتاده بود،اما هنوز همان حس خوب را به او منتقل میکرد. در واقع هر وقت که این کارها را به ترتیب انجام میداد احساس یک ملکه به او دست میداد و فکر میکرد این کار یک جور توجه و به خود رسیدن است.
برای زن، روزهای چهارشنبه خیلی متفاوت بود. چون چهارشنبهها کار نمیکرد. تنها روزی که بابت رسیدگی به امورات شخصیاش از کسی اجازه نمیگرفت و به کسی هم جواب پس نمیداد. آخر او برای سالهای طولانی یک پرستار تمام وقت بود که همهی ساعات شبانه روز را بیوقفه کار میکرد. به غیر از روزهای چهارشنبه که از کار معاف بود.
او روزهای چهارشنبه احساس رهایی داشت. لبخند میزد و از هر کاری بیاندازه لذت میبرد. از اینکه میتوانست فقط برای خودش باشد و کارهای مورد علاقهاش را انجام بدهد رضایت داشت.
زن صبحهای چهارشنبه میرفت شیرینی فروشی تبریزی و برای خودش کلوچه داغ بدون شکر و حلوای زنجبیلی میخرید. بعد چندتایی از آنها را همان جا، وسط خیابان و پشت سر هم میخورد. نگاه حیران رهگذران برای او اهمیتی نداشت. اصلا متوجه کسی نمیشد و فقط از سوزش دهانش کیف میکرد، لبخند میزد و حسابی لذت میبرد. بعد یک مسیر تکراری را پیاده میرفت. به ویترین مغازهها نگاه میکرد، بیآنکه چیزی بخرد. و هر جا که خسته میشد، نیمکتی پیدا میکرد و مینشست و یک دل سیر به اطرافش نگاه میکرد. به ازدحام آدمها که شتابزده از کنار هم میگذشتند. برای او هیچ چیزی به اندازه خیره شدن به آدمها جذاب نبود. کاری که هرگز برایش تکراری نمیشد و برای همین هیچ وقت پیش نیامده بود که از این کار خسته بشود. اصلا نگاه کردن به آدمها احساس تنهایی او را کم میکرد و باعث میشد فکر کند که یکی از آنها است.
حوالی ظهر تمام مسیر رفته را بر میگشت و خودش را به رستوران توژی میرساند و مثل هر چهارشنبه ماکارانی سفارش میداد. بعد مینشست یک گوشه دنج و با لذت تمام، غذای گرم و چرب مورد علاقهاش را میخورد.
بعد از نهار خیلی آهسته و قدم زنان میرفت به سمت چهارراه ولیعصر و باز آدمها و ویترینها را تماشا میکرد تا برسد به چهارراه ولیعصر و بعد میرفت و برای ساعتها خودش را در دالان زیرگذر گیجکننده و بسیار شلوغ چهارراه ولیعصر گم و گور میکرد. آنجا هم خیره میشد به آدمها و بساط دستفروشها و تا آنجا که میتوانست، چشمهایش را از تنوع و جنبوجوش پر میکرد. اصلا متوجه گذر زمان نبود. وقتی بیرون میآمد خورشید غروب کرده بود. از نزدیکترین دکهی آن حوالی یک چایی میگرفت و بعد میآمد جلوی تئاتر شهر و خیره میشد به پوسترهای اجراهای تمام شده و شروع نشده و توقیف شده که به در و دیوار بود. هر بار یک جوری نگاهش میماسید روی پوسترها که انگار بار اول بود پوستر نمایش میبیند. خیلی با دقت و سر فرصت تکتک پوسترها را وارسی میکرد. گاهی هم قیمت بلیط را از گیشه میپرسید. بعد ریز ریز طول و عرض محوطه را وجب میکرد تا گوشه دنجی، نیمکتی یا لبهی جدولی کنار فضای سبز برای نشستن پیدا کند. همین که مینشست، لبخند کمرنگی میزد و باز خیره میشد به آدمها. آدمهایی که اصلا متوجه حضور زن نبودند، اما تنهایی او را به طرز غیرقابل باوری کم میکردند.