صندلی عقب ماشین، کنار پنجره نشسته بودم. چیزی نمانده بود که به ایستگاه راهآهن برسم. به خودم دلخوشی میدادم که طولی نمیکشد و دوباره برمیگردم. باران میبارید. هوا هنوز روشن نشده بود. شهر خلوت، آرام و دلگیر بود…
هنوز نرفته بودم اما احساس دلتنگی میکردم.
از ماشین پیاده شدم و راننده چمدانم را از صندق عقب پایین گذاشت و رفت. چند دقیقهای زیر باران ماندم، به سکوت شهر گوش دادم و راه افتادم. وقتی روی سکوی قطار ایستادم، دلتنگیام به اوج خود رسید و بغضی در گلو احساس میکردم؛ بغضی آزاردهنده و قدیمی.
هربار همین لحظه به سراغم میآمد.
دستانم از سرما یخزده بود و به دنبال واگن و شمارهی کوپه میگشتم. بالاخره داخل کوپه شدم. چند دقیقه بعد دختری هم سن و سال خودم هم داخل کوپه شد.
دختر ساکتی بود و من از این موضوع خوشحال بودم. در سفرهای بسیاری که با قطار تجربه کردهام، با آدمهای مختلفی برخورد داشتهام. برای منِ درونگرا، همسفر ساکت بهترین گرینه است.
حوصلهی جواب دادن به سوالهای تکراری همسفرهای قبلی و شنیدن خاطراتی که هیچ ربطی به من ندارند را واقعا نداشتم.
قطار حرکت کرد و من از پنجرهی قطار بیرون را تماشا میکردم. از شهر دور و دورتر میشدم.
گوشی را از کولهام درآوردم. منتظر دیدن اسم او روی صفحه بودم اما طبق معمول خبری نبود…
دلم نمیخواست مستقیم به او بگویم که دیدن پیامش و گفتن یک جملهی ساده مثل «الان کجایی؟ مواظب خودت باش» یا «هر وقت رسیدی، خبر بده» چقدر حال من را خوب میکند.
ولی خب نباید توقع داشته باشم صبحِ به این زودی برای گفتن این جملهها از خواب بیدار شود. راستش را بخواهی، تا ظهر و حتی شب، باز هم سراغی از من نمیگرفت…
دوستانم من را «دیوانه» میدانستند. من دیوانه نبودم، عاشق بودم.
هرچند وقت یکبار، صبح زود بیدار میشدم و برای دیدنش سوار قطار میشدم و چند روز بعد همان مسیر را برمیگشتم.
من همیشه رابطهمان را به بقیه، بهتر از چیزی که بود نشان میدادم. حفظ ظاهر را خوب آموخته بودم.
روزهای زیادی گذشت و خبری از او نشد. بیحوصله و بیانگیزه روزها را میگذراندم.
از اخرین باری که کنارش بودم مدتها میگذشت. تحمل دوری را نداشتم. بلیط گرفتم تا به دیدنش بروم.
پیام دادم و گفتم: «عزیزم من بلیط گرفتهام، فردا ساعت پنج عصر میرسم». چمدانم را دوباره بستم. کل شب منتظر پاسخش ماندم تا خوابم برد. اول صبح با ترس از اینکه نکند دیشب وقتی خوابم برده است، زنگ زده باشد و من نفهمیده باشم، بیدار شدم. صفحه گوشی را چک کردم. خبری نبود…
نکند از من ناراحت باشد. شاید اشتباهی مرتکب شدهام اما متوجه نیستم. اگر من را دیگر دوست نداشته باشد چهکنم؟!
ساعتهای طولانی، سوالهای زیادی از خود پرسیدم اما برای هیچکدام از آنها جوابی نداشتم.
سوار قطار شدم. قطار کندتر از همیشه درحال حرکت بود و افکار من تندتر از همیشه درحال چیدن اتفاقات تلخ در کنار هم.
سعی میکردم به تمام خاطرات خوب و خوشمان فکر کنم تا خیالم راحت شود که دوستم دارد و نمیتواند با این همه خاطره به راحتی من را فراموش کند. با این کار کمی آرامتر میشوم اما زورم به ترسهایم نمیرسد. این ترسهای لعنتی حتی وقتی کنارش بودم، باز هم دست از سر من برنمیداشتند. با سوت قطار به خودم آمدم. از کوپه بیرون رفتم تا به دست و صورتم آبی بزنم. در آیینه به خودم نگاه کردم، چقدر شکسته شده بودم. با دست خیسم موهای سفیدم را زیر موهای مشکی پنهان کردم.
اما گودی زیر چشمانم و غم چشمانم را نمیتوانستم پنهان کنم. من به این باور رسیدهام که قلب شکسته، در چهره به خصوص در چشمها، نمایان خواهد شد؛ چشمها را نمیشود کاری کرد…
وارد کوپه شدم و کمکم وسایلم را جمع کردم و آمادهی رفتن شدم.
وقتی از قطار پیاده شدم باد سرد و سوزان، سیلی محکمی به صورتم زد؛ اما سیلی سردی رفتار او برایم دردناک تر بود.
به زادگاهاش رسیده بودم. با اینکه از خودش دلخور بودم اما در هوای شهرش، انگار واقعیتر نفس میکشیدم و ریههایم را بیشتر پر میکردم.
به همان هتل همیشگی رفتم و چمدانم را داخل اتاق گذاشتم. همهی کارمندان هتل من را میشناسند. مدتهاست به انجا میروم.
راه افتادم به سمت خانهاش. خانهی او خیلی دور از شهر است. در مسیر به راننده گفتم نگه دارد تا من شکلاتی که دوست دارد را برایش بگیرم. میدانم خوشحال میشود حتی اگر مثل همیشه چیزی نگوید و سکوت کند…
شکلات را خریدم و حرکت کردیم. هوای امروز مثل هوای دل من، ابری و گرفته است.
رسیدم و از ماشین پیاده شدم. دستانم از سردی هوا و استرس دیدن او بیحس شده بود. نزدیکتر شدم و از دور دیدمش. نمیدانستم دلش برای من تنگ شده است یا نه. جلو رفتم و سلام کردم. پالتو را درآوردم و روی سنگ قبرش را پوشاندم چون سرما را دوست ندارد. راستی جواب سلام من را هم نمیدهد؛ نکند من را هم دیگر دوست ندارد؟!