آرتاک در حالیکه تاکسیاش را میراند دندانهایش را به قدری محکم میفشرد که مطمئناً به روکش آنها آسیب وارد میشد. در سرش هم موجی از ناسزاها به سه زبانی که بلد بود میچرخید. از بدبیاریای که اندکی قبل به سرش آمده بود و از ناچاری خودش کم مانده بود فرمان ماشین را گاز بگیرد. «نه! امروز روز من نیس. اصلاً این هفته هفتۀ من نیس. حالا مثلاً ماه چطور؟ انگار که ماه خیلی مال من بود؟! خوب دیگه، بهتره زیادی ادامه ندم چون معلوم میشه امسال هم سال من نیس، این قرن هم همین طور و کلاً من بیخود به دنیا اومدم، کره زمین هم اصلاً به ضد من میچرخه».
در اعماق وجودش به نوعی احساس گناه میکرد. خوب، البته مقررات رانندگی را نقض کرده بود، اما نه به آن اندازه که مأمور پلیس، این مدافع سفت و سخت قانون، جلویش سبز شود و جریمهاش کند. بارها تخلفهای بزرگتری انجام داده و از زیرشان در رفته بود، اما خودش هم میداند که به قول معروف: «رودخانه همیشه الوار نمیآورد» یا اینکه «پدر بزرگ همیشه گاتا نمیخورد» و نوبت «قانون بدبیاری» میرسد. این قانون را اخیراً فیزیکدانها هم ثابت کردهاند: مثلاً نانی که رویش کره مالیده شده همیشه از طرف کرهای خود به زمین میافتد، چون کره سنگین است، سنگینی به پایین میکشاند. ولی به هر حال، بر طبق کدام قانون فیزیکی میبایست درست در همین دوره سخت زندگیاش مأمور پلیس متوجه تخلف کوچکش میشد و جریمهاش میکرد؟!
«برای اینکه سگ غیرممکنه گربه رو نبینه.»
آرتاک جواب سؤالش را پیدا کرد و دلش کمی خنک شد. با این وجود، افکار سنگین در مغزش ردیف شده بودند:«پس بدهی اون شخص؟ بدهی اون یه نفر دیگه؟ پس پرداختهای بانک؟ قسطها؟ از این طرف شهریه باشگاه ورزشی بچه، از اون طرف پول دوا درمون مادر و تازه…».
آقایی کراواتی، با تیپ و ظاهر فردی روشنفکر، احتمالاً همسن و سال خودش، با سر و وضعی خیلی تروتمیز تاکسی را صدا زد، کنارش نشست و آدرس جایی نزدیک را داد. در یک موقعیت دیگر آرتاک با کمال میل سر صحبت را با او باز میکرد. خودش هم ماهیتاً شخص روشنفکری بود (اگر اصولاً چنین تعریفی بتوان قائل شد). نوه یک پدربزرگ کتابخوان که همه رمانهای رافی را خوانده است، فرزند مادری که بسیار ادبی صحبت میکند، داماد دکتر زیستشناس، خواهرزاده مهندس رشته معماری، خودش هم تا به امروز هر شب قبل از خوابیدن پنج صفحه کتاب میخواند، به موسیقی اصیل گوش میدهد. خوب، چه کار کنیم که روزگار او را وادار به رانندگی تاکسی کرده است؟ اگر یک روز دیگر بود، حتما دوست داشت بداند که این آقای شیک تا حالا به چند کشور سفر کرده است؟ (خودش فقط به گرجستان و روسیه رفته)، اما نه! الان اصلاً حال و حوصله صحبت کردن ندارد، مخصوصاً که مشتریاش هم به نظر زیاد اهل صحبت نمیآید.
وقتی به مقصد رسیدند، آقای مرتب و کراواتی کرایه تاکسی را داد، بقیه پول خرد را هم (۱۰۰ درام) گرفت و سریع پیاده شد. آرتاک ماشینش را راند و دوباره به فکر حال و روز دشوار خودش، مشکلات مالی و گرفتاریهای خانوادگی افتاد.
بعد زنی نه چندان جوان روی صندلی کناری نشست، سپس پسری دانشجو، لابد پسر بابایی پولدار که هنوز برای آقازادهاش اتومبیل نخریده و فرصت رو دادن به پسرش را نداشته است.کمی بعد وقتی جوانک پیاده شد و آرتاک با تاکسی مسافت زیادی پیموده بود، متوجه شد که روی کف ماشین، جلوی صندلی بغل دستی چیزی افتاده است.
آن چیز را برداشت. کیف پول چرمی بود. بلافاصله باز کرد و خشکش زد. ۵۰۰ یورو-پنچ عدد اسکناس صد یورویی- به اضافه ۱۵۰ هزار درام پول جمهوری ارمنستان. آرتاک پیش خودش گفت:«شانس در خونم رو زد» و احساس کرد صد جا در درونش به غلغلک افتاده است. مگر این را خدا برایش نفرستاده؟ با این پول چقدر کم و کسریها را میشود رفع و رجوع کرد. صاحب پول هم اصلاً نمیتواند پیدایش کند. مال کدام مسافر است؟ حتماً مال این آخرین نفر است، همان دانشجو.
آرتاک جیبهای کیف را وارسی کرد و یک کارت شناسایی بیرون آورد. نه! مال آن یکی است، همان آقای تروتمیز و کراواتی که نزدیک پل پیاده شد. حالا چه کار کند، برود آنجا منتظر بماند؟ اما مگر مجبور است؟ میخواست حواسش را جمع کند. اگر مسافرهای بعدی متوجه میشدند و بر میداشتند؟ اسم مرد را خواند: «نِرسِس کاراپتیان». هووووم، چه کار کند؟ ببرد و به اداره گذرنامه تحویل بدهد؟ آنجا این آقا را پیدا میکنند و او هم میآید پولش را برمیدارد. یا اینکه بهتر است فقط کارت شناسایی را تحویل بدهد، ولی خودش را معرفی نکند و پول را برای خودش نگه دارد؟
«اما این چه کاریه، آرتاک؟ پس چی شد ماهیت روشنفکریت!؟ پدربزرگت که همه رمانهای رافی رو خونده؟ مادر معلمت؟ دایی مهندست؟ پدرزن زیستشناست؟ کتاب خوندنت؟ موسیقی اصیل گوش دادنت؟ دلت میخواست با اون مرد همسن خودت گپ بزنی، حالا این جوری علاقهات رو نشون میدی؟».اما چطور از دست کارت شناسایی خلاص و در عین حال پولهای مرد را صاحب شود؟ کم عصبی بود این هم برایش یک موضوع جدید خودخوری شد. امروز مسافرها هم غوغا کردهاند، یکی پیاده میشود و نفر دیگر پشت سرش سوار میشود ولی حوصله صحبت با هیچ کدامشان را نداشت. فقط یک پیرمرد عینکی که روی صندلی عقب نشست، از میان آینه نگاهش کرد، لبخندی زد و گفت:
– بریم، مرد شریف.
آرتاک در حالیکه سعی میکرد به صدایش لحنی خوشحال بدهد، پرسید:
– از کجا میدونید شریفم؟
– من روان شناس هستم، البته مدرک ندارم ولی تجربه زندگی دارم، همینکه به کسی نگاه کنم تشخیص میدم چه جور آدمیه.
آرتاک با خودش فکر کرد:«انگار داره منو دست میندازه»؛ و تمام روز نتوانست نه آن مأمور پلیس را فراموش کند که جریمه سنگین برایش نوشته بود، نه آن مرد روشنفکر بیخیال را و نه آن پیرمرد روانشناس بیمدرک را.
وقتی وارد منزل شد، اولین کارش وارد شدن به فیسبوک بود.
زنش پرسید:
– اِهه؟! غذا نمیخوری؟
– الآن میام. یه چیزی رو نگاه کنم و بیام.
از بین چند تا نِرسِس کاراپتیان فوری مسافر امروزش را شناخت. آهان! حتی سه دوست مشترک هم با او دارد. از میان سه دوست مشترک بلافاصله به کسی که صمیمیتر بود زنگ زد، به او نگفت که شماره تلفن نِرسِس را به چه منظوری میخواهد.
حتماً همسر نِرسِس بود که تلفن را برداشت.
– سلام، ممکنه با آقای نِرسِس صحبت کنم؟
زن بدون اینکه جواب سلام را بدهد، پرسید:
– شما؟
– من راننده اون تاکسی هستم که امروز نِرسِس کیف پولش رو توش جا گذاشته.
سکوتی حاکم شد و متعاقباً صدای جیغ زن بلند شد:
– یعنی تو این زمونه چنین چیزی ممکنه؟! …. نِرسِس! بیا، کیف پولت پیدا شده، راننده تاکسی زنگ زده.
نِرسِس گوشی را برداشت:
– برادر جان! سلام، سلام! پیداش کردی؟ برمیگردونی؟
– البته که بر میگردونم، پس چی؟
– چی بگم، راستش… باشه، حالا این خوبی تو رو چطور جبران کنم؟
– خوبه، چیزی لازم نیس…
– چه کار خوبی میکنی، چقدر آدم شریفی هستی، منو چطور پیدا کردی؟
پنج دقیقهای صحبت کردند، آرتاک شماره موبایلش را داد، گمان میکرد که این نِرسِس کاراپتیان همین حالا مثل گنجشک پر میزند و میآید سراغ کیف پولش، اما با کمال تعجب شنید:
– خوب، امروز دیگه دیره، بیا فردا همدیگر رو ببینیم. من فردا ظهر ساعت ۱ تا ۳ توی باشگاه ورزشی «اورانژ» هستم، بچهها رو به تمرین تنیس میبرم، کیف رو میآری اونجا؟
آرتاک یک لحظه مِن و مِن کرد و گفت:
– باشه، میآرم…
زنش وقتی شنید، شانههایش را بالا انداخت:
– ببین، تو الحق که «سامری مهربان» هستی. اگه به جای تو یه نفر دیگه بود الان داشت پول رو نوش جون میکرد، اما تو؟ حالا میبری شخصاً تحویلش بدی؟!
بقیه گفتگوی آنها دیگر جالب نیست. روز بعد سامری خیلی مهربان ساکت و آرام رفت باشگاه «اورانژ»، کمی منتظر ماند تا اینکه نِرسِس کاراپتیان به همراه بچههایش آمد و مال متعلق به خودش را تحویل گرفت و ضمن اینکه دست آرتاک را محکم میفشرد از او تشکر کرد و گفت که آنها را به خانه برساند. بین راه از موضوعات جانبی حرف زدند تا اینکه مسافر به منزلش رسید، کرایه را داد، این دفعه بقیه پول خرد را (۱۰۰ درام) نگرفت، یک بار دیگر تشکر کرد و….
آرتاک فکر میکرد که او مبلغ نه چندان زیادی از آن پول را تعارف خواهد کرد، فکر میکرد لااقل پیشنهاد خواهد داد تا از این به بعد همیشه به دنبالش برود و راننده تاکسی همیشگی خانوادهاش شود. منتظر بود که حداقل پیشنهاد کند تا یک بار دیگر همدیگر را ملاقات کنند و یک جایی بنشینند با هم یک لقمه غذا بخورند…
نِرسِس کاراپتیان و فرزندانش هنوز مقابل درب ورودی ساختمان بودند که در ماشین باز شد، مسافری نشست، به چشمانش نگاه کرد و گفت:
– بریم، پسر شریف….