انگار موسیقی از پیانو نه از دستانش از عطر بدنش و از چشمهایش بیرون میزد. کارش عالی بود خیلی عالی، هرقدر بیشتر مینواخت مرا بیشتر جذب میکرد و عجیب مست میشدم. لحظهی که پلکهایش را روی هم میگذاشت، حس میکردم وردی زیر زبانش میخواند سخت مسحور کننده، سرش را با ریتم یکجا تکانی میداد و موج موهایی قهوهاش حضار را در خود غرق نموده بود. انگشتان بلند و باریک هدایتگرش نه تنها نت پیانو، بل ضربان قلب مرا نیز مینواخت و چقدر زیبا چقدر تحسینبرانگیز بود…. مرواریدهای سفید بر گردناش از غرور میدرخشیدند و او ملایم و ملایمتر مینواخت، انگار خدا فرشتهی بیبالی را با لباس مزئین و فریبنده برفی برای هدایت آرامش سوی آدمیان فرستاده بود. آن نوا، آن چشمان از خاطرم بیرون نمیرفت گوشهایم کر شده بود، جز آن روز جز آن فرشته و جز آن موسیقی دیگر هیچ چیز نمیشنیدم، خیره میشدم ساعتها، روزها، شبها و اما هرگز جرأت لمس بر آن کلیدهای سیاه و سفید را نداشتم. از گوشه و کنارش بوی عطر او میآمد لبخندش غنچههای معصوم باغی ممنوعه که فقط از دور میتوانستم نگاهاش کنم. کارم شده بود آوردن خانمهای پیانیست هر کدام را در بدل پول گزافی وادار میکردم بیایند و برایم بنوازند همان موسیقی را با همان لباس، سر همان ساعت و همان گردنبند مینواختن و مینواختن و در آخر با فریاد عصبی من: بسه دیگه خاموش کن، کافیست لعنتی… رنگت را گم کن با چشمان اشک آلود اتاق را ترک میکردند، هیچکس شبیه او نبود هیچکس…
در آخر آن محفل نت غمگینی را نواخت آنقدر نواخت که آن نوای غمگین از گوشههای چشماش بر گونههای گلابیاش ریخت و مرا آشفت و مرا کشت و همه بیخیال اشکهایش برایش چک زدند و هورا کشیدند. گوشههای دامن درازش را با دست بالا گرفت و و آن پیانو را تنها گذاشت و به سرعت دوید و منم دنبالش رفتم….
لکنت زبان مانعام میشد، آیینه بارها شنیدن آن داستان شکست، خون از بند دستم جاری شد و کف اتاق پر خون شد..
از دنبالش دویدم لحظهای متوجه قدمهایم نشد که بی تابانه دنبالش میکرد. پلههای زینه صالون را زیر پا گذاشت. نمیدانم صد پله، هزار پله، ده منزل پنج، نمیدانم چقدر رفت و رفتم دنبالش.. اما دیرتر رسیدم. او دیگر رفته بود حتی اسمش را، اسمش را ندانستم.
خون بیشتر جاری شد همچون فوارههای آب…
دیگر ندیدمش تا تختبام به دنبالش رفتم.
دیگر به خواب ابدی میرفتم، دیگر فقط آن موسیقی بود و جسد نیمه جان من!!
لبهای پرتگاه بام بود، دیگر شکی برایم نمانده بود او فرشته بود نگاه آخرش رو گرداند و نگاهم کرد. اشکهایش جاری بود اما لبخند میزد، لبخند، منم لبخند زدم و مات مانده محو لبخندش شده بودم و او پرواز کرد از آن پرتگاه همه گفتند سقوط کرده، خودکشی کرده، خودش را پائین پرت کرده، ذرهای خون بر بدنش نبود هنوز زیبا بود کالبد فرشتهام، زیبا بود جسدی به زیبایی او ندیده بودم…
دیگر آن طلسم نشکست، دیگر آن نفرین دامنگیرم شد، خون از بدنم خالی شد و او را دیدم با بالهای سفید و پیکر بلورینش دستانش را سمت من دراز نمود و مرا نیز با خود برد…
موسیقی به پایان رسید، اسمش، اسمش چی بود، راز آن لبخند در چه بود؟!