۱
صبح هر دو ساکت روی صندوق تمرهندی در گوشهای از لنج نشسته بودند، ملوانها کیسههای برنج و صندوقهای تمر و چای را به لنج میبردند، دریای آرام او را آشفته میکرد.
شهسوار گفت:
– الان حرکت کنیم کی میرسیم ایران؟
منتظر پاسخ نماند، بلند شد و از پلههای چوبی پایین رفت.
اصغر از روی صندوق بلند شد و گفت:
– آهای شهسوار کجا؟
اما فریادش در میان صدای امواج گم شد. پی شهسوار دوید و روی اسکله به او رسید و گفت:
– این کارا چیه؟ مگه بچه شدی؟ سرت انداختی پایین کجا میری؟
شهسوار یک کلام گفت:
– نمیام!
اصغر شانههایش را گرفت و گفت:
– بیا بریم، لنج میره و پول و بارمون رو هم میبره، بعد کی میخواد جنسامون رو از دست ناخدا بیرون بیاره؟
شهسوار خود را از میان دستهای اصغر رها کرد و بیهیچ کلامی به راه افتاد.
اصغر کلافه از لجبازی شهسوار گفت:
– از چه میترسی؟ نمیگی مردم پشت سرت چه میگن؟ اون بیچارهها چه گناهی کردن که تو دامادشون شدی؟
اما شهسوار میخواست با دست پر برگردد. سرما و گرمای بیابانهای قطر را تاب آورده بود، بیل زده بود و فحش شنیده بود، به امید آنکه روزی تجارت خانه خودش را داشته باشد، عمارت خودش را ساخته باشد و نامش را بگذارد عمارت شهسوار، آن وقت اهل بندر بگویند شهسوار دیگر آن جوان تنها و بی چیز چند سال پیش نیست و حاج پولاد سرافراز بگوید ای بگردم غیرت داماد باعرضه خودم را، اما حالا دست از پا درازتر ایستاده بود رو به روی اصغر و پای رفتن نداشت. نامه مچاله شده را از جیبش بیرون آورد و دوباره خواند. « زود برگرد، نکند پشت گوش بیندازی»
اصغر گفت:
– درد مال مَردِ کوکا.
این را که شنید سست و بیجان روی زمین نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت، حالا شانههایش سخت بالا پایین میشد و به سختی نفس میکشید.
۲
شهسوار روی سینهی لنج دراز کشید. سرش را روی ساک برزنتیاش گذاشت و چشمهایش را بست.
اولین موشکهای عراقی که تهران را بمباران کرد خیلیها توی بندر راهی جبهه شدند. جز شهسوار که وحشت زده چپیده بود توی هفت سوراخ و اگر سر و کلهاش پیدا میشد قاطی سریازها باید راهی جبهه میشد. نه آدم کشتن بود و نه آدم کشته شدن. حرف حاج اکبر حمومی هم شده بود بهانه خوبی برای پنهان شدنش « در جنگ چه ببری چه ببازی مردمت باختهاند» ترس و وحشت از خون او را شبانه سوار لنج ماهیگیری کرد و رفت قطر. نامهای برای شهلا نوشت و گفت جنگ تمام شود بر میگرد. ناصر هم که به دنیا آمد برنگشت. جنگ که تمام شد برای اولین بار برگشت و ناصر را دید. پسر شش ساله اش. سالی یک بار میآمد و خرجی سالانه را میداد و باز راهی میشد. نه قد کشیدن ناصر را دید نه مدرسه رفتنش را.
دریا لنج را لحظهای بالا برد و محکم به سینه خود کوبید. چشم باز کرد و نشست. نامه کهنهای را از توی ساک بیرون آورد و خواند «پدرجان امروز، روز اول مهر است و من رفتهام کلاس اول دبیرستان، مادرم میگوید هر چقدر کار کردی بس است بیا، بندر پیشرفت کرده، بزرگ شده، کار فراوان است.»
اصغر کنارش نشست. سیگارش را روشن کرد و گفت: بی تابی نکن میرسیم.
شهسوار گفت:« تا بندر خیلی مونده؟» اصغر دود را مثل دودکش لنج بیرون داد و گفت:« اگر دریا همیجور باشه تا فردا ظهر میرسیم، »
بیاد پسرش افتاد و زخم کهنهای وسط سینهاش سر باز کرد، همان سه هفته قبل که نامهی حاج پولاد به دستش رسیده بود باید میرفت، نوشته بود ناصر را بردهاند بیمارستان تو هم بیا، اما روی رفتن نداشت. مانده بود که چه کند، اگر میرفت ناصر حالش بهتر میشد؟ میدانست که حاج پولادتر و خشکش میکند و همین خیالش را آسوده کرده بود.
۳
بندر با همهی بغض و نفرت به شهسوار نگاه میکرد، ناخدا گفت رسیدیم. پول و بارش را به اصغر سپرد و او را راهی خانه حاج پولاد کرد و یک راست رفت قهوه خانه بندر. روی کرسی کوتاه قهوهخانه نشست، دود قلیان و مردانی که همچو ماهی در آن دود غلیظ غوطهور بودند ، بوی املت و پیاز در سراسر قهوهخانه پیچیده بود، پیرمردی که چای میداد جلو آمد و استکان کمر باریکی را جلویش گذاشت، جوان سبیل از بناگوش در رفتهای پرسید:«توی قطر روزی چند به کارگر میدن؟» شهسوار گفت:«به پول ما روزی دویست، سیصد هزار تومان، اگر مهندس باشی یا تخصص داشته باشی روزی یکملیونم میدن»
– روزی یک ملیون، خوب چرا برگشتی؟ چوب توی سرت خورده بود؟
– زندگی همش پول نیست، خانوادهام اینجاس
– خانوادهات رو هم میبردی، روزی سیصد هزار تومان، اگر جای تو بودم صد سال سیا نمیآمدم
– پاسپورت دارم هر وقت بخوام میرم.چایش را سر کشید و از قهوه خانه بیرون زد و راهی خانه حاج پولاد شد. کوچهها و خانهها پوست انداخته بودند و آپارتمانها جای خانههای قدیمی را گرفته بود. خیال سرکوفتها و طعنههای اهل بندر دوباره دلش را لرزاند راهش را کج کرد و رفت طرف اسکله. یکی از لنجها آماده حرکت بود. دوباره نامه را از جیبش بیرون آورد و خواند. «هرچه بلا سر دخترم آوردی بس است. پسرت ناخوش است. خودت را برسان.» از گمرک بیرون آمد و راهی خانه حاج پولاد شد. در راه هوای قبرستان دلش را آشوب کرد. شب سیاه بود و قبرستان تاریک، تنها چند قبر که صاحبدار بودند چراغی رویشان روشن بود، میترسید کسی او را ببیند و بشناسد. مردی چراغ به دست از سیاهی شب قبرستان بیرون آمد، پیرمردی نحیف و از گور برخاسته. امرالله بود. قبرها را میشست و قرآن میخواند. دستش را گرفت و او را تا اتاقک امامزادهی کوچک قبرستان برد. تمام راه به یک سوال فکر میکرد. اما تاب پرسیدن و دل شنیدن جوابش را نداشت. امرالله چراغ را روی طاقچه گذاشت و گفت: تو کی هستی، ندیدمت، اسم و رسمت چیه؟
دل به دریا زد و گفت: قبر ناصر نوهی حاج پولاد کجاست؟
امرالله گفت: بچهی شهلا و شهسوار؟
دلش لرزید و گفت : بله شهسوار
امرالله گفت: شهسوار بی پدر، زن و بچهاش ول کرد و رفت دنبال دلش، نه از وطنش دفاع نه از ناموسش. بی پیر بد فرار کرد و بی رد شد. کاش بی رد بماند. بعد پنجره را باز کرد و درختی را نشانش داد و گفت: کنار اون درخت خوابیده.
بعد مثل تکه چوبی خشک شده روی زمین نشست و گفت: میگه بچهی شهسوار! شهسوار چه داشت که بچه داشته باشه، از مال دنیا بیغیرتی نصیبش شد.
هنوز حرفهای امرالله تمام نشده بود که شهسوار از امام زاده بیرون زد. پریشان احوال خود را به درخت و قبری که کنارش بود رساند. شکست و روی قبر افتاد. شکست و به خود پیچید. کاش مانده بود، از وطنش دفاع کرده بود، از ناموسش، از شهلایش، از ناصرش که سال اول دانشگاه بود و میخواست دکتر بشود.
گورکن از میان قبر تازهای که برای مردههای فردا اماده کرده بود سر برآورد و گفت:« تو از کجا آمدهای، چرا اینقدر شیون میکنی؟»
حالا دیگر صدای هقهقش سکوت قبرستان را شکسته بود خاک بر سر میریخت.
گورکن گفت: تو چکارهی ناصر هستی؟
بیجواب دست به تنه خنک درخت گرفت و از روی قبر بلند شد. راه قبرستان تا خانه حاج پولاد را یک نفس ضجه زد. از کنار دیوار خانهی حاج پولاد گذشت و صدای ضجههایش در میان ضجههای زنی که عینک سیاه بزرگی به چشم داشت و با عصای سفیدش در تاریکی شب بی نور چراغ بدنبال چیزی روی زمین میگشت گم شد.