کنار آمبولانس ایستادهام و به پدرم نگاه میکنم که دارد از خیابان رد میشود. به آن سوی خیابان که میرسد، قبل از آنکه سوار ماشین رضا شود، برمیگردد و میگوید: «پس اول جاده فیروز وایستید.» سر تکان میدهم و از خودم میپرسم: «چرا پدر با درخواست من مخالفت نکرد و اصراری نداشت خودش با آمبولانس بیاید؟» سر برمیگردانم تا راننده آمبولانس را پیدا کنم. ماشینها راه میافتند. رضا جلوتر از همه حرکت میکند. چک میکنم ببینیم عکس مادر روی کدام ماشین است. عکسی نمیبینم. راننده آمبولانس با کاغذی در دست، از ساختمان بیرون میآید و بیآنکه متوجه حضور من شود، سوار میشود. آمبولانس را دور میزنم و در را باز میکنم و مینشینم. سرش را از کاغذی که مهر و امضا شده بالا میآورد و زل میزند به من. میگویم: «برویم.» کاغذ را تا میزند و به آرامی دست به سویچ میبرد. انتظار حضورم را نداشته، چند لحظه بعد مطمئن میشوم. «شما لازم نیست با من بیای، توی کاغذ آدرسو برام نوشتن.» بعد منتظر میماند تا من پیاده شوم. ماشین به لرزه میافتد. میمانم چکار کنم. به جاده اشاره میکنم: «قرار شد من با آمبولانس بیام.» «کی چنین قراری گذاشت؟» ابروهایش را درهم کشیده و مستقیم نگاه میکند توی چشمهایم که حالا جا خوردهاند. صدایم با لرزی که فقط خودم متوجهش میشوم بیرون میآید: «مسیر سرراست نیست، شاید خودتون پیدا نکنید …» میخندد؛ طوری که انگار متوجه لرزش صدایم شده و با خودش گفته: «طرف عزاداره و خودش رو باخته.» راه میافتد. هنوز آخرهای خنده روی صورتش است. طول میکشد که آن حالت مسخره از چهرهاش برود. ساختمان سردخانه را دور میزنیم، جلوی غسالخانه آدمهای سیاهپوش زیادی دسته دسته ایستادهاند. صدای شیون از همان مرکز تجمع در فضا پخش میشود. به بلوار منتهی به خروجی بهشت رضا که میرسیم، راننده گاز آمبولانس را میگیرد. صدای نزار موتور ماشین درمیآید. فکر میکنم زِوارش در رفته و هر لحظه ممکن است پیچ و مهرههایش از هم باز شود. ناگهان از صندلی کنده میشوم و سرم تا نزدیکیهای سقف بالا میآید. از توی آینه بغل آسفالت پشت سر را نگاه میکنم. سرعتگیر عقب میرود. سر میچرخانم راننده را نگاه میکنم. «کمربندتو ببند جریمه نشیم.» تا دست به کمربند ایمنی میبرم، ماشین روی درپوش فاضلاب میافتد و دوباره به جلو پرتاب میشوم. صدای تابوت را میشنوم که پشت سرم در اتاقک آمبولانس جابهجا میشود. ناخودآگاه صدایم بالا میرود: «آرومتر آقا.» راننده پوزخند میزند و بیآنکه سرعتش را کم کند، میگوید: «چیه پسر؟ میترسی تابوت بیفته بیرون؟!» همینقدر بیپروا! همان لحظه اشک میآید پشت پلکهایم. به انکار میگویم: «نخیر، اما شما سعی کن درست رانندگی کنی.» دروغ میگویم. ترسیدهام. میترسم در یکی از سرعتگیرهای جاده قدیم که آمبولانس بیهوا از رویشان رد میشود، درِعقب باز شود و تابوت بیفتد بیرون. مادرم آن پشت است و من میدانم که باید از جسمش مراقبت کنم. نفس عمیق میکشم و زود به این نتیجه میرسم که نباید راننده را سر لج بیاورم.
مرد همچنان بیذرهای احساس مسئولیت گاز میدهد و سبقت میگیرد و از روی دستاندازهای این جاده پاره پورهی لعنتی میپرد. او چیزی برای از دست دادن ندارد. من چه؟ چه چیزی را باید دودستی سفت بچسبم؟ من که دیروز مادرم را از دست دادم و حالا دارم میروم به سمت زادگاهش تا برای همیشه تن امنش را به خاک بسپارم. از دست دادن چه چیزی حالا من را میترساند؟ احترامِ تنش برایم مهم است. و بعد ذهنم جلو جلو میرسد به روستای زادگاه مادرم. خاک روستایی که کیلومترها آنطرفتر پذیرای این تن هفتاد ساله خواهد بود. خاک چطور امانتداریست؟ میدانم که در ذات مخرب و تجزیهکنندهاش امین است. میدانم که گرچه تن مادرم را آرام آرام متلاشی میکند، اما این کار را در خفا و به دور از چشم دیگران انجام میدهد. معامله است دیگر، تن به آن ندهم، چه کنم؟ و همین برای این لحظه من کافیست که به خاک اطمینان کنم. اما به این راننده آمبولانس اطمینانی ندارم، به این ماشینها و جادهها هم، به پدرم هم. مثل یک کار پر پیچ و خم اداری شده، انگار درِ خانه باز است. همان قدر احساس ناامنی میکنم.
من فقط دو ساعت دیگر باید فرزند خوبی باشم، تا زمانی که به آن روستای لعنتی برسیم. باید همه هوش و حواسم را بدهم تا از تن بیجان مادرم محافظت کنم. باید همه چیز خوب پیش برود. تشییع و تدفینش که تمام شد، دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. اما تا آن زمان باید با هیچ کس سر لج نیفتم. نه با پدرم و نه با این راننده زباننفهم. راننده فهمیده که من ته دلم خالیست و از همان خروجی شهر یکریز دارد سر به سرم میگذارد. انگاری از قیافه محصلم خوشش نیامده. خودم را به نشنیدن میزنم. به مُلکآباد میرسیم.
راننده بیخیال نشده. سکوتم نتیجه عکس داده. رادیو را روشن میکند. یک موسیقی شاد در حال پخش است. انگار که اسباب تازهای برای آزار من یافته باشد، دست پیش میآورد و صدای رادیو را بیشتر میکند و بیچاره منتظر میماند ببیند واکنشی نشان میدهم یا نه. دارم به این فکر میکنم که معاشرت مداوم با مردهها احساسات این مرد را اینقدر از ریشه سوزانده یا اساسا او از آداب اجتماعی چیزی نمیداند؟ سعی میکنم چشمانم را ببندم تا بلکه کمی از توجه به ضربات تابوت در اتاقک آمبولانس خلاصی پیدا کنم. هیچ وقت در زندگیام نتوانستهام با اراده چشمهایم را بیشتر از پنج دقیقه بسته نگه دارم. اما این بار راهی ندارم. همه وجودم پر از دلشوره است و این مرد نمیخواهد برای رفع آن کمی همراهی کند. اراده میکنم و حدود چهل دقیقه چشمانم را بیآنکه بخوابم بسته نگه میدارم. وقتی چشمهایم را باز میکنم، به نیشابور رسیدهایم. با اینکه در تمام دقایق گذشته بیدار بودهام، اوضاع بیرون از من به شکلیست که انگار از خواب برخواستهام. سرعت آمبولانس کمتر شده. راننده نگاهم میکند. «چایی میخوری؟» «نه، ممنون.» صورتش چیزی را نشان نمیدهد. میگذارم روی حساب خستگی؛ حالا یا خستگی راه، یا خستگی از بیمحلیهای من. کمی از نگرانیام کم میشود. با خودم میگویم: «کمی دیگر تمام میشود.» و بعد به این فکر میکنم که ۳۰ سال قبل که من تازه به دنیا آمده بودم، مادرم من را وقتی بیرون میبرده، چقدر نگران و مراقبم بوده؟ وقتهایی که از خیابان عبور میکرده، چقدر من را محکم در آغوش میگرفته؟ وقتهایی که از روی جوی آبی رد میشده، چقدر حواسش بوده که آسیبی به من نرسد؟ در برخورد من با آدمهای غریبه چقدر هوای من را داشته؟
رسیدهایم دوراهی فیروزه. این راه بیشتر از همیشه کِش آمده. رضا و پدرم ایستادهاند کنار جاده. دیگران هم کنار زدهاند تا ما برسیم. راننده میپرسد: «اینها قوم و خویشهات هستن؟» و راهنما میزند که نگه دارد. پدرم دست تکان میدهد. آمبولانس سرعتش را کم میکند و میآید توی شانه خاکی راه. هنوز توقف کامل نکرده که میگویم: «برو، برو» راننده به طرز عجیبی همراهی میکند و گاز آمبولانس را دوباره میگیرد و میافتد توی جاده. پدرم را از توی آینه میبینم که دست تکان میدهد و پشت گرد و غبار محو میشود. یکی از آن عقب داد میزند. راننده میپرسد: «بابات بود؟» سر تکان میدهم که یعنی بله. تلفنم زنگ میخورد. برادرم رضاست. جواب نمیدهم. راننده میگوید: «چرا گفتی حرکت کنم؟» به کوههای زادگاه مادرم که از دور پیداست، نگاه میکنم و میگویم: «دیگه رسیدیم، میخواست جاشو باهام عوض کنه. نیازی نبود.» راننده به سرعتگیر میرسد. پایش را روی ترمز میگذارد و با احتیاط از رویش رد میشود. به سوی کوههای انتهای جاده میرویم. دستهایم را میگذارم پشت سرم و بدون آنکه راننده متوجه شود، دست میاندازم پُشت بالشتک صندلی. انگشتانم را روی دیواره کابین آمبولانس که آن طرفش مادر در تابوت دراز کشیده، میکشم. دیواره بین دو اتاقک را، فاصلهمان را، لمس میکنم. فقط کمی دیگر باید فرزند خوبی برایش باشم.