بارانی بلند سیاه به تن داشت و قوز کرده راه میرفت. چه حس آشنایی میانمان بود، انگار که سالها میشناختمش. پا تند کردم تا به او برسم اما هماهنگ با قدمهایم قدمهایش را تند کرد. درمانده ایستادم. به ساعتم نگاه کردم. دیرم شده بود. بیتوجه به او راه افتادم «باید به موقع برسم، باید حرفایم را بهش بگویم» بیاختیار به کنار نگاه کردم. کنارم قدم میزد، با همان بارانی بلند و سیاه. خوف کردم. این موجود سیاه و زشت که بود که کنارم قدم میزد. سرعتم بیاختیار کم شد. نگاهم کرد و گفت:
– مگه نمیگی دیرت شده؟
با ترس پرسیدم.
– تو حرفهای تو ذهنم رو میشنوی.
جواب داد.
– من خودِ تو هستم، من درون ذهن توام، من روح توام.
چند لحظهای سکوت شد. روح فریاد کشید.
– برو.
باری دیگر و این بار با ترس به راه افتادم. بالاخره به محل قرار ملاقات رسیدم، البته بعد از تاخیری چندین دقیقهای. خانم معلم منتظر نشسته بود. رو به رویش نشستم. چند لحظهای نگاهش کردم. داخل چشمهایش، این چشمها چه میگفتند. چطور انقدر مهربانند، در این عصر وحشیگری. روح زودتر از من به سخن آمد.
– چه قدر زیباست.
زیبا بود، زیباتر از هر آنچه که تا به آن روز با دو دیده دیده بودم. پرسیدم.
– مدرسه چطوره؟
سر تکان داد.
– خوبه، باید درس بدم تا بچهها عقب نمونن، نمیخوام اذیت بشن.
باری دیگر به چشمهایش نگاه کردم. پرسید.
– خوبی؟
سر تکان دادم.
– خوبم، فکر نمیکنی خیلی به بچههای کلاست اهمیت میدی؟
ابروهایش در هم گره خوردند.
– آخه گناه دارن.
کمی از غذایی که جلویمان بود را خوردم. باری دیگر سکوت میانمان را شکست و پرسید.
– فکر میکنی چه چیزی میتونه زندگی آدمها رو نجات بده؟
غذا را جویدم و گفتم:
– رسیدن به آرزوهاشون.
بی درنگ پرسید.
– آرزوی تو چیه؟
روح عصبانی فریاد کشید.
– تویی… آرزویش تویی.
بیتوجه به حرفهای روحم گفتم:
– نمیدونم، فکر کنم آرزویی ندارم.
به فضای سمت چپ نگاه کرد. قبلا هم متوجه شده بودم. زمانی که فکرش دنبال چیزی میگردد این کار را بیاراده میکند. نگاهش بدون کانون، فضای سمت چپش را کاوید و بعد به من خیره ماند.
– چطور ممکنه؟
روح غر زد.
– ممکن نیست.
حرف پشت دندانهایم زندانی شده بود. سیگار گیراندم تا بلکه خود را باز ستانم. دود را با ولع به درون ریه کشیدم و باری دیگر نگاهش کردم. روح فریاد کشید.
– بس کن
به درختی که در نزدیکیمان بود و کمر خم کرده تا سایهاش روی محیط بدون سقفی که نشسته بودیم بیفتد نگاه کردم. باد ملایم میوزید. گفتم:
– یه وقت باد نیاد این کاجها روی سرمون بریزه.
با تمسخر به کاجهای وصل شده به درخت نگاه کرد، سیگار بعدی را روشن کردم. موسیقی ملایم مینواخت، روح گفت:
– بس است دیگر. چه قدر سیگار سیگار سیگار، حرفت را بزن، خلاص کن.
موسیقی زیبا بود. موسیقی تحریکت میکرد تا حرف بزنی. باید حرف میزدم. تنها باید کلمات را کنار هم میچیدم. «من دوستت دارم» روح گفت:
– همینو به خودش بگو، خنجر توی گلوی خودت فرو نکن، حرف بزن.
چیزی نگفتم. تا انتهای آن قرار ملاقات چیزی نگفتم. حرفهایم را خوردم. خنجرها را بر گلویم فرونشاندم. روح را آزردم و هیچ چیزی از حرفهایی که زدیم را نفهمیدم. در راه بازگشت سیگاری روشن کردم. روحم مثل سگ پاچهام را گرفته بود. او از ذهن من آگاه بود. خانم معلم همیشه کنارم بود. دلم میخواست که ببینمش، هر وقت که میخواستم میدیدمش… افسوس که در خیالم میدیدمش، در خیالم میدیدمش و به او میگفتم که چه قدر دوستش دارم و بعد همه چیز پیخ و پوش میشد و باز هر بار که میخواستم میدیدمش اما در خیالم. در خانه فریاد کشیدم، خدایا این تخیلات را از من بگیر، این ذهن را خاموشش کن. روح بیآنکه چیزی بگوید مثل بشکهای پر از زهر مار گوشهای نشسته بود. بهش پرخاش کردم.
– تو دیگه چجور روحی هستی؟… چرا انقدر پر از نفرتی؟… چرااااا؟
انگار که سیخ داغی بهش زده باشند فریاد کشید.
– تو منو اینطوری کردی، هر چی که هست تقصیر خودته.
چهرهاش سیاهتر شده بود، سیاهتر و زشتتر.
از دست خودم عصبانی بودم، از همه چیز عصبانی بودم. باید دلیلی باشد. باید آرزویی باشد. باید فهمیده باشد که حتما من هم آرزوهایی دارم. ای کاش نگاهم را دیده باشد. ای کاش ذهنم را خوانده باشد. ای کاش بداند هر لحظه خیالش در ذهن من است. ای کاش بداند که…
روح مجال نداد.
– فقط بهش بگو و من رو از این وضعیت خلاص کن.
تلفن را برداشتم تماس گرفتم «فکر میکنم این هم یک خیال دیگر است، باید حرفهایم را بگویم… باید لب باز کنم» و بالاخره با شرم و در هم چلانده شدن به او گفتم:
– درباره آرزوها حرف زدیم… درباره اینکه چه چیزی میتونه زندگی رو نجات بده… عشق میتونه، تو میتونی… تو زیباترین آرزوی منی… دوستت دارم.
تلفن را قطع کردم. کنار میز تلفن روی زمین نشستم. به روحم نگاه کردم. روشنتر شده بود. چند لحظهای برایم دست زد و بعد آرام آرام به غباری نرم و مرطوب تبدیل شد و در پس این غبار پروانههایی رنگی و زیبا بال بال زدند. لبخند زدم. دیگر خبری از تخیلات نبود. دیگر خنجر را بر گلویم فرو ننشانده بودم و خودم را در تنهایی و در چلاندهشدن به قربانگاه نفرستاده بودم. این بار دیگر کلام مانند پرندهای اسیر از میان دندانهایم جست زده بود و حالا پروانههای رنگی ذهنم را پر کرده بودند. پروانههایی که هر چه میگذشت به تعداد و زیباییشان اضافه میشد.