ادبیات، فلسفه، سیاست

-cat

رضایتمندی قبلِ خواب آقای دبیری

امیرشایان قندی

آن روز صبح وقتی چشم باز کرد فهمید که یکی از آن روزهای تعطیل تقویم است. بسیار خوشحال شد که نباید به بانک برود. ابتدا خواست بخوابد ولی در دم پشیمان شد و فکر کرد اگر تا بعد از ناهار خودش را بیدار نگه دارد…

آقای دبیری صبح یکی از روزهای پاییز ساعت شش و نیم از خواب نه چندان باکیفیتش بیدار شد. «نه چندان با کیفیت» به این دلیل که خانمی که به تازگی در طبقه بالا نقل مکان کرده، تمام شب با موسیقی بی‌کلامی رقصیده بود و نگذاشته بود آقای دبیری خوب بخوابد. آن روز صبح وقتی چشم باز کرد فهمید که یکی از آن روزهای تعطیل تقویم است. بسیار خوشحال شد که نباید به بانک برود. ابتدا خواست بخوابد ولی در دم پشیمان شد و فکر کرد اگر تا بعد از ناهار خودش را بیدار نگه دارد و آن موقع بخوابد برنامه خوابش به هم نمی‌ریزد. به بالشتش نگاه کرد و دید موهای سرش اینجا و آنجای بالشت ریخته. دستی به فرق سرش کشید و حس بدی پیدا کرد. با خودش گفت: «این هم یکی دیگر از معضلات چهل سالگی». لبه تخت نشست و فکر کرد در روزهای تعطیل ممکن است چه کار کند؟ آقای دبیری چهار ماهی از طلاقش گذشته بود و بعد از آن به هر دلیل بی‌ربط و بی‌منطقی یاد دوران متاهلی‌اش می‌افتاد. آن روز صبح هم لب تخت نشست و با خودش گفت: «اگه سیما هنوز بود قطعا می‌گفت بیا یه فیلم ببینیم.» آقای دبیری علاقه مفرطی به فیلم دیدن داشت و بهترین برنامه‌اش این بود که به آقای ورزنده زنگ بزند تا صبح را با هم بگذرانند. زنگ زد و گفت: «پاشو بیا اینجا، روز تعطیل حوصلمون سر نره».

آقای ورزنده رفیق دوران دانشگاهش بود. از هجده سال پیش که فارغ التحصیل شده بودند رفاقت‌شان پا برجا مانده بود. ورزنده تازه از کار بی‌کار شده بود، به خاطر شکایت‌ خانم‌های همکارش نزد مدیر آژانس مسافرتی. آقای ورزنده فصل مشترک‌های زیادی با آقای دبیری داشت، هر دو عاشق گوشت خرد کردن بودند، خانواده‌شان در شهری دیگری زندگی می‌کردند و موقع فیلم دیدن انتخابشان ژانر جنایی بود. آقای ورزنده در خانه آقای دبیری را زد و با یک کیسه گوشت، یک بطری عرق، دو پاکت چیپس، چند پر کالباس و دو قوطی آبمیوه داخل شد. بساط‌شان را روی میز جلوی تلویزیون پهن کردند. فیلم را پخش کردند. پیک‌هایشان را پر کردند و سیگارشان را آتش زدند. تلویزیون شصت اینچی آقای دبیری عزیزترین وسیله‌ی خانه بود، چرا که زمان‌های خالی‌اش را با آن سپری می‌کرد. وسایل خانه زیاد نبود، در مجموع یک مبل سه نفره، یک مبل تک‌نفره، یک میز ناهارخوری چهارنفره و یک کتابخانه کوچک آن را پر می‌کرد. همین‌ها هم زیاد بود چون فضای خالی بین این وسایل تنگ شده بود. تنها مزیت خانه، نور خوب آنجا بود که از پنجره بزرگی که درست روی دیوار روبه‌روی تلویزیون قرار داشت به داخل می‌ریخت. قبل از اینکه فیلم را پخش کنند، آقای دبیری یاد گوشت‌ها افتاد و گفت: «بذار اول گوشت‌ها رو خرد کنم و بعد فیلم رو ببینیم»

آقای ورزنده اعتراض کرد که: «من خرد می‌کنم، دفعه پیش تو خرد کردی»

آقای دبیری و ورزنده همیشه سر گوشت خرد کردن بگومگو می‌کردند و این بار آقای ورزنده برنده شد و کارد به دست گرفت. با لذت خاصی گوشت را می‌برید و نهایت ظرافت را به خرج می‌داد تا تکه‌های گوشت یک‌اندازه خرد شوند. آقای دبیری با حسرت به موهای پرپشت آقای ورزنده که جوگندمی شده بود نگاه می‌کرد. هم حسرت موهایش را می‌خورد و هم حسرت خرد کردن گوشت. کار گوشت‌ها که تمام شد، آن را در یخچال گذاشتند و برگشتند جلوی تلویزیون.

بیست دقیقه از فیلم گذشته بود که آقای دبیری پخش فیلم را متوقف کرد و گفت: «یعنی میشه آدم یکی رو بکشه، بکنه توی جعبه و اون جعبه رو بکنه میز پذیرایی مهمون‌هاش؟»

آقای ورزنده یک پر کالباس را مچاله کرد و در دهانش گذاشت و گفت: «از این قاتل‌های خونسردن شاید»

وقتی بیشتر از نصف فیلم پخش شد، آقای دبیری دوباره فیلم را متوقف کرد و گفت: «یعنی انقدر خونسرد که اینطوری با مهمون‌ها خوش و بش بکنن و بعد درباره زیبایی قتل صحبت بکنن؟ انقدر خونسرد و بااعتماد به نفسن؟ من این فیلم رو دیدم قبلا، برای این دوباره گذاشتم چون درکش سخته برام. خواستم تو هم ببینی نظرت رو بگی»

آقای ورزنده گفت: «خب فیلمه درباره همینه. اینا می‌خوان کارشون یه نوع هنر به نظر برسه..اینطوری…صدای چی بود؟»

از طبقه بالا صدای گرومپ گرومپ زیادی آمد، کسی بالای سرشان با ضرباهنگ معینی از چپ به راست می‌رفت و از راست به چپ.

آقای دبیری گفت: «این دختره همینطوره. یا صبح یا ظهر یا نیمه شب رقصش می‌گیره. اندازه نخود شعور توی سرش نیست. چندباری بهش تذکر دادم، هر بار با افاده یه چیزی پرونده و راهش رو کج کرده و رفته.»

دوباره فیلم را پخش کردند. صدای گرومپ گرومپ بالای سرشان قطع نشده بود. آقای ورزنده پخش فیلم را متوقف کرد و گفت: «بیا بریم باهاش حرف بزنیم، اینطوری که نمیشه. این صدا رو مخ آدمه»

از راه‌پله‌ تنگ ساختمان بالا رفتند و در خانه دختر را زدند. صدای آهنگی از داخل خانه به گوش می‌رسید، یک آهنگ پر سر و صدا. دوباره در را زدند و آخر دختر در را تا نیمه باز کرد. دختر موهایش را از پشت بسته بود و عرق روی صورتش نشسته بود. یک قطره عرق تا زیر دماغ کوچک و ظریفش پایین آمده بود. دختر گفت: «جانم بفرمایین»

آقای دبیری گفت: «می‌بخشین. بنده امروز تصمیم دارم استراحت کنم. دیشب گویا تمرین می‌کردین و کلا نشد تا صبح یک دقیقه چشم روی هم بذارم. سردرد بدی گرفتم. برای همین تصمیم گرفتم توی خونه بمونم که بازم شما نمی‌ذارین راحت باشم»

دختر در را کمی بیشتر باز کرد. هر دو مرد هم‌زمان شانه‌های دختر و استخوان ترقوه برآمده‌اش را دیدند.

– من دفعه‌ قبلی هم گفتم این ساختمون‌ها قدیمی‌ان، برای همین هر تکونی بخوریم صداش توی کل ساختمون می‌پیچه.

آقای ورزنده گفت: «آخه لزومی نداره صبح به این زودی با این آهنگ برقصین.»

– شما هم مال همین ساختمونین؟

– من دوست ایشون هستم.

دختر کمی سرش را جلوتر آورد و گفت: «این رقص جزوی از برنامه ورزش منه. بین هر ست اینطوری خودم رو گرم نگه می‌دارم. به هر حال فک نمی‌کنم سردرد آقای دبیری هم ربطی به رقص من داشته باشه» و در را بست. آقای ورزنده و آقای دبیری پشت در همدیگر را با تعجب نگاه کردند. همین موقع دیدند چیزی از بین پاهایشان رد شد. یک گربه پرشین دودی‌رنگ بود که پشت در خانه دختر رسید و شروع کرد به خرخر کردن. آقای دبیری دوباره در را زد و دختر با چهره‌ای کلافه در را باز کرد و گفت: «دیگه چیه؟ آقای دبیری اگه مشکلی دارین به مدیر ساختمون بگین»

آقای دبیری گفت: «به گمونم گربه شما باشه»

دختر گربه را دید و راه باز کرد تا داخل شود و در را بست.

آقای دبیری و آقای ورزنده به داخل خانه برگشتند. هر دو چند پیک دیگر خوردند و قیافه در هم کشیدند. آقای ورزنده گفت: «نه هیچ رقمه نمیشه با صدای پاهای این دختره فیلم دید. بدجوری روی مخه.»

آقای دبیری گفت: «آره خیلی زیاده. می‌دونی دختره عجیبیه. خیلیم مغروره. همیشه از بغل نگاهت می‌کنه. دمدمی مزاجه، یه روز سلام می‌کنه یه روزم اخم و تخم. اینطوری نبینش داره سر صبحی قر و قنبیل میاد. چندباری دیدم یه یارویی میاد خونش. یارو هم اونطوری که از آقای رضایی شنیدم، برادرشه. تا این یارو پیداش می‌شه سریع صدا دعواشون توی کل ساختمون پخش می‌پیچه. به دو دیقه نکشیده دختره می‌زنه زیر گریه. خیلی عجیبه. کلا دیوونم کرده. قبلا نمی‌شد چیزی بهش بگم چون صدای دعوای من و سیما خودش مسئله بود. نمی‌شد برم بگم آقا صدای آهنگ و رقصت مزاحمه، طرف خودش بهونه‌اش جور بود. ولی الآن دیگه باید بشه گفت، نه؟»

هر دو مدتی به سقف خیره شدند و صدای قدم‌های دختر را از چپ به راست و از راست به چپ دنبال کردند. آقای دبیری گفت: «ببین باید این دختره رو متوجه قضیه بکنیم. با حرف نمی‌شه. سه ماهه دارم تذکر میدم و انگار نه انگار. نظرت چیه خودش بیاد بشنوه صدا رو؟ ها؟ شاید اینطوری بفهمه چقدر صداش مزاحمه»

آقای ورزنده گفت: «یکی‌مون اون بالا باید بمونه که بالا پایین بپره ببینه چطوری صدا پا پخش میشه»

آقای دبیری بلند شد و به آقای ورزنده اشاره کرد که همراه او بیاید. هر دو دوباره پله‌های قدیمی و بلند ساختمان را تلوتلوخوران بالا رفتند. در خانه دختر را دو مرتبه زدند. دختر در را باز کرد و هیچ نگفت و زل‌زل به آن دو خیره شد.

آقای دبیری گفت: «خانم محترم می‌بخشین دوباره مزاحم شدم. من یه ایده دارم. اگه براتون ممکنه شما با من تا پایین بیاین و دوست من همینجا توی خونه شما، البته اگه اجازه بدین، یه خرده برقصه. اینطوری متوجه حاد بودن اوضاع میشین.»

– کلافه‌ام کردین شما آقای دبیری.

سپس کمی من‌من کرد و پیشنهاد آقای دبیری را دودوتا چهار تا کرد و گفت: «خب بذارین من یه چیزی بپوشم.»

دختر در را نیمه باز گذاشت. از لای در گربه پرشین از بین پاهای آقای ورزنده و دبیری گذشت و پله‌ها را پایین رفت. دختر که برگشت، ژاکتی روی نیم‌تنه‌اش پوشیده بود. آقای ورزنده با اشاره دختر وارد خانه‌اش شد و خود دختر بیرون آمد. آقای دبیری پشت سر دختر از پله‌ها پایین رفت.

وقتی داخل خانه شدند دختر چشمش به میز جلوی تلویزیون افتاد و نیم‌نگاهی به آقای دبیری انداخت و با پوزخند گفت: «می‌گن برای سردرد خوبه»

آقای دبیری با بی‌خیالی گفت: «بستگی به درصدش داره البته»

کمی که صبر کردند صدای قدم‌های آقای ورزنده را شنیدند. هر دو مدتی گوش ایستادند و آقای دبیری گفت: «متوجه می‌شین دیگه»

– دوست شما خیلی بد می‌رقصه. من بازم میگم این ساختمونا قدیمی‌ان. در و دیوارش نازکه. این هم بگم، من مربی ورزشم نمی‌تونم از ورزشم بزنم که. شما هم یه خرده سازش کنین.

موقع رفتن دم در ایستاد و گفت: «برای بار آخر بهتون میگم جناب، مشکلی اگه هست با مدیر در میون بذارین. در ضمن من هم از صدای زیاد تلویزیون شما کلافه شدم. همیشه صدای جیغ و تیر و تفنگ تلویزیون‌تون رو باید بشنوم و واقعا میگم فیلم‌های اعصاب‌خردکنی می‌بینین.» و رفت. آقای دبیری مایوسانه رفتن دختر را نگاه کرد. روی میز را کمی جمع و جور کرد. فهمید آقای ورزنده برای پایین آمدن یک طبقه دیر کرده. دم در ایستاد و صبر کرد تا آقای ورزنده از پله‌های بالا پایین بیاید. چندباری هم صدایش کرد. همینطور منتظر و حیران ایستاد تا آخر او را دید که از پله‌های طبقه پایین بالا می‌آید، با گربه پرشین دودی در زیر بغل.

– این رو چرا اوردی با خودت؟ پایین چیکار می‌کردی؟

– رفتم دنبال این گربهه. موقعی که بالا بودم اومد رفت بیرون. گفتم بیارمش اینجا، یه خرده نگهش داری، تا شاید دختره نگران گربه‌اش بشه، ول کنه بالا پایین پریدن رو

هر دو با گربه داخل شدند. آقای ورزنده گربه را کف سالن رها کرد. گربه بین اسباب و اثاثیه در رفت و آمد بود. نشستند و ادامه فیلم را دیدند. بیست دقیقه از فیلم که گذشت، ورجه وورجه کردن گربه زیاد شد. مدام به در ورودی خانه پنجه می‌کشید.جایی نزدیک بود نوشیدنی‌های روی میز را بریزد. حتی یک لحظه نزدیک بود زیر دست آقای دبیری بزند و پیک عرق از دست آقای دبیری بیفتد. هر دو کلافه شدند. آقای دبیری کمی که فکر کرد گفت: «چطوره یه خرده براش شیر بذاریم؟»

آقای ورزنده گفت: «قرص خواب داری؟ بریزیم توی شیرش؟»

آقای دبیری گفت: «که چی بشه؟»

– نمی‌دونم، همینطوری. یه فکری می‌کنیم حالا. نمی‌ذاره اینطوری فیلم ببینیم، این از خودش اونم از صاحبش.

آقای دبیری کاسه‌ای را پر از شیر کرد و هشت قرص آلپرازولام را پودر کرد و در آن ریخت. کاسه را جلوی گربه گذاشت. دوباره جلوی تلویزیون نشستند و دو پیک دیگر خوردند. بعد از نیم ساعت، گربه زیر میز ناهارخوری به خواب رفت. دیدند که از دهان گربه مایع سفید و کف‌آلودی روی فرش ریخته. او را بیرون کشیدند و چندباری به آن تلنگر زدند و واکنشی ندیدند. هر دو پشت میز نشستند. آقای ورزنده گفت: «فک کنم مرده»

آقای دبیری گفت: «آره به گمونم. زیاد قرص ریختم»

آقای دبیری درجا فکری به سرش زد و گفت: «ببین بالای یخچال جعبه داروهاس. هر چی پانسمان توش هست بردار بیار و بیا توی حموم.» و خودش هم از داخل کشو یک کارد بزرگ برداشت. آقای ورزنده گفت: «لازمه به نظرت؟ همینطوری می‌ذاریمش جلوی در دیگه»

آقای دبیری گفت: «به گمونم گربهه که مرده. اینطوری حداقل دختره یه خرده می‌ترسه»

گربه را زیر بغلش زد و داخل حمام رفت. سرش به چرخش افتاده بود. چندباری پلک‌هایش را محکم به هم چسباند تا حواسش جمع شود و دستش نلرزد. گربه را داخل وان گذاشت و هر چهار قلم پای گربه را برید. خونِ اطراف زخم را با پنبه‌ی خیس پاک کرد و دور زخم‌ها را پانسمان کرد. چهار قلم پا را هم از جایی که بریده بود رویشان پانسمان گذاشت تا خون بیشتری سرریز نکند. گربه و پاهایش را روی روزنامه گذاشتند. آقای ورزنده یک دفعه داخل وان استفراغ کرد. حالش که سر جا آمد هم خون را شست و هم استفراغ را.

آقای دبیری زیر بغل آقای ورزنده را گرفت و گفت: «خوبی؟»

آقای ورزنده سری به نشانه تایید تکان داد. سپس با سر به گربه اشاره کرد و گفت: «تر و تمیز در اومد نه؟»

آقای دبیری گفت: «عالیه. حالا یه بند می‌خوایم.»

– بند کفش من هست

– چطوری کفش رو پات می‌کنی؟

– مهم نیست بعد می‌خرم، تا خونه هم راهی نیست که.

آقای ورزنده از حمام بیرون رفت و با یک بند برگشت. بند کفش آقای ورزنده را دور چهار قلم پای جدا شده گربه بستند و هر چهار قلم پا مثل دسته گلی که از ساقه گره خورده، حاضر شد. آقای دبیری تن بی‌جان گربه و پاهای گربه را لای روزنامه پیچید و قایمکی از پله‌ها بالا رفت و جلوی در خانه خانم طبقه بالایی گذاشت و برگشت. سپس یک ربع آخر فیلم را دیدند. آقای دبیری گفت: «نشد فیلم رو درست حسابی ببینیم. نذاشت این دختره. من برم گوشتا رو کباب کنم»

آقای ورزنده گفت: «بعدا می‌بینیمش دوباره. من می‌رم دیگه. زیاد میزون نیستم. گوشتا رو خودت بخور، به جاش دفعه بعدی به حساب تو باشه». دم در کفش‌هایش را پوشید، یکی با بند و یکی بی‌ بند. نگاه جفت‌شان به کفش بی‌بند افتاد و خنده‌شان گرفت. آقای ورزنده به بالای سرش اشاره کرد و گفت: «هنوز ندیده. اگه ببینه فک نکنم دیگه اینطوری روی زمین پا بکوبه. فعلا»

آقای دبیری گوشت‌ها را در بالکن کباب کرد و خورد. سپس به تختش رفت و به دقیقه نکشیده خوابش برد.

در خواب بود که صدای جیغ دوری او را از خواب پراند. در تخت دستی به سر و صورتش کشید. فهمید صدای جیغ از چه کسی و برای چه بود. با خودش گفت: «بالاخره پیغام را دریافت کرد». از تخت بیرون آمد و به کارهای روزمره‌اش رسید؛ ظرف شستن، زنگ زدن به خواهر و مادرش، آب دادن گلدان‌ها و خواندن چند مقاله جالب از قاتل‌های زنجیره‌ای دنیا. حول و حوش هشت شب بود که آقای رضایی، مدیر ساختمان، در خانه آقای دبیری را زد. آقای دبیری جلوی تلویزیون نشسته بود و هیچ متوجه تاریک شدن هوا نشده بود. صدای زنگ را که شنید، به محض بلند شدن چشم‌هایش سیاهی رفت و متوجه چراغ‌های خاموش خانه شد. چراغ‌ها را روشن کرد و سمت در رفت. آقای رضایی گفت: «سلام آقای دبیری. خبر رو شنیدین؟ این همسایه بالایی‌تون، طفلکی یکی دو ساعت پیش بود که می‌بینه گربه‌اش رو کشتن و گذاشتن جلوی در خونه‌اش. پاهاشم بریدن! همونجا دم در غش می‌کنه حیوونی. دیگه مطمئن شدم باید یه دوربین برای این خونه نصب کنیم. صدبار به این همسایه‌ها گفتم در ساختمون رو باز نذارین، غریبه میره میاد. معلوم نیست کدوم بی‌صفتی گربه این بدبخت رو به این روز انداخته. خیلی اتفاق عجیبیه.»

آقای دبیری گفت: «خیلی عجیبه واقعا. چه اتفاقی! الآن حالشون خوبه؟»

– چی بگم والا. روی تخت دراز کشیده. چیزی نمیگه. هر کدوم از همسایه‌ها هم می‌خواد بره سری بهش بزنه نمی‌ذاره. می‌خواد همین امشب بره. خانمم کمکش داده وسایلش رو جمع کنه بره خونه برادرش تا بعد بیاد بقیه وسایل رو جمع کنه. شما امروز خونه بودین دیگه؟ تعطیلیه آخه. ندیدین کسی بره بیاد. صدای عجیبی نشنیدین؟

– نه کل روز رو خونه بودم. ولی همش خواب بودم، سردرد داشتم. این خانم همسایه هم خیلی دمدمی مزاجه. یه روز صدای آهنگش میاد یه روز صدای گریه‌اش. یه روز سلام میده یه روز نه. حالا هم یهو سر یه گربه می‌خواد بره؟ خودش چیزی نگفته؟ شکی نداره به کسی؟

– نه والا. هر چی ازش می‌پرسیم به کسی شکی چیزی نداری؟ لام تا کام چیزی نمیگه. پاشو کرده توی یه گلیم می‌خواد پول پیشش رو بگیره و کلا از اینجا بره. گفتم به پلیس زنگ بزنم ولی بعدش گفتم پلیس برای یه گربه نمیاد وقت بذاره.

– ای بابا پس رفتنی شدن. اتفاق عجیبیه واقعا. من که همیشه حواسم به باز و بسته بودن در بوده و هست. حالا هم اگه کمکی بود در خدمتم. با اجازتون.

آقای دبیری وقتی در را بست دوباره روی مبل سه‌نفره‌اش نشست و به تلویزیون زل زد. نیم‌خند رضایت‌بخشی بر صورتش نشست. غذایش را حاضر کرد و نشست و فیلم دیگری به اسم «The House That Jack Built» را پخش کرد. شب به موقع غذایش را خورد و فیلمش را تمام کرد. ساعت ده و نیم با رضایت کامل به تختش رفت و مطمئن بود از این به بعد با نبودن صدای آهنگ و پای خانم همسایه می‌تواند راحت بخوابد.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش