village

رویای شرلی

هومن محمدی‌زاده

چیزی از رویای کودکانه شنیدید؟ رویای من دوچرخه یا قصری پر از شکلات نبود، رویای من دیدن روستایی بود که با تصویر آن بزرگ شدم. اولین تصویری بود که هر روز بعد از بیدار شدن از خواب به چشمم میخورد و…

در قطار

مسیر برای رسیدن به روستای کریل طولانی‌ست اما زیبایی مقصد ارزش صبر را دارد.

چیزی از رویای کودکانه شنیدید؟ رویای من دوچرخه یا قصری پر از شکلات نبود، رویای من دیدن روستایی بود که با تصویر آن بزرگ شدم. اولین تصویری بود که هر روز بعد از بیدار شدن از خواب به چشمم میخورد و البته آخرین تصویر قبل از خواب هر شب. آن را تصور می‌کردم، در آن قدم میزدم، در آن صبحانه و شام میخوردم، به مدرسه میرفتم، درس میخواندم و حتی در آن عاشق میشدم. انگار که زندگی من دو بعد داشت که یک بعد آن را در کریل زندگی میکردم و بعد دیگر را در پرورشگاه بزرگ میشدم. این روستا به رویای کودکانه من بدل شده بود؛ حاضر بودم همه کادوهایم را در قبال یک ساعت زندگی در این روستا ببخشم. اما چرا؟ چرا یک تابلوی نقاشی باید همه رویای کودکی من را تصاحب کند؟ اینکه یک کودک شش یا هفت ساله محو زیبایی طبیعت شود کمی عجیب نیست؟ آن تصویر برای من فقط یک منظره زیبا نبود. در پرورشگاه ۷ تابلو از نقاشی منظره کریل وجود داشت؛ یکی از این تابلوها در اتاق من، دو تابلو در اتاق‌های دیگر و چهار تابلو در راهروی اصلی پرورشگاه بود. منظره کریل خندان بود. رودخانه‌اش نمایی از لبخند بود. دو کلبه داشت که چشمان کریل بودند. موهای کریل به رنگ کوه‌هایش قهوه‌ای بود. با من صحبت می‌کرد؛ هم‌صحبتی با کریل را به بازی‌های کودکانه ترجیح میدادم. کریل از مردمش میگفت؛ از آنچه در روستا میگذشت، از عروسی‌ها، از عزاها، از غذاها، از پیرها، از جوان‌ها، از زنان، از مردان، از پسربچه‌ها، از دختربچه‌ها که البته این مورد آخر کمی گوش‌هایم را تیز می‌کرد؛ از دختری میگفت که به او دل داده بودم. موهایش به رنگ موهای کریل و نامش شرلی بود. رنگ‌ گونه‌های شرلی سرخ، چشم‌هایش سیاه و گردنش بوی رز می‌داد. شرلی را بغل میکردم، میبوییدم، میبوسیدم و نوازشش میکردم. چند سالی به همین منوال زندگی‌ام غرق در رویای کودکانه سپری شد، تا اینکه یک روز صبح کریل جای خود را به تابلوی دیگری داد. آن روز سراسیمه به سمت راهروی پرورشگاه و اتاق‌های دیگر دویدم اما خبری از کریل نبود که نبود. کریل رفت و شرلیِ رویاهای مرا نیز با خود برد. تابلوی جدید هیچگاه برای من کریل نشد. با من حرف نمیزد؛ و اینبار نه چشمی برایش متصور بودم، نه موهایی ‌و نه لبخندی. ماه‌ها گریه میکردم، غمگین بودم، دلم پر بود از دلتنگی برای کریل، اما به مرور به تابلوی جدید عشق ورزیدم؛ نه فقط به آن تابلو، به دیوارها، به پرورشگاه، به پرستاران، همگی مرا یاد شرلی می‌انداختند. یکی از پرستاران که موهای قهوه‌ای داشت را شرلی صدا میزدم او نیز لبخندی میزد، لبخندی که مرا یاد رودخانه کریل می‌انداخت.

چند سالی گذشت؛ خیلی از احساسات و رویاهای کودکی خود را فراموش کرده بودم اما هنوز پرستار را شرلی صدا میزدم ‌و هرازچندگاهی فراموش میکردم که چرا؟

یک هفته بعد از تولد ۱۸سالگی‌ام از پرورشگاه خارج شدم.‌‌ چند روزی به دنبال کار گشتم؛ در کارگاهی خارج از شهر مشغول به کار شدم. شب‌ها در همان کارگاه میخوابیدم تا اینکه بعد از چند هفته پرورشگاه به من کمک کرد تا یک‌خانه اجاره کنم؛ خانه‌ای در محله‌ای خارج از شهر، محله‌ای ارزان و فقیرنشین اما نزدیک به کارگاه.

بعد از ۱۴ ساعت کار این بار به جای ماندن در کارگاه به خانه اجاره‌ای خود رفتم. وارد خانه شدم پاکت نامه‌ای جلوی در بود آن را برداشتم و با سواد نصف‌ونیمه خود خواندم:

«هد..هَدیه..هَدیه‌ای از طرف پُرس..پَرس..پرستار شرل لی به مُنا..مناسب..ت سا..سال نو،  هدیه‌ای از طرف پرستار شرلی به مناسبت سال نو».

پیوست نامه یک بلیط قطار به مقصد کریل بود. اول تعجب کردم؛ چرا که من هیچوقت ماجرای کریل را به پرستار نگفته بودم، البته پرستار هم هیچوقت از من درباره احساسات عیان دوران کودکی‌ام سوال نکرد. لبخندی زدم و از ته قلبم خوشحال بودم که آنقدرها هم تنهای تنها نیستم. دلم برای پرستار شرلی تنگ شد آن لحظه احساس کردم به اندازه شرلی دوران کودکی‌ام دوستش دارم. با من خیلی مهربان بود. خاطرم هست یک بار تا روشنایی صبح کنار تختم نشسته بود؛ یادم نمیاد برای چی؟ شاید مریض بودم، شاید ترسیده بودم، شاید هم یکی از همان شب‌هایی بود که به یاد کریل و شرلی گریه میکردم. هرچه بود با من خیلی مهربان بود؛ من معمولا تنها بودم. کمتر بازی میکردم. گاهی قهر میکردم؛ اما پرستار شرلی با آن چهره زیبا و لبخند زیباترش که دندان‌های سفیدش را نمایان می‌کرد ناز مرا میکشید. به مرور که بزرگ‌تر شدم رفتار پرستار شرلی هم با من سنگین‌تر شد. دیگر از آن نوازش‌‌ها خبری نبود. کمتر بغلم می‌کرد و بیشتر وقت خود را برای کودکان جدیدتر میگذاشت. خلاصه که تا قبل از این نامه اصلا فکر نمیکردم حتی به یاد پرستار شرلی باشم، چه برسد به کادوی سال نو.

خوشحال شدم هم بابت پرستار شرلی هم برای سفری که در پیش داشتم.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

در کویر

از قطار پیاده میشوم. آهنگ خاموش شدن ژنراتور‌های قطار هم‌آواز رخوت قدم برداشتنم می‌شود. ایستگاه تاریک است؛ تاریکی کویر نیز با آن جمع شده و انگار هر دو سعی می‌کنند خود را به مطلق‌ترین حد خود برسانند که روشنی کوپه‌ها شاید این فرصت را از آنان میگیرد. تاریکی به آسمان فرصت رخنمایی داده. ستاره‌ها میدرخشند. باد شدیدی می‌وزد. سرخی آتش ملتهب سیگارهای جماعتی که کنار ریل جمع شده‌اند بی‌شباهت به ستاره‌های آسمان نیست. گاهی از شدت باد تکه‌ی سرخی از سیگارشان جدا می‌شود و به پرواز درمی‌آید، درست مثل شهاب‌ها.

شرلی پیشتر میگفت، پرستار شرلی را میگویم؛ «بهای هر جنبنده‌ای به تعداد شهاب‌هایی است که در عمرش دیده». درست خاطرم هست که ساعت‌ها به این طرز ارزش‌گذاری‌اش خندیدم. خوب از بر بودم که کویر تنها زمین برای ندیدن‌هاست، چون هیچ چیز برای دیدن وجود ندارد.

احساس گرسنگی امان نمیدهد. از صبح معده‌ام خالی است، تنها بین راه کمی آب که آن هم نه از سر تشنگی بلکه از سر گرسنگی، نوشیدم.

پولی به همراه ندارم؛ به همراه داشتم هم توفیری نمیکرد. اینجا کویر است؛ ایستگاه تنها یک اتاقک نگهبانی دارد که آن هم چراغش خاموش است. لاجرم به مرد مسافری که پشت به قطار و روبه‌ستارگان دهان پرش را میجنباند رو می‌اندازم:

«آقا، امکانش هست کمی غذا به من بفروشید؟ من کفش‌هایم را می‌توانم در ازای مقداری غذا به شما بدهم».

مرد با جدیت پاسخ می‌دهد:

«نه پسر جان، کفش‌های تو به چه درد من میخورد؟ اگر سکه یا چیز با ارزش‌تری داری می‌توانم آن را بپذیرم».

ادامه میدهم:

«الان ندارم، اما اگر به کریل برسیم…».

که با حالتی طعنه‌وار صحبتم را قطع می‌کند:

‌«پس وقتی به کریل رسیدیم از من درخواست غذا کن».

ناامید به سمت قطار بازمیگردم. با خودم فکر میکنم که چرا حتی تکه‌ای نان به همراه ندارم؛ به جلوی پاهایم خیره میشوم. بغض دارم. اولین بار است در زندگی از کسی تقاضای غذا میکنم. کاش این کار را نمیکردم. کاش از چهره‌ا‌ش میفهمیدم که مهربانی در او مرده است. کاش…

دست سردی دستم را لمس می‌کند. انگار از دستان من سردتر است‌؛ «گشنت نیست؟ این نان برای من زیادی بزرگه، فردا صبح هم که به کریل میرسیم، نصفش کنم باهم بخوریم؟» صدای یک پسر جوان بیست‌وخرده‌ای ساله است، بعید میدانم بزرگ‌تر باشد. در این تاریکی همه چیز در نگاه اول سیاه بنظر می‌رسد. نمیتوانم چهره‌اش را ببینم. ادامه می‌دهد:

«چیکار کنم؟ نصف کنم یا نه؟»

صدایش نرم ‌و مهربان است،‌ جوابش را میدهم:

«سلام، نصف کن اما باید این کفش‌ها را از من قبول کنی».

انگار که با مخاطب دیوانه‌ای روبه رو شده، پاسخ میدهد:

«کفش‌هاتو؟ اگر کفش نداشته باشی که نمیتونی راه بری!»

ادامه میدهم:

«میتونم، من جورابای ضخیمی دارم، اگر این کفش‌ها را قبول نکنی نمیتونم ازت نان بگیرم».

پسر جوان قبول می‌کند. کفش‌هایم را به او‌ میدهم و تکه‌ای نان از او میگیرم سپس با یک خداحافظی سرد و سریع از من جدا میشود. قبل از سوار شدن به قطار برمیگردد و این بار با یک صدای گرم که انگار لبخند میزند به من می‌گوید:

«به امید دیدار در کریل».

منم با لبخندی که حتم داشتم نمی‌بیند به او جواب میدهم:

«به امید دیدار».

پسر جوان سوار قطار میشود و مردم نیز آرام آرام سوار واگن‌ها می‌شوند. من در جای خود ایستاده‌ام. همان تکه نان را دو نصف میکنم و نصف بیشتر آن را در جیب‌ پالتوام نگه میدارم. مرد بداخلاق را می‌بینم که او نیز سوار قطار میشود.

ژنراتورهای قطار روشن می‌شود. قطار سوت میکشد و صدای آن گوش‌هایم را آزار می‌دهد. این شرلی رویاهایم است که دستهای کوچکش را به دور چشمانش حایل کرده و آن‌ها را به شیشه قطار تکیه داده تا شاید مرا بهتر ببیند. چشمانش به من می‌گوید سوار شو، تا کریل راهی نمانده. اما من سوار نمی‌شوم.

قطار حرکت می‌کند. پاهایم توان حرکتی خود را از دست داده. قطار سرعت می‌گیرد. سرم را به تندی تکان میدهم انگار برای چند لحظه در جهان دیگری سیر کردم. به خودم می‌آیم. تنها صدای قطار است که میشنوم؛ بنظر میرسد ده‌ها مایل از من فاصله گرفته. زیر لب زمزمه میکنم:

«کویر تنها زمین برای ندیدن‌هاست. چون هیچ چیز برای دیدن وجود ندارد».

بر روی صندلی کنار ایستگاه مینشینم. گوش من صدایی نمیشنود، هیچی نمیشنوم.

خسته‌ام. روی همان صندلی دراز میکشم. پاهایم را جمع میکنم. دست‌هایم را به زیر بغلم میبرم. چشمانم را روی هم میگذارم اما نمیخوابم.

چشمانم را باز میکنم. هوا روشن است. رطوبت سرمای صندلی پالتوام را کمی خیس کرده. احساس میکنم سرما خوردم. کمی راه می‌روم. پاهایم تاول زده. آفتاب زمستان سرد است. به آسمان خیره میشوم اما خورشید را نمیبینم. لطافت ریگ‌ها پاهایم را نوازش میکند. رد پاهایم قرمز است. اما من چرا پا برهنه‌ام؟ انگار کفش‌هایم را در قطار جا گذاشتم. احتمالا تا الان به کریل رسیده‌اند. پاهایم تاول زده؛ نمی‌توانم سریع‌تر راه بروم. احساس میکنم مردم نگاهم میکنند اما مردمی در کار نیست، کویر است و تنها کویر.

لباسهایم داد میزنند که فقیر نیستم و آنقدری دارم که نمیرم. مردم به کفش‌های یکدیگر بی‌توجهند، این برهنگیست که نگاه آنها را جذب می‌کند. شاید هم این قرمزی رد پاهایم است که نگاه آنها را به خود گرفته. اما نگاهی نیست، کویر است و تنها کویر.

روبروی خود زباله‌دانی میبینم. کفشی به آن تکیه داده؛ بی‌ارزش اما ارزشمند. آنقدر ارزشمند که نپوشیدن آن توجه همگان را به خود جلب کند و آنقدر بی‌ارزش که به زباله‌ای در کنار زباله‌های دیگر قانع شود. آرام با خودم زمزمه میکنم:

«من در کویرم، کفش‌هایم در کریل با شرلی عشق بازی می‌کند».

چشم‌هایم را آرام میبندم. زانو‌هایم ناخودآگاه خالی می‌شوند تا خاک کویر را لمس کنند. صدایی که انگار از ته چاه می‌آید به گوشم میخورد؛ آرام و بم:

«کریل…»

صدا به مرور شفاف و بلند میشود:

«کریل…»

دوباره چشمانم را باز میکنم؛ «کریل، از قطار پیاده شوید».

هیچ چیز تغییر نکرده؛ جز کفش‌هایی که انگار دزدیده شدند.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر