مفهوم بشریت گویا با سودایِ کَجرَوی از اَمرِ طبیعی آمیخته است. امری که او را به موجودی بسیار پیچیده و مریضاحوال در تمامِ ابعادِ شناختی مبدل کرده و کار به جایی رسانیده است که زُبالهگَردِ پَسماندههای خویش شده است. در این میان کارکردِ فابل که به نوعی میتوان آن را «پیگیریِ نگاهِ طبیعی به امر غیرطبیعی» نامید بیش از پیش ضروری به نظر می رسد. نگاهی طبیعی از حیواناتِ و اشیاء که گویا در معرض این عُفنِ تحملناپذیر زبان در آوردهاند و با آدمیان به زبانِ خودِ ایشان سخن میرانند.
شاید بدین دلیلِ ساختاری است که فابل همواره ژانری بوده که به کَجاحوالیهای نژادِ بشری پرداخته است، گونهای ادبی که در گذرِ زمان تطور یافته و در قالبِ کارتونها خود را به روی پردهی سینماهای جهان مدرن در ابعادی وسیع نقش افکنده است.
فابلِ «آنها همیشه صدای لالایی ها را میشنوند» از دِنا پرویزی، نمونه ای موفق از این میراثداری اِزوپ است. گر چه به زَعمِ مَن آن پایان بندیِ کلاسیک، خاصِ فابلهای سنتی، هم اگر نبود از اِبهام و استعارهی بیشتری به شیوهی فابلهای مدرن بهرهمند بود. پرویزی در این فابل به چیزی جدانشدنی از آدمی و تاریخ و تمدنش انگشت گذاشته است، چیزی به نزدیکیِ رَگ گَردن او: لباسش.
هزاره هاست که آدمی در مقامِ موفقترین موجودِ زنده در فَرگشت، به مَدَدِ گوشت و پوست و جان سایرِ موجودات از نَردبانِ «اشرافیت خلایق» بالا رفته و خود را به تارُکِ آن کشانده است و بَر بَرّ و بَحر و مُرده و زِنده سلطنتِ مُطلقه، مشروعه و البته نامشروطه دارد. کُتُبِ آسمانی این زِعامتِ آدمی را یک قراردادِ خداوندی و ازلی میدانند.
پنج هزار سال است که ادیانِ ابراهیمی هَدَف از خِلقَتِ زَمین و موجوداتِ آن را خدمترسانی از جان و دل به بشریت یعنی اشرف مخلوقات و نمایندهی خداوند روی زمین معرفی کردهاند و از زمانِ ظُهورِ انسانِ مُدرن از قریب به پانصد سالِ پیش می دانیم که واقعِ امر نه چنین بوده و نه چنین است و انسان همان طور که گفته آمد فقط در گَردونهی آن رِقابتِ فَرگَشتی مِصداقِ بارزِ آن گفتهی معروف شده است که «تاریخ را فاتحان مینویسند» اما طُرفه آن جاست که تاریخِ این فاتحانِ آدمیزاده قبلهی پرستش و مذهب آنان نیز قرار گرفته است.
دیروز در فرانسه یک دانشجوی هجده سالهی چِچِنی از استادِ تاریخش، به بهانهی نشان دادنِ کاریکاتورهای شارلی اَبدو، سَر بُرید و به راحتی به جهانیان اثبات شد که چگونه درسِ اسلافِ تاریخنویسِ آدمی هنوز بر مدرنیت و انسانِ مدرن و آموزه های وابسته به عصر او برتری مطلق دارد. سَلَفیگری امریست زنده، تَپنده و دردآور که آن را روز به روز در جریانِ شریانهای روزمره میتوان حَی و حاضر یافت و تنها ادبیات و نوشتارِ مدرن به ویژه فابل است که می تواند اذهان را در این رودررویی از بندِ تفکر میراثخوار برهاند و به اندیشیدن به در و از اکنون سوق دهد.
دنا پرویزی در فابلِ جَذّابِ خود انگشت بر همین نُکتهی دردناک گذاشته است و ابعادِ به راحتی فراگیر ساریِ فابل در کلیتش به ما این اجازه را میدهد که لباس را در کلیتش ببینیم و نه فقط به مِصداقِ پوششِ ظاهریِ آن. لباسِ جِسمانیِ آدمی به نحوی از اَنحاء در بَرگیرندهی رَویهی تفکرِ اوست و پیگیریِ این سیر در تاریخ چیزیست که پرویزی در لایههای نهانترِ فابلِ خود از ما میطلبد. کِرمِ ابریشمی که به دستِ کَرَم، از آدمیان شَرنگِ زَهَر میخورد تا لحظه به لحظه فَربهتر گردد و به پایان خود نزدیکتر.
اما کِرمِ ما، هر کِرمی نیست. کِرمیست که دَرونِ این حیوانیتِ چَرَنده و فَربهشَونده و گول، از خودآگاهیِ لطیف و نوعی شِناختِ درونی برخوردار است که از شرِ این دستان به تل برگها میخزد تا خود را از آنان برهاند گر چه به عبث. اما گَلّهی کّرمهای همنوعش دغدغههای او را پوچ و واهی میدانند یا این گونه میخوانند. گَلّهای که سر به آخورِ برگهای چرب و نرمی دارد که آدمیان برای ایشان میریزند. و چه بسا اگر دستانی به درازی و توانمندیِ آن جَوانِ چِچِنی داشته باشند و بتوانند به سانِ انسان از کوره دشنه و شمشیر در آورند، حُلقومِ کِرمِ خودآگاه و دگرآگاهنده را بدرند.
دردِ آدمی آن است که کِراهتِ مسیری که روزی به اِجبار و از سَرِ قَهرِ فَرگَشتی بدان مایل شد به کَمالِ زیبایی و تمدن و عین مذهب او تبدیل شده است.
تاریخِ بشر از جنون و سرسامِ بیوقفه در تکاپوی بقا به چشم او زیبا آمده است و چون آن لباس دیبا به کمال زیبایی اش مبدل شده است. لوحِ پاک و یکدست صافِ آدمی که ضَمیر و نهادِ طبیعی و اولیهی اوست و کوبریک آن را در اودیسهی فضایی اش به زیبایی به ترسیم آورده است با میمونهایی احاطه شده است که تا انسان شدن یک گام بیشتر فاصله ندارند.
روزی که میمونها کشتن و جانمایه کردن خویش از جان دیگر جانداران را مسیر آدمیت قرار دادند شاید به نهایت از این عمل به پشیمانی و درد و ناراحتی در آمدند اما داستانِ تلخ آدمی آن گناهِ اولیه نیست، آن سنگی که به دست قابیل فرق هابیل را ترکاند. دردِ آدمی آن است که کِراهتِ مسیری که روزی به اِجبار و از سَرِ قَهرِ فَرگَشتی بدان مایل شد به کَمالِ زیبایی و تمدن و عین مذهب او تبدیل شده است.
اجدادِ ما وقتی در زمهریرِ عصرِ یخبندان از گرسنگی گوشتِ گُرگی را به کِراهت خوردند و ره به خونریزی گشودند وقتی سبزه ها از پس هزاره های یخین باز رُستند به جای کنار گذاشتنِ اصل آن خونریزی جای گرگ را با گوسفند عوض کردند و بیهوده نیست که تمدن آدمی با دو واقعه پیوندی دردناک خورده است: دامداری و رام کردن حیوانات وحشی و ریخته گری که سرآغاز جنگافزارسازی است.
اما کار به همین نقطه پایان نیافت. فِضاحت قِداست یافت. این تمدن بعدها در ادیان مورد پرستش قرار گرفت. مردی آمد که به دستورِ خدایش دستِ پسرش را گرفت و بُرد تا سرش را ببرد و پسر هم گفت آفرین پدر چه کار خوبی! و بعد قوچی فرود آمد و بعد ملّت از پی ملّت که به پای آن خداوند قرن هاست که قوچ و شتر و گاو و گوسفند و البته دیگر ابنای بشر را سر می برند.
بگذارید حرف اول خود را پس بگیرم: نقش ادبیات و فابل در بر هم زدن این نظمِ مستهجنِ تاریخی بسیار برجسته است و فابلنویسانِ مُدرنی چون دنا پرویزی که به دقت تار و پودِ ابریشمینِ این قَبای نژند تمدن بشری را با سرانگشتانی ظریف از هم می گشایند و آن را به خلایق نشان می دهند بسیار ارزشمندند و ستودنی.
همان بهتر که در این بُرهه، ابهام از ما دور شود و تَمنایی باشد که لباسِ ابریشمین بر تنِ بلورینش سُر بخورد، از خود بی خود شَوَد، دورِ خودش بچرخد و بخندد، دور مادرش بگردد و از همه مهمتر، «نگاهش پر از خلسه ای نرم» باشد… و البته به جز تمنا، ما هم…
پوشاندنِ زشتی به زیبایی آن زشتی را چند برابر می کند و این یکی از تعهدات بی و برو برگرد ادبیات است چرا که دیری ست زشتی های آدمی به زیباییِ ذاتِ اقدسِ او مبدل شدهاند.
ـــــــــــــــــــ
این جستار خوانشی از داستان کوتاه «آنها همیشه لالاییها را میشنوند» است.