تعبیر من از تغییر، جا به جا شدن است. میدانم که همه همینطور فکر میکنند.
«در خانه را باز میکنم. باران میآید و پیرمرد روزنامهفروش بیتوجه به آن سیبزمینیها را روی آتشی که کنار دکهاش روشن کرده کبابی میکند. یکی از روزهای زمستان است. چه اهمیتی دارد چه روزی باشد، حداقل حالا میدانم بالاخره کسانی در شهر هستند تا سرما را برای مدت کمی هم که شده با من شریک شوند. از من بپرسید میگویم آدم سخاوتمندی هستم. هیچ چیز را فقط برای خودم نمیخواهم. حالا میخواهد یک تکه نان گرم باشد که عطرش در کل کوچه غالب شده بر بوی خاک یا روزنامههای خیس شده، یا سردرد ناشی از کمخوابی. من هر دوی آنها را با بقیه سهیم میشوم.
امروز هم یکی از همان روزهاییست که باید بخشنده بودنم را به نمایش بگذارم. نقش من در نمایشهایی که اجرا میکنم معمولا کمرنگ است. مثلا من همان نظافتچی گوشه صحنهام، گاهی من درختی میشوم که نقش اصلی به آن تکیه میکند، یا شاید ارهای باشم که همان درخت را قطع میکند. اما هیچوقت دیده نخواهم شد.
حالا که در حال فکرکردن به همه این مسائل هستم، سرعت راهرفتن و عبورم از کوچه پس کوچهها خیلی زیاد است، اما هنوز هم افکارم زودتر از آنکه پاهایم به مقصد برسد، درست همان جا ایستادهاند. بالاخره وارد مغازه میشوم. یکی دوتا از مشتریها سنگینی قدمم را که حس میکنند فورا از در میروند بیرون؛ خودم ترجیح دادم این طور باشد. زنگ کوچکی که سر در مغازه وصل است برای چندمین بار به صدا در میآید. شاید صاحب مغازه به خاطر صدای بدی که دارد همین روزها عوضش کند، هرچند من فکر میکنم زنگ کارش را به خوبی انجام میدهد. چون حتی از صدایش هم مشخص است زنگ زده.
یادم نمیآید چرا به مغازه رفته بودم. چند لحظه به فروشنده نگاه میکنم. او هم نمیداند چرا رو به روی من ایستاده.»
حالا من در اتاق کم نورم نشستهام. یادم نمیآید چرا در ذهنم به مغازه رفته بودم، چرا در مورد رفتن به آنجا نوشته بودم، آخرین بار که پایم را از در اتاق بیرون گذاشتم چه فصلی بود، فصلها را به خاطر نمیآورم.
شاید اگر بالاخره خانه را ترک کنم، ارمغان این خداحافظی سلامی طولانی باشد. هرچند چه کسی باور دارد که عمر سلامها طولانی تر از خداحافظیها باشد؟
روز من دیگر به پایان رسیده. اما هنوز چند ساعت دیگر برای زندگیکردن مهلت دارم، شاید به اندازه ۲۴ ساعت دیگر. در یک روز نهایتا میتوانم یک بار بمیرم، یک بار متولد شوم، یک بار کسی را ملاقات کنم و یا یک صفحه بنویسم. ۲۴ ساعت اما یعنی هر لحظهام یک فرصت دیگر برای زندگی است. من ثانیهها را میشناسم، آرام میروند انگار روی شنهای داغ قدم میزنند و بعد، تنها چند لحظه بعد از اینکه رد پایی ازشان به جا ماند، دریا دست سردی به روی آنها کشیده و محوشان میکند، طوری که اگر پشت سرت را نگاه کنی میتوانی بگویی وجود داشتهاند اما دیگر کوچکترین اثری از آنها به چشمت نمیخورد.
تصمیمم را میگیرم. شاید امروز تغییر کنم. تعبیر من از تغییر، جا به جا شدن است. میدانم که همه همینطور فکر میکنند.
پس در خانه را باز میکنم.
باران میآید و پیرمرد روزنامهفروش بیتوجه به آن سیبزمینیها را روی آتشی که کنار دکهاش روشن کرده کبابی میکند.