بیمقدمه
هیچ
همهی خانهام را ساس گرفته. زیر تخت، داخل کمد، پشت میز و هر جای تاریکی که فکرش را بکنی، ساس لانه کرده. از نور گریزان است و بندهی تاریکی. به توصیه همسایهها اسبابم را در حیاط پهن کردم بلکه آفتاب دوای دردم شود. نشد. افاقه نکرد. فقط خنزل پنزلهایم را به گه کشید و وقتم را هدر داد. مهم نیست. انقدر عمر تلف کردهام که این یک روز به چشم نمیآید. همسایهای که خود این توصیه را به من کرده بود با نگاه عاقل اندر سفیه از پنجره مرا رصد میکرد. احتمالا با خود میگفت: چه ابلهی!!! کاش تو هم بودی تا احمقی که در حیاط، خیره به اسبابش نشسته را میدیدی. تجسمی از بلاهت بودم. ابلهی خیالباف.
در آن ساعات که هر قطعهای از من، گوشهای افتاده بود، به کولی شدن فکر میکردم. به رها کردن. به رفتن. خوشبختانه اگر روزی تصمیمم را عملی کنم چیزی از دست نمیدهم. حاصل همهی عمرم به شمار چند کاشی برابری میکرد. عملا چیزی ندارم، هیچ چیز. به یاد توصیف تو از اولین خانهات افتادم، «خانهای مملو از هیچ». نوشتی که جز پنجرهای رو به خیابان، هیچ حُسنی ندارد. اما به قدری امیدوارانه نوشتی که به تو حسادت کردم. تو در پی امید رفتی و آن را یافتی. من ماندم و ناامیدتر شدم.
اگر توانستی عکسی از خودت در خانهی جدید بفرست. به یاد آن عکس کنار پنجرهی خانهی قبلی. هیچگاه از خانهی فعلیات چیزی برایم ننوشتی. این خانه هم پنجرهای رو به خیابان دارد؟ در این خانه هم میتوانی به نظارهی غروب، از پشت میز تحریرت بنشینی؟
همسر اخوان از ادارهی ما رفت. به کجا! نمیدانم. کاش میدانستم. مهم نیست. اگر نیاز شد از اخوان میپرسم. رفت تا شاید همهی تنشها به پایان برسد. من هم امیدوارم همه چیز به پایان برسد.
روز خداحافظیاش من اینجا مشغول دک کردن ساسها بودم. بهانهای سادهلوحانه که آنجا نباشم. خودم را گول زدم تا نروم. از این غیبت چه چیزی عایدم شد؟ نمیدانم. فقط نرفتم که نباشم. نبودم آنقدری هم که فکر میکردم مهم نبود. هیچکس سراغی از من نگرفت. مهم نیست. از این پس هیچ چیز مهم نیست جز ساس.
مُنکِر
بابت کج و معوج بودن برخی کلمات مرا ببخش. چند هفتهایست که انگشتانم به لرزه افتاده. با این قیمت کاغذ به صرفه نیست که با هر خط خوردگی کاغذی هدر دهم. عذرخواهی کم هزینهتر است. حوصلهی درمان هم ندارم. انکار را ترجیح میدهم. باید ببینم این یکی را تا کجا میتوان انکار کرد. من به انکار عادت دارم. به انکار علاقه، به انکار فهمیدن، به انکار غم، من منکر همه چیزم. منکر به آن چه که هستم. این کار از روی عمد نیست. نمیدانم از روی ترس است یا حماقت ولی عمدی نیست. اعتیاد است.
چند ماه پیش چیزی را انکار کردم که میدانم تا آخر عمر دست از سرم بر نمیدارد. علت این یکی را خوب میدانم. نپرس چه که از بیان آن شرم دارم. فقط بدان گند زدم. تاوانش را خواهم داد.
عکسی که فرستادی را قاب کردم و روی طاقچه گذاشتم. کنار عکس قبلی، جلوی آینه، جایی که هر روز تو را ببینم و دلتنگتر شوم. برای من این حس، اکسیر بقاست. مرهمی بر زخم پوچی حیات. به دیگران فکر میکنم تا برای فردا دلیلی داشته باشم. دلتنگی را جایگزین امید کردهام. به این ترفند است که زندهام.
هنوز کتاب جدید صادقی را نخواندهام. شاید اصلا نخوانم. اخرین باری که داستان خوبی نوشت یادم نیست. سالهاست قلمش مرده و با این نقل قولهایی که از وضعیت بیماریاش شده همین روزها خودش هم میمیرد. گمان میکنم قرابت داستان او با سرگذشتت سبب رضایت تو شده. من هم عاشق قصهی «سورچی و مسافر» هستم اما قصهی خوبی نیست. قلندر، نویسندهایست که تجربه جدیدی بیافریند؛ نه آن چه که میدانی. کتابهایی که خواسته بودی را تهیه کردم. یک کتاب به میل خودم و یک کتاب هم به توصیهی فروشنده برایت میفرستم. مجموعا ۸ کتاب. اگر کمتر از این تعداد به دستت رسید بدان دزد کتابخوان ادارهی پست هنوز بازنشست نشده. عکسم را اما با نامهی بعدی میفرستم. اینبار فرصت نشد. چیزی از دست نمیدهی. دیدنم برایت سودی ندارد. برای هیچکس سودی ندارد. ای کاش میتوانستم از دیدگان همه محو شوم.
ای کاش راه حلی جز مرگ برای این آرزو بود.
دلتنگ
این که دلتنگی را شاخهای از امید میپنداری یعنی نمیدانی از چه حرف میزنم!
من دلتنگ چیزهایی هستم که نداشتهام. دلتنگ کارهایی که نکردهام. دلتنگ آغوشی که نبوییدهام. دلتنگ چشمانی که نبوسیدهام. دلتنگ مویی که شانه نکردهام. تو در کدام کلام من امید دیدی که آنها را همتراز دانستی؟ از کی انقدر احمق شدی؟
این که در مواجهه با رنج من به دنبال روزنهی امید میگردی آن را کوچک میکند. احساس کسی را تفسیر نکن.
حرف دیگری ندارم.
شبگرد
نامهی قبلی را در عصبانیت نوشتم. چند روز بعد از آن جوابیهی تند و بیادبانه، مجددا نامهات را خواندم. بار دوم ناراحت شدم اما عصبانی نه. حتی لحظهای آرزو کردم آن کاغذ حامل نفرت سر از ناکجا دربیاورد که نشد، رخدادها و وقایع به میل ما نیست.
پوزش تو از آنچه که نوشته بودی، بسیار ارزشمند است. امیدوارم عذرخواهی من را بپذیری و آزردگیات جبران شود. البته هنوز هم معتقدم آنچه نوشتی اشتباه است اما نیازی به خشم نبود. بهتر بود به همان جملهی «احساس کسی را تفسیر نکن»؛ بسنده میکردم. زیادهروی در هر چیزی پشیمانی به بار میآورد.
دربارهی اوضاع اینجا پرسیدی؛ بهبودی نیافته. تا زمانی هم که مشتی قواد بر مسند قدرت هستند بهبود نخواهد یافت. جامعه به دروغی دچار شده که توان رهایی از آن را ندارد. امروز هر که صادقتر مینماید؛ کذابتر است. باتلاقی ساختهاند که همه را میبلعد. فرقی نمیکند چه لباسی بر تن داشته باشی. منجلاب، گریبان همه را خواهد گرفت. احمق آن مردمانی که خود را نجات یافته میدانند و بیچاره آنهایی که فهمیدهاند چه آیندهای پیش رویمان است. بگذریم. روزگاری سیاست مبحث مورد علاقهام بود. امروز از هیچچیزی به اندازهی آن طفره نمیروم. مدتیست دخل و خرجم همخوانی ندارد. اگر این وضع ادامه پیدا کند خانهنشینی را ترجیح میدهم. دلیل و منطق قابل استنادی برای این تصمیم ندارم. مثل همیشه به دنبال بهانه میگردم. شغل، آخرین چیزیست که مرا پایبند جایی میکند و اگر از قید و بند آن رها شوم آمادهی رفتنم. دیگر دلیلی برای ماندن نیست. برخی شبها برای تمرین به خیابان میزنم. میروم، میروم و میروم. اگر به جایی برسم که ندانم کجاست آرام میگیرم. همانجا را برای توقفی کوتاه مامن میکنم و قبل از بروز هر نشانهای از روشنایی برمیگردم. هر چه دیرتر مسیر بازگشت را بیابم خشنودترم. این یعنی کارم را بهتر انجام دادهام. راستش را بخواهی هر شب به این امید میروم که برنگردم. روزی برای همیشه خواهم رفت. شاید حتی قبل از آن که ساسها اینجا را ترک کنند.
خسوف
این اواخر تنها اتفاق قابل نقلی که رخ داده خسوف کامل است. لابد خبرش را شنیدهای. شب با شکوهی بود. روی بام دراز کشیدم و کودکیام را نظاره کردم. از ماندگارترین خاطرات آن دوران برای من شبیست که روی پشتبام همراه بابا خسوف را تجربه کردم. ماه که در سایه شد؛ بابا اقامه بست. تصویر رکوع و سجودش در آن ظلمت از خاطرم نمیرود. آخرین شبی که در بیمارستان بود این خاطره را مرور کردیم. هیچکس نمیدانست من آنجا بودم. همه گمان میبردند به دیدارش نرفتم. حتی تو نیز مرا از این بابت شماتت کردی. اما بابا آخرین شب عمرش را با من سپری کرد. تا پاسی از شب گپ زدیم. بی آن که از یکدیگر بِرَنجیم یا گلایه کنیم.
قبلا هم آنجا بستری شده بود. چند سال قبل از مرگش. آن روز را به خاطر دارم. روزی که در خلسه و هذیان داروی بیهوشی، او میگفت و من میشنیدم. از جوانیاش میگفت. از روزهایی که پرشور بود و پرغرور. از عشق نافرجامش. از دختری که هیچگاه به دست نیاورد. از آرزوی بر باد رفتهاش. من آن شب علت همهی رفتارهایش را فهمیدم. علت همهی بیمهریهای او به مادرم. بابا که به خواب رفت، کرختی و رخوت همهی وجودم را گرفت. تا خانه قدم زدم. به خانه که رسیدم؛ مادرم چشم انتظار و نگران در تاریکی نشسته بود. ذکر میگفت. نگاهم که به او افتاد بیاختیار گریستم. برای که؟ نمیدانم! فقط میدانم مادرم تنهاترین بود. با رفتنش من تنهاترین شدم. مسبب این تنهایی بابا بود. نمیتوانستم او را ببخشم. وقتی که او دوباره در همان بیمارستان بستری شد؛ مادرم نبود و من میلی به دیدارش نداشتم. نمیدانم چه شد که رفتم. به خودم که آمدم کنار تختش نشسته بودم. نیمههشیار بود. دستانش را فشردم. چشمش که به من افتاد خندید. لبخند نه؛ خندید! آن خنده تنها نقطهی سفید در سیاهی عمر من است. مادرم فرصت همان خنده را هم نیافت. تا زمانی که دستان بابا در دستان من بیجان شد حرف زدیم و بعد به خانه بازگشتم. آوار آن شب هنوز روی شانههایم است.
با این که چندین سال گذشته اما اغلب به آنها فکر میکنم. به بابا و عشق بیثمرش. به مادر که علت بیمهریهای او را میدانست و انکار میکرد. به عمری که کنار هم تلف کردند. به سهم من در رنجشان و به مرگ که آنها را از من گرفت.
خسوف زیبایی بود.
بیرویا
لطفا نامهی آخرم را فراموش کن، یا حداقل تظاهر به فراموشی کن! اینروزها حالم خوش نیست. سردرد امانم را بریده. سخت نفس میکشم. اوهام میبینم. هذیان میگویم. هر چه میکنم پشیمانی به بار میآورد. گیجم، پرخاشگر شدهام، لرزش انگشتانم بیشتر شده، گوش راستم زنگ میزند و بیدلیل اشک میریزم. رویایی نمانده که پیش از خواب به آن بیاندیشم. بیرویا شدهام. تنها چیزی که داشتم همین رویا بود. بیرویا، سیاهی شب گذر نمیکند. در خیابان به دیگران خیره میشوم بلکه ذرهای از او را بیابم. هر که کوچکترین شباهتی به او داشته باشد توجه مرا جلب میکند. جنون در چند قدمی من ایستاده. نپرس که! حدس نزن. این بار را باهوش نباش. مثل من انکار کن که فهمیدی. اصلا تو هم بگو. حرف بزن. اعتراف کن. مگر میشود که رنج ناگفتهای نداشته باشی! کاغذ را دست کمنگیر. این راز را از من داشته باش، نوشتن از گفتن آسانتر است. همهی این کلمات، حرفهایی است که نتوانستم بر زبان جاری کنم. هر چه که نتوانم بگویم، مینویسم. کافیست اولین کلمه را روی کاغذ بخوانی تا سیلی از واژگان جاری شوند.
شاید اگر استعفا شفاهی بود هیچوقت نمیتوانستم انجامش دهم. چند روز پیش با آن موافقت شد. مردک کلاش بعد از ده جلسه بررسی علت و معلول این اتفاق، منت بر سرم گذاشت تا رهایم کند. پفیوز. این خصلت تمام مدیران اینجاست. خود را عاقل و آگاه به هر امری میپندارند تا نشان دهند از تو بهترند بلکه امیالشان ارضا شود. باید اثبات کنند از تو باهوشترند. هر چند علت اصلی رفتنم این نیست اما خوشحالم تمام شد. خوشحالم از شر این احترام تصنعی خلاص شدم. حالا دیگر شبها با خیال راحتتری به خیابان میزنم. دیگر مسئولیتی به دوشم نیست. دیگر اجباری برای بازگشت ندارم. نیاز نیست مسیرم را به خاطر بسپارم. میتوانم فراموش کنم از کجا آمدهام. امیدوارم موفق شوم.
فرهاد
هفتهی گذشته بعد از مدتی بیخبری به خانهی فرهاد رفتم. همسرش در را باز کرد. سراغش را که گرفتم بیهیچ توضیح و مقدمهای گفت مُرده! بیاراده لبخند زدم. جملهاش را شنیدم و لبخند زدم. برای لحظهای مرگ روبه رویم تجسم یافت. احساس غریبی بود. نمیدانستم چه بگویم. چند دقیقهای طول کشید تا به خود آمدم. تسلیت سردی گفتم و رفتم. به خانه که رسیدم تازه فهمیدم چه شده! برای پرسیدن محل دفنش دوباره بازگشتم. در آن چند ساعت به قدر چند سال پیر شدم. گویی که در شرم و اندوه غلتیده باشم. همسرش از دیدار مجددم تعجب کرد. آدرس را روی کاغذی نوشت و به من داد. گفت، هنوز مزارش نام و نشانی ندارد. بعد از غروب به گورستان رسیدم. هر چه گشتم چراغی نبود. با کمک نورِ مهتاب قطعهاش را یافتم. سه قبر بدون سنگ در آنجا بود. نتوانستم او را بیابم. بر هر سه قبر زاری کردم. اگر کسی مرا در آن حال سرگردان میان قبرها میدید وحشت میکرد. صورت حقیقی یک شبح بودم. در آن یک تکه جا گم شدم. آفتاب نزده برگشتم. تمام هفته را در خانه نشستم و به فرهاد فکر کردم. به آخرین باری که دیدمش.
فردا سنگ مزارش را میگذارند. به آنجا نخواهم رفت. تاب دیدن دخترش را ندارم. نامش را فراموش کردم ولی میدانم که هنوز هفت سالش نشده. یاد شوق فرهاد برای تحصیلش، قلبم را میشکند. او شایستهی این حسرت نبود. باور به این که آرزوهایش زیر تلی از خاک دفن شده کار من نیست. به آنجا نخواهم رفت.
از آن روز خیال مرگ لحظهای راحتم نمیگذارد. پیشتر مرگ را در رویا دیدهام. در کالبد او که دوستش دارم. در آغوشش هستم. برهنه و بی واسطه. تن او آغشته به اشک من شده. نگاهم میکند. نگاهش میکنم. رو بر میگرداند. تن من به اشک او آغشته میشود. مرگ بسان نور از روزنهی تنها برون میتابد. رهایم میکند. تقلای من برای داشتن او بیثمر است. مرگ که آغاز میشود رویا به پایان میرسد. این شیرینترین رویای من بود. به کابوسی میماند اگر ندانی آغوش او چگونه است. کاش میشد یکبار دیگر این رویا را تجربه کنم. کاش! آری! عشق چنین است؛ تو را که طاق آسمان را مختصر میپنداشتی محتاج رویایش میکند.
به آنجا نخواهم رفت.
دکه
اشتباه کردم به مراسم فرهاد نرفتم. این هزارمین بار است که از انجام ندادن کاری افسوس میخورم. باید میرفتم. دیروز در گورستان مزارش را نیافتم. قطعهاش را یادم نمانده. تا غروب ماندم بلکه سیاهی چیزی به یادم بیاورد که بیفایده بود. عقلم زائل شده؛ حتی به فکرم نرسید از کسی پرسوجو کنم. حماقت از سر و رویم میبارد. ترحم بیشترین احساسیست که این روزها نصیبم میشود. عاقبتم شده آینهی عبرت دیگران. به زودی با انگشت نشانم خواهند داد و آنچه بر من گذشته را روایت میکنند. داستانی شبیه به قصههای ادیان، ملالآور و عبرت آموز. او را ببینید و از آنچه کرد، حذر کنید.
فردا مجددا به آنجا خواهم رفت. باید فرهاد را بیابم. «تنهایی» به جانم افتاده. از روزی که مادر رفت تنها بودم. با آن غریبه نیستم. تنهایی به خودیِ خود کسی را زمین نمیزند اما اگر به خیالِ دیگری آلوده شود در چشم بر هم زدنی روحات را به انزوا میکشد. در نبود تو فرهاد مرا از این انزوا نجات داد. با رفتنش جانی در بدنم نمانده. شاید که دیدارش آرامم کند.
نمیدانم در آن غربت چه میکنی! احتمالا رفتن فرهاد برای تو سهمگینتر است. میتوانم اشکهایت را تصور کنم. کار سختی نیست. احساسات تو از من سرراستتر است. میدانی چه میخواهی. به راحتی غمگین میشوی. به راحتی عشق میورزی. به راحتی ابرازش میکنی. من نمیتوانم، ندیدهام، نیاموختهام. کوتاهی از من نبوده، در خانه ما کسی احساس سرراستی نداشت. ما دچار انکار دسته جمعی عواطفمان بودیم. اصلا خانهای وجود نداشت. سقفی بود که زیر آن نفس میکشیدیم. با رفتن مادر همین را هم از دست دادیم. هر بار که بابا را میدیدم نفسم تنگ میشد. قلبم به تپش میافتاد. خفگی به آغوشم میکشید. او را دوست داشتم اما نمیبخشیدم. همین بلا را سر خودم هم آوردم. هیچگاه خودم را نبخشیدم. وقتی خودت را گناهکار بدانی از رنج کشیدن لذت میبری. با خودت میگویی هر چه بر سرت آمده حق است. پس رهایش میکنی تا روزی که مرگ فرا برسد.
حالا دیگر پولی برایم نمانده. مجبور شدم کتابهایم را بفروشم. میدانم از این تصمیم هم پشیمان میشوم اما چارهای نیست. دلخوش به این بودم که بعد از استعفا به راحتی ناپدید شوم. اشتباه میکردم. همهی اینها بهانه بود؛ من آدم رفتن نیستم. اوضاع قیمتها روزبهروز بدتر میشود و من فقیرتر! روزنامهی دولتی در صبحی که تیتر اولش تکذبیهی تورم بود؛ گران شد! حقا که وقاحتنامه، عنوان لایقتری برای این کاغذپارههاست. اگر گرانی ادامه یابد مجبورم برای رفع نیاز به شغلی تن دهم. شاید به استخدام دکهی زیر پل در بیایم. روزی که دو جلد کتاب را با چند پاکت سیگار تاخت زدم پیشنهادش را داد. چند سالیست مشتریاش هستم. مرد میانسال شکست خوردهای که سهمش از تمام شهر همان دکهی چند متریست. از آن آدمهایی که قصهی زندگیاش میان قصههایی که شنیده گم شده. عاشق شب است و رویا. میگوید شبها صادقترین آدمها به سراغش میآیند تا سرگذشتشان را بازگو کنند. راز بقایش را در شنیدن دیگران میداند. اینگونه به زندگیاش معنا بخشیده. از غروب تا طلوع به انتظار مینشیند تا کسی سفرهی دل را بگشاید. شبی که شنوای قصهی من بود یک پاکت سیگار مهمانم کرد. مرد سخاوتمندیست. امیدوارم روزی قصهاش را بشنوم.
دروغگو
باید فواصل نامههایم را کوتاهتر کنم یا لااقل رونوشتی از آن نگه دارم. هر چه فکر میکنم به یاد نمیآورم آخرین بار از چه چیزی برایت نوشتم! از سردردهای مکررم گفته بودم؟ از کمبود کاغذ چطور؟ آخرین نامه قبل از مرگ فرهاد بود یا بعد از آن؟ نکند از این فراموشی هم نوشته باشم! مسخرهست! اولین دیدارمان را یادم هست اما آخرین نامه را نه!!!
حقیقتا از این که با حرفهای تکراری حوصلهات را سر ببرم بیزارم. از این که ملال انگیزتر از قبل بنویسم و تو میلی به خواندن نداشته باشی؛ اما چه کنم که در برابر این فراموشی ناتوانم. حتی یادم نمیآید از کی دچارش شدم. باید به آن عادت کنم؛ به نسیان کلمات، به یادداشت وقایع، به تردید اسامی، باید عادت کنم تا روزی که همه چیز از یادم برود. به نظر درمان فراموشی، فراموشیست. خاموشی آتش با آتش. راه دیگری به ذهنم نمیرسد.
البته سراغ چند پزشک بنام نیز رفتهام. نتیجه؟!
مثل همهی عمرم بیحاصل.
یکی از آنها معتقد بود این فردیترین رنج انسان است. گمانم تا به حال، عاشق نشده. دیگری، تنهایی و سیگار را عامل میدانست. مشتی خزعبلات از کتابهای دانشگاهی واگویه کرد و من که در آن لحظات، امیدوار به فراموشی این چرندیات بودم؛ همه را به خاطر سپردم. به قول آن یکی:«فراموشی عملی غیرارادیست» و من ناتوان در برابر ارادهی آن. هر آنچه که نباید فراموشم شده و هر آنچه که غمگین و شرمسارم میکند باقی مانده. گویی اسیر نفرین خدایان شده باشم. بعید نیست. شاید تقاص روزیست که تظاهر به فراموشی کردم. این همان خرافهایست که دست از سرم بر نمیدارد و مثل خوره به جانم افتاده. آیا تاوان گناهم را پس میدهم؟
همان سالی که رفتی (شاید هم سال بعد از آن، دقیق نمیدانم فقط مطمئنم هنوز به نبودت عادت نداشتم) دلبستهی زنی شدم که مال من نبود. ممکن است از او هم برایت نوشته باشم. زیبا، پرشور و متبختر.
از اولین تا آخرین دیدارمان در عهدِ جوانی بود که دورادور میشناختم. جوانی خوش اقبال که او را پیش از من دیده بود. پس به اجبار به خیالش بسنده کردم و دم نزدم. تا زمانی که برحسب اتفاق، شاهد ماجرایی شدم میان او و حقیقت. و من برای فرار از راستی به نسیان پناه بردم. واقعهای که جلوی چشمانم بود را به یاد نیاوردم که شهادت ندهم. عملی احمقانه برای فریب وجدان. با این که میدانستم میان راستی و دروغ مرزی نیست که بتوان روی آن ایستاد؛ چنین کردم. تا به حال جام زهر را به میل نوشیدهای؟
دفترچهای که از پدرم به یادگار مانده بود را یادت هست؟ مجموعه یادداشتهایی از قصهها و شعرها و روایتها. این روزها بیش از پیش برای خواندن آن مشتاقم. قصهای در آن هست که برای من اولین تعریف از عشق بود. شاید این قصه را شنیده باشی یا برایت گفته باشم. قصهی سورچی پیری که واسطهای بود میان حیات و مرگ. سالها مردم به شوق کشف ادعای او به دیدارش میرفتند اما هیچکس را طاقت این سفر نبود. به نقل از مردم، این سفر، مسیری به جهنم بود. همه میگفتند ارابه پس از طی مسافتی کوتاه به چنان کورهای بدل میشد که راهی جز فرار باقی نمیماند. به تدریج هر آنکه از ارابهی سورچی بیرون پریده بود به او تهمت دروغگویی و جادوگری بست. سورچی هم برای رهایی از تهمتها، عهد کرد که تا زمان مرگ هیچ مسافری نپذیرد. چند سال بعد، مردی که قصه را شنیده بود برای دیدار با همسرش از سورچی طلب یاری کرد. سورچی پس از اصرار مرد؛ به شرط بیبازگشت بودن، برای آخرین بار راهی شد. او گمان میکرد، مرد هم مثل دیگران از ارابه بیرون خواهد پرید اما مرد تا انتها ماند. وقتی به مقصد رسیدند؛ زن در کنارِ دیگری بود. سورچی هویت دیگری را جویا شد و مسافر او را همسر زن یاد کرد. سورچی از دروغ مرد دلگیر شد. مرد با عذرخواهی از او اعتراف کرد که ترس از نپذیرفتن سورچی او را وادار به دروغ کرده. سورچی پرسید: پس این همه رنج برای هیچ؟ مرد گفت: این دیدار برای من همه چیز است.
با این که از سرنوشت قصه میترسیدم، دچارش شدم. این که «اگر از چیزی بترسی، سرت میاد» برای من عینا رخ داد. حالا انگار با روایت این قصه، خود را مرور میکنم. و این همان راز بین ما و قصههاست: تجلی بخشی از خود، درون قصهی دیگران.
بارها از خود پرسیدهام اگر به عقب بازگردم یا حتی همین حالا میتوانم علیه او حرفی بزنم؟ میتوانم معشوقی که همهی زیستم با او حاصل تجسم و خیال است را گناهکار بدانم؟ من دروغ گفتم یا این فداکاری هم خیالی بیش نیست! شاید همین هم راهکار ذهنم باشد برای تسکین شرم. شاید!
اما اگر آن دروغ برای لحظهای مهر من را بر دلش نشانده باشد چه؟ آن یک لحظه به این بها میارزد؟
تو چطور دوست عزیز؟ اگر جای من بودی چه میکردی؟ آیا عشق تو را هم به ذاهل دروغگوی خیالبافی بدل میکرد یا نه؟
بگذریم. بیهوده است، احتمالا حالا که از او برای تو مینویسم از یادش رفتهام؛ اما آنکه به فراموشی دچار است منم.
چه سرنوشت شومی.
بدرود.
بزدل
رونوشت نامهی قبل به کارم آمد. حداقل میدانم ابراز همدردیات از چه بابت بود. نگران روند درمانم نباش. هرچند امیدی به بهبودیام نیست اما هنوز هم بخشی از پساندازم را صرف لاطائلات پزشکان میکنم. به باور آنها، تنها شباهت نسیان من به دیگران، در لاعلاجیاش است. گویا این نوع از فراموشی، در انحصار من است.
همچنین از این که مرا «دوست صادق» خود خطاب کردی؛ ممنونم. ولیکن این چیزی را عوض نمیکند. اعتراف به دروغ از من انسان صادقی نمیسازد؛ بلکه به دروغگوی پشیمانی بدل میکند که حالا پشیمانیاش هم سودی ندارد. برخی اشتباهات را نمیتوان جبران کرد؛ فقط میتوان تاوان داد.
حدسات دربارهی او درست بود. همان شخصیست که فکر میکنی. احتمالا به صورت غریزی یادش کردهام؛ مطمئنم که جرات بیان این راز را نداشتم. البته مدتهاست این علاقه از نگر من شرمناک نیست ولی نمیتوان همهی آنچه دیگران میپندارند را نادیده گرفت. انصاف نبود میان این همه رنج، جورکش جبر زمان نیز بشوم.
به یاد ندارم چگونه توصیفش کردهام و از وی چه تصویری برایت ساختهام. از نظر سایرین او دختر مغروری بود که اهدافش مهمتر از اخلاقیات است. از نظر من همین غرور، جذابش مینمود. هرچه میگذشت به عشقش آغشتهتر میشدم. نگاهش چون شرابی ناب، هشیاریام را میربود. گاهی حس میکردم لابد از رفتارم چیزی فهمیده؛ همانجا بود که عقب میکشیدم. از این بازی حظ میبردم. نوعی خودآزاری لذتبخش. شاید علت آن دروغ نیز همین باشد، میل به محبت پنهانی.
آن روزها سهم بیشتری از او داشتم و مثل حالا، غرق در شاید و اما و اگر نبودم. اکنون که رویا و خیالش هم برایم دشوار شده ارزش آن ایام را بهتر میفهمم.
نامهام به تو موجب شد، دلتنگ رویایش شوم. نباید فراموشش کنم. اگر همین تصویر نصفه و نیمهای که در ذهنم باقی مانده را هم از یادم برم؛ با چه سر کنم!؟ از همان روز به دنبال نشانهها رفتم. امیدوارم هیچگاه نفهمی که یافتن نشانههای گذشته برای یک ذاهل، چه رنجی به همراه دارد. تا امروز که برای تو مینویسم؛ نتیجهای حاصل نشده؛ اما ناامید نیستم. حداقل در این راه فهمیدم بیش از چیزی که فکر میکردم به فراموشی دچارم. اگر پیشتر، فراموشی را دیواری میدیدم که هر بار آجری از آن کم میشود؛ امروز به دنبال دیوار میگردم.
از تو میخواهم هر آن چه که از او برایت نوشتهام را به خاطر بیاوری. شاید نشانهای باشد که فراموشم شده. مثلا در رونوشت نامهی آخر از همسرش یاد کردهام و این که او را دورادور میشناختم؛ ولی حالا به یاد نمیآورم از کجا! زین پس باید هر آن چه در انبار ذهنم باقی مانده بنویسم. طالع نحس روزگار اندوه عشقی به دوشم نهاده که مجال ابرازش را نیافتم. امیدوارم لااقل این اندوه، آخرین چیزی باشد که از یاد میبرم.
صحبت از دیگران کافیست. دلتنگ و چشم انتظار آغوشت هستم. به یاد ندارم از روزی که رفتی، کسی را به جان فشرده باشم. این عدم از روی فراموشی نیست؛ عزیزی نبود که به جان کشم. میترسم روزی بیایی که فراموشت کرده باشم. به ترسهایم دامن نزن؛ فیالحال، دلایل کافی برای ترسیدن دارم. در نامهی قبل، خود را ذاهل دروغگوی خیالباف نامیدم. در این مدت ملقب به عنوانی دیگر نیز شدم:
بزدل
ذاهل
چندین و چند نامه از تو به دستم رسیده. این که جوابی نمیدهم بیعلت نیست. نوشتن، حوصله و رمقی میخواهد که نمانده. احتمالا به زودی این توانایی را هم از دست خواهم داد.
در تمامی نامهها جویای احوالم بودی. خوبم. خوب.
مدتیست در آسایشگاهی که نمیدانم نامش چیست اقامت دارم. شاید اگر پنجرهی اتاقم، به جای دیوار آجری، رو به منظرهای دیگر بود؛ احوال بهتری داشتم. حتی نور هم به اینجا رغبتی ندارد. چندین بار درخواست کردهام، اتاقم را عوض کنند، لیکن دیدن منظرهای بهتر هزینهبر است. شوربختانه در اینجا من جوانترین بیماری هستم که سنش را فراموش کرده. دیدن سایرین به جای تسلی، مشوشم میکند. امیدوارم لااقل قبل از مرگ بتوانم یک بار دیگر کودکی که شوق زندگی در قدمهایش باقی مانده را ببینم.
لطفا از این پس نامههایت را به آدرس این نامه ارسال کن. مجبور شدم برای تامین هزینهها خانهام را بفروشم. بعید میدانم مالکین جدید، زحمت رساندن نامهها را بکشند. اگر لطف همسایهها نبود نامههای آخرت به دستم نمیرسید. در حال حاضر این پاکتها تنها داراییام هستند؛ از من دریغشان نکن. هنگام خواندن نامههایت، لبخندی روی لبانم نقش میبندد که همه را متعجب میکند. دخترک پرستاری که مهر بیش از اندازهای به من دارد مشوقم شد که برایت بنویسم. معتقد است، این که تو را به یاد میآورم آخرین ریسمان امید است. جز این دختر تمامی کارکنان آسایشگاه آزارم میدهند. آنها فکر میکنند چون فراموشی دارم، لابد احمق هم هستم. مدام با توجیه فراموشی دروغ میگویند. از همه بدتر پیرمرد لاغر اندامیست که اوضاع و احوال زندگیام به دست او افتاده. وکیل پایه یک! رجالهها! حتی اجازه نمیدهند پدرم را ببینم. اگر بفهمد که چه بلایی بر سرم آوردند به سراغم میآید.
در نامههایت، از سرانجام جستجوی زنی پرسیده بودی! نمیدانم از که حرف میزنی!
این حس که گمشدهای داشتم برایم آشناست ولی نمیدانم آن گمشده کیست؛ فقط میدانم به دنبال عزیزی بودم که نیافتم. حالا خودم هم گم شدهام. دلتنگ کسی هستم که فراموشش کردهام. شرح این رنج را چگونه بنویسم؟
بگذار رازی را بگویم. من را ببخش اما تو را به خاطر ندارم. فراموشی نادان و ناتوانم کرده. آن لبخند و شعف، حاصل احساسیست که تو به من میدهی نه خاطرات گذشتهمان. چیزی درون نوشتههایت است که اعتماد مرا جلب میکند. انگار بدون آن که تو را به یاد بیاورم؛ میشناسم. تو ای دوست ناآشنا و فراموش شده، چنان امیدی به من بخشیدهای که در این احوال بار دیگراحساس زنده بودن کنم. حتی فکر میکنم آن عزیز گمگشته تو هستی و آن زن خیال و دروغی بیش نیست! اگر امکانش هست به دیدارم بیا. چنانچه تو آن گمگشته باشی با دیدارت حقیقت آشکار خواهد شد. بیا و از رنج من بکاه.
- زندگی جوانترین بیمار آسایشگاه خردمند در روز ۲۵ دیماه با مرگی خودخواسته به پایان رسید. باقی ماندهی مبلغ پرداختی ایشان به آسایشگاه، طبق وصیتنامه، صرف امور خیریه شد. در طول اقامت وی، هیچکس به دیدارش نیامد. آخرین نوشتهی او بر روی تکه کاغذ کنار تختش این جمله بود: «سلام من را به همهی آنها که فراموششان کردم و همهی آنها که فراموشم کردند؛ برسانید.»
- آنچه در ادامه میآید نامهای خوانده نشده از وی است که میان دفترچهی پدرش نگهداری میشد.
دیر وقت است و تاریکی به اتاقم سرایت کرده. این آغاز میعاد همیشگی من و خیال توست. پیش از خواب؛ آنجا که همه چیز دست یافتنیست. آنجا که تو را دارم. آنجا که صدایت میکنم. آنجا که صدایم میکنی.
امشب آسمان در خاموشترین حالت خویش است. بی هیچ ستارهای. بی هیچ نوری. شاید ستارگان میهمان تو هستند. شاید من نیز برای یافتن تو باید در جستجوی ستارگان باشم. تو را خواهم یافت.
گمان میکردم با رفتنت همه چیز تمام میشود. امروز که بر آخرین نوشتهات بوسه زدم فهمیدم چه بر سرم آمده. هیچ چیز تمام نشده. هیچ وقت تمام نمیشود. دوستت دارم و این یگانه حقیقتیست که با اطمینان از آن مینویسم.
روزهایی که بودی هر چه از جانب تو بود مبتلایم میکرد. حالا که رفتی، همانها زخمی شده است بر جانم. خیالبافی رهایم نمیکند. آنجا تو را دارم و خشنودم. این تمام سهم من است. در این عمر، هیچ چیز بر وفق مرادم نبوده که تو باشی، مدتهاست با آن کنار آمدهام. مِحنَتم از برای ابراز این حس است. نمیخواهم در این کتمان بمیرم. ترس و شرم عامل این کتمان است. شرم از مهری که گناه انگاشته میشود و ترس از بی میلی تو به من.
صبح امروز در میان اسناد بایگانی، یادداشت روز آخرت را یافتم. مثل دیوانهها روی کاغذ دست میکشیدم تا تو را لمس کنم و بر کلمات آن بوسه میزدم و لحظهای که نوشتهات به اشکم آمیخته شد به خود آمدم. تصمیم گرفتم بر این کتمان پایان دهم. باید دو نامه مینوشتم. یکی برای استعفا و دیگری برای تو. استعفا را همانجا نوشتم. نمیتوانم بمانم. تو رفتهای اما هنوز هستی. تو را میبینم و لبخندت را خیال میکنم. به وسواسی که در چیدن کاغذها داشتی میاندیشم و هر که این نظم را بر هم زند، ملامت میکنم. هنوز هم عادت تاباندن موهایت را به یاد دارم. نقشی که هنگام اضطراب با انگشتانت رو میز میکشیدی در خاطرم مانده. نمیتوانم با همهی اینها بمانم.
به همین موجب باید برای تو هم بنویسم. شاید اینگونه آرام گیرم. شانههایم را بیش از این طاقت رنج نیست. نمیدانم این نامه چه روزی به دستت میرسد. امروز، فردا یا وقتی دیگر. روزی تو را خواهم یافت. آن روز نگاهم را از تو پنهان نمیکنم. همهی وجودم چشم خواهد شد برای دیدن تو. انکار بیهوده است. نمیتوان شوق دیدارت را انکار کرد. نمیتوان نور چشمانت را منکر شد. نمیشود به آن غمزه دل نباخت. هر بار نامش را میخواندی خودم را «او» میپنداشتم. هر بار که با دستانت گرد و غبار از شانههایش میتکاندی غبطه میخوردم. بابت جملگی اینها به او حسادت میکردم.
تو در قلب منی و مهرت بر دیگریست. این همان رنجیست که مرا پژمرد. تو آن رنجی. رنج عزیز من دوستت دارم و این یگانه حقیقتیست که با اطمینان از آن مینویسم.
روزی تو را خواهم یافت و شاید آن لحظه، لحظهی آخر…
موخره
آخرین شبی که ذاهل مهمان آسایشگاه خردمند بود به شوق دیدار مهتاب و ستارگان، نیم طبقهای به بالا رفت تا پنجرهای رو به آسمان بیابد. آن شب، صدای نجوای ناآشنایی او را به انتهای راهرو کشاند. احمد خدمتکار جنوبیِ آسایشگاه، در اتاق نیمهکارهای چمباتمه زده بود و شانه به گچ دیوار میمالید و با همان لحن محزونش شعری در فراق انیسش میخواند. ذاهل آن شب ستارهاش را به کنجی دید و بازگشت. نجوای احمد، چون عارضهای مسری، زمزمه گامهای مسیر بازگشتش شد. این که تا چه ساعتی نجوای ذاهل از اتاقش شنیده میشد را نمیدانیم اما گمان اندیشه او در آن شب دیر، سهل است. چنین شبهایی تجربهی مشترک میان آدمیان است و شمار آن به ظرف رنج مردمان. صبح که شد نه ذاهلی بود و نه نجوایی و نه شبی. فقط قصهای مانده بود به وسعت چند نامه. قصهای دچار به طالع راوی، که باید فراموش شود تا بماند. اما همهی آن چه خواندیم نامههای مکتوب بود پس سرنوشت نامههای فراموش شده یا نامههایی که فرصت تحریر نیافتند چه میشود؟ چه کسی یقین دارد تمام آنچه که باید را خواندهایم؟ این تقلای بیحاصل کلام در ستایش فراموشیست یا به طعن آن؟ چه زمانی به حد کفایت از رنج عشق گفتهایم یا از صباحت معشوق نوشتهایم؟ کدام نوری میتواند از سیاهی ایام بکاهد؟ اندوه فراق کی به پایان میرسد؟ شاید این راز را دیوارهای خردمند بدانند. رازی که از پنجرهی اتاق ذاهل بر روی دیوار ساختمان اداری به جوهر ذغال نمایان بود. این که تا قبل از آمدن ذاهل آنجا دستخطی نبود مورد اتفاق نظر همگان است اما کسی نمیدانست چه کسی آن دیوارنوشت را رقم زده. بارها از احمد خواسته بودند که ذغال از تن دیوار پاک کند ولی حافظهی قلیل او یاری نمیکرد. هرچند اصل آن نوشته چند روز بعد از مرگ ذاهل به اشک باران زدوده شد اما رگهی ذغال بر جان دیوار باقی ماند. هنوز هم اگر از آن پنجره به تنها منظرهی موجود بنگرید، «اندوه ابدی» را خواهید خواند.
پیشکش به او که مجالش را نیافتم.
«مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد»