ادبیات، فلسفه، سیاست

abstract 1

تختِ وسط

سید علی سیدالنگی

بهنام دسته‌ی کیف بزرگ مسافرتی چرخدار را در ایستگاه قطار با خودش می‌کشید و به سمتِ باجه‌ی فروش بلیت می‌رفت. امتحاناتِ پایان ترم دانشگاه‌اش را ـ که سه امتحانِ آخر در سه روز متوالی بودند ـ داده بود. سنگینی…

بهنام دسته‌ی کیف بزرگ مسافرتی چرخدار را در ایستگاه قطار با خودش می‌کشید و به سمتِ باجه‌ی فروش بلیت می‌رفت. امتحاناتِ پایان ترم دانشگاه‌اش را ـ که سه امتحانِ آخر در سه روز متوالی بودند ـ داده بود. سنگینی کوله‌پشتی را روی شانه‌ها و گردنِ خودش به خوبی حس می‌کرد. با بی‌حوصلگی به دختری که مسئول فروش بلیت بود سلام کرد.

– خانم من بلیت رو اینترنتی گرفتم. بی‌زحمت چاپ کنین.

مشخصاتِ بلیت را داد و بدون اینکه بلیت را نگاه کند از دختر تحویل گرفت و در جیبش چپاند.

وارد ایستگاه شد. به سمتِ واگنی که در بلیتش مشخص شده بود حرکت کرد. بلیت را به دستِ مامورِ قطار داد.

– کجا هست این کوپه؟!

– از همین طرف که وارد می‌شین سومین کوپه.

کیف را بلند کرد و داخل کوپه انداخت. مامور قطار گفت:

– اگر شام خواستین بگین براتون بیاریم.

جواب نداد و فقط به سمت کوپه‌ی خودش رفت. کوپه‌ها شش تخته بودند. تختِ وسط و بالاییِ یک طرف را باز کرد. اول از همه کیفِ سنگین را در قسمتِ بالا که محل قرارگیری بار مسافران بود قرار داد.

– لامصب پدرِ ما رو درآورد!

معمولاً روی یکی از تخت‌های بالا می‌خوابید که از رفت و آمد دیگر مسافران در امان باشد اما الان تنها بود و می‌توانست روی یکی از تخت‌های وسط بخوابد. می‌خواست قبل از خواب دستشویی برود. احساسِ نیاز به دستشویی رفتن نداشت ولی فکر کرد ممکن است در میانه‌ی خواب مجبور شود به خاطرِ همین دستشویی رفتن از سر جایش بلند شود.

از دستشویی که برمی‌گشت نگاهی به کوپه‌های دیگرِ این واگن انداخت. همه تختِ خالی داشتند و هیچ کدام پر نشده بودند. چند بچه در حال دویدن و بازی کردن بیرون از کوپه‌ها بودند. کفش را درآورد و خودش را روی تخت انداخت. گوشی را در حالتِ پراز قرار داد که هیچ تماس تلفنی یا پیامک، مزاحم استراحتش نشود. معمولاً سخت خوابش می‌برد و در سفرها قرص آلپرازولام را می‌خورد. یک قرص بیرون آورد و در دهان گذاشت و کمی آب‌معدنی از بطری خورد. مسکنِ قوی که همیشه به همراه داشت و در سفرها می‌خورد که بتواند بخوابد.

چشم‌هایش داشتند گرم می‌شدند که صدای در زدن را شنید. در باز شد. مهماندارِ قطار بود. جوانی قد بلند با لباس و موهای مرتب که چند ملحفه و بطری آب معدنی در دستش بود.

– ملحفه و روبالشی خودتون رو بگیرین.

– همیشه این قطار مسافر کم داره؟!

– تو ایستگاه‌های بعدی سوار می‌شن. اما معمولاً کم هستن و معلوم نیست که تخت‌ها پر بشن.

مهماندار کمی در صورتش خیره شد و با لبخند گفت:

– شما راحت بخواب. اگر هم قرار باشه مسافر بیاد حداقل تا دو ساعت دیگه تنها هستی. شاید دو سه نفر بیان که پنج تا تختِ خالی دیگه هم هست. چند ساعت دیگه رئیس قطار می‌آد بلیت‌ها رو چک می‌کنه.

سرعتِ قطار به طور مشخصی کم شد و واضح بود که قصد توقف دارد. مهماندار صحبت خود را قطع کرد و چندثانیه در فکر فرو‌رفت. گفت:

– اینجا ایستگاه نیست معلوم نیست واسه چی قطار رو نگه داشتن.

چشم‌هایش را تنگ کرد و با کمی مکث گفت:

– فکر کنم بخاطرِ تصادفیه که چند ساعت قبل شده. شنیده بودم که تو همین خط دو تا قطار بهم خوردن.

این را گفت و از کوپه خارج شد. لحظاتی بعد قطار کاملاً ایستاد. صدای مردم بطور واضح از بیرون شنیده می‌شد. پنجره‌ی کوچکِ داخل کوپه را باز کرد. ماشین‌های آتش‌نشانی و اورژانس و مردمی را که هر لحظه جمع می‌شدند در فاصله‌ی دورتر از قطار خودشان دید.

پتو را با لگد از روی خودش پرت کرد. از کوپه بیرون رفت. مهماندارها و مأمورهای قطار به سرعت حرکت می‌کردند و از این طرف به آن طرف می‌رفتند. به نظر چندتایی‌شان قصد پیاده‌شدن داشتند. صدای یکی‌شان می‌آمد که داشت به همکارش می‌گفت:

– رئیس قطار گفته مسافرها پیاده نشن. ما هم می‌ریم ببینیم چه خبره زود برمی‌گردیم.

سوزِ سرمای بیرون را می‌شد موقع باز شدنِ در واگن حس کرد. چند مامورِ قطار سریع پیاده شدند و به سمتِ جمعیت و محل برخوردِ دو قطار دویدند. الان دیگر نمی‌توانست بخوابد اما حالتِ گیجی ناشی از خستگی و بی‌خوابی و قرصی که خورده بود را حس می‌کرد. بین واگن‌ها حرکت کرد تا به رستورانِ قطار رسید. هیچ کس ننشسته بود. همه از تصادف حرف می‌زدند. همه سعی می‌کردند از پنجره بیرون را ببینند. تعدادِ زیادی از مردم محلی هم آمده بودند و در اطرافِ جمعیت دیده می‌شدند. بعضی از جوان‌ترها هم در حالِ فیلم‌برداری با گوشی‌های موبایلشان بودند. خسته و کلافه روی یکی از صندلی‌های رستوران نشست. بعضی از مسافرها می‌نالیدند که چرا راه را باز نمی‌کنند که قطار حرکت کند.

حدوداً پانزده دقیقه بعد چند مامور قطاری که پیاده شده بودند، با حالتی مضطرب به سمت درها برگشتند. مسافرانی که در رستوران بودند به سمتشان رفتند و سؤال‌ها شروع شد:

– چی شد؟ کسی هم چیزیش شده؟!

– ای بابا قطار رو که نگه داشتین حداقل این در رو باز کنین پیاده بشیم ببینیم چی شده.

– چطور شد که دو تا قطار بهم خوردن؟!

– کِی حرکت می‌کنیم؟ مردم کار دارن.

اما آن‌ها که انگار این سؤال‌ها را نمی‌شنیدند و از رستوران خارج شدند. لحظاتی بعد ناگهان بهنام از روی صندلی‌اش بلند شد و به دنبالِ آنها رفت. انگار در عین کلافگی و بی‌حوصلگی، حسی از درون او را واداشت که پشتِ سرشان برود. یکی‌شان واردِ کوپه‌ی مخصوص مامورینِ قطار شد. بهنام بیرون کوپه ایستاد. درِ کوپه کمی باز بود و دو مامور را می‌دید. آن یکی که تازه از بیرون آمده بود بطری آب معدنی را یک نفس سرکشید. در برابر سؤال‌های همکارِ خود چیزی نمی‌گفت. روی تختِ پایینی نشست و سرش را بین دست‌هایش گرفت. بهنام می‌توانست صداشان را بشنود:

– خب بگو چی شده دیگه! قبلاً هم تصادف قطار دیده بودم که چند نفر زخمی شده بودن.

همکارش ناگهان سرش را بلند کرد و گفت:

– چی می‌گی؟ قیامت شده! از چند ساعت قبل دارن همینجور جنازه در میارن. زن و مرد و پیر و جوون سوختن.

– مگه چجوری تصادف شده؟! چند ساعت قبل شنیده بودیم که تو این خط تصادف شده اما نگفته بودن این همه آدم مردن.

– مثلِ اینکه یکی از قطارها مشکل فنی داشته و ایستاده بوده بعد اون یکی با سرعت زیاد از پشت بهش زده. اینطور که ما فهمیدیم قطاری که ایستاده بوده با هماهنگی مرکز کنترل توقف کرده بود و شیفت که عوض شد مسئول شیفتِ بعدی خبر نداشته که چرا چراغ قرمزه.

دوباره سرش را بین دست‌هایش گرفت و داشت دو طرف شقیقه‌هایش را با انگشتانش می‌مالید.

– خب؟!

– رئیس قطار عقبی از مسئول کنترل می‌پرسه چرا چراغ قرمز است اونم می‌گه احتمالاً چون هوا سرده چراغ قرمز مونده!

بهنام سعی می‌کرد از روی حرف‌ها آنچه را که اتفاق افتاده بود تصور کند. مامورِ ایستاده باز پرسید:

– مجوز حرکت داد؟!

– آره اجازه حرکت داد. ۱۰ دقیقه بعد با سرعتِ زیاد خورده بود به قطار جلویی. سه تا از واگن‌های قطار جلویی از ریل خارج شد و تو آتیش سوخت.

لو داشت در چشم‌های همکارِ خودش که با بهت به او خیره شده بود نگاه می‌کرد.

– می‌فهمی چی می‌گم؟ هر سه تا واگن کاملاً سوختن! چندساعت طول کشید تا آتیش رو با بدبختی خاموش کنن و هنوز دارن جنازه در میارن.

ماموری که ایستاده بود متوجهِ حضور بهنام پشتِ درِ کوپه شد. بیرون آمد و با سردی گفت:

– شما چیزی می‌خوای اینجا ایستادی؟!

بهنام چشم‌هایش را یکبار به آرامی بست و باز کرد. گفت:

– قطار کِی حرکت می‌کنه؟

– دقیقاً بخوای بدونی معلوم نیست. ولی رئیس قطار گفته خط رو می‌خوان باز کنن که قطار رد بشه.

بهنام دوباره چشم‌هایش را بست و باز کرد و سرش را خاراند. مامورِ قطار چشم‌های قرمزِ مسافرِ جوان را بطور واضح می‌دید.

– خب شما برو تو کوپه خودت بخواب.

چیزی به ذهنش نرسید که بگوید. فقط گفت:

– اوهوم اوهوم.

به سمتِ کوپه‌ی خودش حرکت کرد. قطار حرکت نمی‌کرد که تکان بخورد ولی انگار موقعِ راه رفتن تلوتلو می‌خورد.

ملحفه را روی تخت پهن کرد و روکش بالش را کشید. خستگی را در تمام بدنش مخصوصاً کتف‌ها و گردن حس می‌کرد. برای اینکه مطمئن شود حتماً می‌خوابد، یک قرص آلپرازولام دیگر خورد. دقایقی بعد با ریتمِ تکان‌های قطار، سنگین شدن چشم‌هایش را حس کرد. از حسِ خوبِ لحظاتِ اولِ به خواب رفتن لذت می‌برد ولی فکرش پیشِ آن جمعیت بود…

 صداهایی می‌شنید. نمی‌دانست چند ساعت از حرکت قطار می‌گذرد. چشم‌هایش را باز نکرد. صداها را می‌شنید. از تختِ بالا یکی داشت حرف می‌زد:

– چقدر آدم سوختن. زنده زنده تو آتیش سوختن. احتمالاً وحشت رو می‌شد تو قیافه‌شون دید…

– چه تخت و کوپه‌ی گرمی داره این قطار. چه کیفی می‌ده.

صدای دوم از تختِ پایین بود. صدای بالایی گفت:

– نمی‌شه تصور نکرد. نمی‌شه حس و حال‌شون رو وقتی که فهمیدن واگن‌ها آتیش گرفته تصور نکرد. گریه‌ها و زجه زدن‌های مسافرها وقتی که فهمیدن قراره تو آتیش بسوزن…

صدای پایینی:

– آب‌معدنی‌های این قطار چقدر خنک هستن. آدم کیف می‌کنه. دلم می‌خواد تشنم که می‌شه همینجور یک نفس سربکشم و بخورم.

صدای پایینی با چند ثانیه مکث گفت:

– من فقط می‌دونم این آب رو باید بخورم.

بهنام همچنان چشم‌هایش بسته بود و دلش می‌خواست به همان لذت خواب برگردد. چیزی نگفت.

– نمی‌شه راحت خوابید. تک تکِ اونها جای اعضای خانواده‌ی ما بودن. وقتی که فهمیدن آتیش افتاده به کوپه‌هاشون و نمی‌تونن فرار کنن چه حالی بهشون دست داد …

این حرف‌ها را نفر بالایی می‌زد و صدای آهی که در آخرِ حرفش کشید نشان می‌داد تا چه اندازه بهم ریخته است. بهنام همانطور که سرش در زیرِ پتو بود ناخودآگاه گفت:

– آره راست می‌گی، آدم نمی‌تونه اینها رو ببینه و بی تفاوت باشه. نمیشه که.

خودش هم نفهمید چرا حرف زد. نیاز نبود که حرف بزند اما زد.

صدای پایینی گفت:

– نمی‌شه؟ واقعاً نمی‌شه؟!

نمی‌دانست مخاطبِ حرف‌های این دو کیست. پیشِ خودشان با خودشان حرف می‌زدند یا اینکه با یکدیگر حرف می‌زدند. اما یقیناً مخاطبِ این سؤال او بود. با خودش فکر کرد شاید بهتر بود اینقدر به حرف‌هاشان فکر نکند و در جوابشان چیزی نگوید تا به ادامه‌ی گفت و گو‌شان دامن نزند تا شاید ساکت شوند. اما همان حرفش، این سؤال را به دنبال داشت. صدا دوباره گفت:

– نمی‌شه؟! این حرفِ خودته که نمی‌شه؟!

بهنام فکر کرد کوتاه جوابش را بدهد:

– نه نمی‌شه دیگه. آدم اینها رو می‌‌بینه انگار خودش تو اون واگن بوده.

– غیرممکنه که ناراحت نشد و یا فقط فکر می‌کنی که نمی‌شه؟!

حوصله‌اش کم‌کم داشت سرمی‌رفت. چرا نمی‌گذاشتند بخوابد. احتمالاً این دو مسافر در ایستگاه‌های بعد از جایی که تصادف اتفاق افتاده بود سوار شده بودند. در کوپه تنها که بود راحت خوابیده بود. اما الان بین این دو قرار گرفته بود. صدای بالایی گفت:

– همینکه خودت رو اونجا و بین اونها تصور می‌کنی نشان می‌ده که آدمِ خوبی هستی.

جوابی نداد که ادامه ندهند. لحظاتی بعد مسافر پایینی گفت:

– فکر کردی؟ به نظرت نمی‌تونی خودِت رو از اونچه اتفاق افتاد جدا کنی؟

به نظر بی‌اعتنایی کردن‌هایش بی‌فایده بود. صدای پایینی ادامه داد:

– تو الان اینجا هستی. خودت رو ببین که اینجا هستی. دلیلی نداره که در لحظه‌ی سوختنِ قطار باشی. چرا باید باشی؟! اصلاً چرا باید فکر و تصور کنی؟!

– یعنی نباید ناراحت باشم؟

– «باید»ی در کار نیست!

با آرامش خاصی در کلامش ادامه داد:

– اما اگر زرنگ باشی خوشحال هم می‌شی.

بهنام هیچ حرفی نمی‌زد اما انگار که مسافر پایینی فکرش را خوانده باشد صحبتش را ادامه می‌داد. یا شاید هم حرف می‌زد و این دو صدایش را می‌شنیدند. هنوز گیج بود و گرمی و نرمیِ بالش و پتو و خواب و فضایِ کوپه‌ی قطار و تکان‌ها و حرکتِ روی ریل را با هم حس می‌کرد.

– آره باید خوشحال باشی. این حادثه تا چند وقت تو ذهنِ مسئولین شرکت‌های مسافربری قطار و کارکنانشان می‌مونه و حواس‌شون جمع می‌شه. این یعنی احتمالِ اینکه چنین تصادفی برای تو اتفاق بیفته پایین می‌آد.

صدایش را از خیلی نزدیک می‌شنید. انگار صدا در گوشش صحبت می‌کرد.

– تو زنده هستی…

طنین صدایش عجیب بود. انگار کلمه‌هایی که بر زبان می‌آورد در ذهنش بازتاب می‌کرد و دوباره و چندباره می‌شنید. چشم‌هایش باز نبود ولی انگار نورِ فضای کوپه را درک می‌کرد. تاریک و قرمز و سنگین بود…

کمی احساسِ تشنگی می‌کرد. تشنه بود ولی حوصله‌ی بلند شدن نداشت. خودش هم نمی‌دانست بطری آب‌معدنی را کجا پرت کرده بود. در همان حالت که چشم‌هایش بسته بود، با دست دنبالش گشت. در حالتِ درازکش کمی روی آرنج چپش تکیه داد و یک نفس، همه‌ی آب بطری را نوشید. چقدر فضای کوپه ساکت بود. تاریک و معمولی بود. بطری را به گوشه‌ای پرت کرد و دراز کشید. صدای «تاپ» برخوردِ بطری با دیواره‌ی چوبی کوپه در سکوت پیچید. پتو را روی خودش کشید. سر جایش هِی پیچ و تاب می‌خورد تا خوابش ببرد. سر و صدای بعضی از مسافرها به گوشش می‌رسید. فکر کرد شاید بهتر باشد یک قرص آلپرازولام دیگر بخورد، ولی نگران بود که قبلاً دو تا خورده و شاید این سومی باعث شود حالش بهم بخورد. آنقدر پیچ و تاب خورد و ذهنش را به تکان‌های قطار سپرد تا کم‌کم سنگینی خواب را حس کرد.

– شنیدنِ صدای این خنده‌ها چقدر قشنگه… فکر اینکه کنار هم خوشحال هستن باعث می‌شه حال من هم خوب باشه.

صدای مسافر تخت بالایی بود که به نظر هنوز تاثیر غمِ کشته شدن مسافران قطاری که از نزدیک دیده بود در ذهنش بود. اما او حضور این دو نفر را از یاد برده بود.

– حرومزاده‌ها نمی‌زارن بخوابم! آدم یه مسلسل برداره بره تو هر کوپه بالاسرشون، زن و بچه رو به گلوله ببنده! اون صدای افتادن پوکه‌های فشنگ روی زمین چه لذتی داره… می‌دونم صدای خنده‌های این چندتا دختری است که کوپه‌ی بغلی رو دربست گرفتن. همون‌ها که تو رستوران بودن و نوکِ سینه‌های بزرگ‌شون از زیرِ لباس معلوم بود…

مسافرِ تختِ پایین بود. کم‌کم می‌شد در لحن صدایش شهوت را حس کرد. انگار بهنام سریع شدن جریانِ خون و نفس‌هایِ این آدم را حس می‌کرد.

– الان فکر کنم واسه خواب یه لباس راحت‌تر پوشیدن. اون گردن و سینه… اینها رو باید یه جایی تو تاریکیِ همین کوپه‌های خالی یا دستشویی‌ها گیرشون آورد و بدون هیچ حرفی لباس‌شون رو کند و گایید!

انگار هرچه که در لحظه می‌خواست بر زبان می‌آورد.

– آخرش هم رو هیکل‌شون شاشید و همونجا ول‌شون کرد… نباید هیچ حرفی زد و فقط همونجا ول‌شون کرد… این حقِ مونه که این کار رو بکنیم.

کمی مکث کرد و ادامه داد:

– اره حق‌مونه چون خواب و آسایش‌مون رو گرفتن.

کلمه‌ی «حق» را طوری بر زبان می‌آورد که تاکنون نشنیده بود. خیلی راحت حرف می‌زد. آنقدر راحت حرف می‌زد که انگار همه‌ی وجودش و آنچه به زبان می‌راند از جنسِ میل و خواستن بود.

نمی‌دانست ساعت چند است اما می‌دانست که حرف‌های این دو تمامی ندارد. هرچه سرش را زیرِ بالش فرو می‌کرد فایده‌ای نداشت. نمی‌توانست بخوابد و احساس کرد باید دستشویی برود. ناگهان از سرجایش بلند شد و بدون اینکه پایش را روی پله‌های نردبان بگذارد، از روی تخت پرید پایین و سریع پاهایش را کرد توی کفش‌هایش، حتی پاشنه‌ها را بالا نکشید، همانطور از کوپه بیرون آمد و در را محکم بست. تلوتلوخوران خودش را به دستشویی رساند. اگرچه تکان‌های قطار اذیتش می‌کرد، اما خواست در حالتِ ایستاده ادرار کند. کمربندش را باز کرد و پاهایش را کمی بازتر گذاشت. انگار با دیدنِ خطِ ادراری که از بدنش بیرون می‌ریزد احساسِ بیرون ریختن و خالی شدن از چیزی به او دست می‌داد. با صدای آه و ناله ادرار می‌کرد و سعی می‌کرد خالی شدنِ مثانه‌اش را با تمامِ وجودش حس کند… وقتی که آلتش را داخل گذاشت و زیپ شلوار را بالا کشید با صدای بلند گفت:

– تمام!

از دستشویی که بیرون آمد موقع برگشتن از جلوی کوپه‌ها که رد می‌شد چشمش به پنجره‌ی واگن‌ها و بیرونِ قطار افتاد. قیافه‌اش را در شیشه می‌دید و به چشم‌های خودش خیره شده بود. قطار چقدر سریع حرکت می‌کرد… درخت‌ها و بوته‌های کنارِ ریلِ قطار به سرعت می‌آمدند جلوی چشم‌هایش و رد می‌شدند. پاهایش را بازتر گذاشت و سعی می‌کرد در برابر تکان‌ها و لرزش‌های قطار تعادلِ خودش را حفظ کند.

– این قطار هرچقدر هم سریع حرکت کنه و روی ریل‌های داغونِ قدیمی تکون بخوره و این درخت‌ها هم هرچقدر سریع رد بشن من باید بتونم روی دوتا پام بایستم.

به سمتِ شیشه خم شد و پیشانی‌اش را به آن چسباند. شیشه سرد بود و برای چند لحظه آرامش کرد. انگار این سرما جلوی هجومِ فکرهایش را می‌گرفت. به چند روز بعد فکر می‌کرد که باید در دادگاه حاضر می‌شد. صدای برخورد سپرِ ماشین با موتور در سرش پیچید و پرت شدنِ موتور و مردی را که سوار آن بود آمد جلوی چشمش… کفِ دو دستش را هم روی شیشه‌های سرد گذاشت، انگار که می‌خواست سرما را در آغوش بگیرد و یا شاید سرما او را در آغوش بگیرد. این سرما چقدر در نظرش نازنین بود… سرما فکرش را منجمد می‌کرد. سرما همینجا و در همین لحظه نگهش می‌داشت.

به کوپه برگشت و خودش را روی تخت انداخت. صدای نفس کشیدنش آنقدر بلند بود که خودش هم تعجب می‌کرد. فکر کرد که مثل همیشه نفس می‌کشد ولی امشب گوش‌هایش خیلی خوب صدای نفس‌هایش را می‌شنیدند… از این ور به آن ور غلت می‌زد. پاهایش را روی تخت می‌کشید و سرش را می‌خاراند. بازوهایش را می‌خاراند. چشم‌هایش را بست. چشم‌ها را بست که بخوابد ولی صدای نفس کشیدنش را به‌وضوح می‌شنید. ده دقیقه بعد ناگهان بلند شد. در حالی که دستش را در زیپ کوله پشتی‌اش کرده بود گفت:

– کجاست این لامصب، معلوم نیست کجای کیف انداختم!

قرص آلپرازولام را پیدا کرد و یک دانه در دهان گذاشت. از بطری آب‌معدنی کمی نوشید و آهِ بلندی کشید. کوله پشتی را پرت کرد زیرِ پایش و دوباره دراز کشید. با خودش گفت:

– بگیر بخواب دیگه مسخره!

چند دقیقه بعد سرش سنگین شده بود و در حالی که صدای برخورد سپر ماشین با موتور در ذهنش بود زیرِ لب چیزهایی زمزمه می‌کرد. در واقع نمی‌دانست که حرف می‌زند و یا فقط فکر می‌کند…

– آدم باید کار درست رو انجام بده حتی اگر به نفعش نباشه. اصلاً نفعِ آدم در همین انجام کار درسته چون هرکاری کنه به خودش برمی‌گرده.

بهنام لحنِ موعظه‌گرِ صدا را تشخیص داد. صدای مسافرِ تخت بالایی بود. این دو را کاملاً از یاد برده بود. فکر کرد احتمالاً بینِ خواب و بیداری با صدای بلند از ماجرای تصادف حرف زده بوده و این دو شنیده‌اند.

– من که گفتم آدم باید بتونه خودش رو جدا کنه. آدم باید بتونه خودش رو جدا از کارها و احساسات کنه. فقط نگاه می‌کردی و رد می‌شدی…

این صدا از تختِ پایین بود. بهنام متوجه شد بازهم گرفتارِ این دو شده است. حرف‌هایشان دوباره شروع شده بود.

– اگه رد می‌شدی بعداً می‌فهمیدی که از روی خودت رد شدی! کارِ درستی کردی که رسوندیش بیمارستان.

– تنها کاری که باید انجام می‌دادی این جدا کردنِ خودت از حس‌ها و رد شدن بود… آدم باید بعضی مواقع خیلی ظریف عمل کنه. اونقدر ظریف که حتی خودش متوجه نشه رد شده!

مسافرِ تختِ پایین بیشتر حرف می‌زد. پرگویی نمی‌کرد ولی می‌شد در حرف‌هایش جانِ بعضی از کلمات را لمس کرد. انگار دستِ آدم را می‌گرفت و به عمقِ بعضی از واژه‌ها می‌برد. الان داشت در موردِ «ظرافت» حرف می‌زد. گاهی بهنام صدایش را می‌شنید که ناله می‌کرد. ناله‌هایی نه از روی درد. ناله‌هایی که انگار همراه با سرخوشی بود. انگار همراه ناله‌هایش چیزی در وجودش جاری می‌شد. ناله‌هایی از جنسِ خواستن و روان شدن…

– ظریف مثلِ تیغِ جراحی، که نرم و سریع، گوشت و پوست رو می‌بُره، باید خونسرد و سریع جدا کرد و گذشت.

– نمی‌شه. خودت هم می‌دونی که نمی‌شد وقتی سرش رو بلند کرد و نگاهت کرد اون چشم‌ها رو ندید گرفت و رد شد. می‌شد از این نگاه گذشت؟!

مسافرِ تختِ بالا کمتر حرف می‌زد. توضیحِ بیشتری نمی‌داد و فقط کلی حرف می‌زد. برخلافِ مسافرِ پایینی که انگار عصاره‌ی هر کلمه را می‌کشید و در حلقِ آدم می‌ریخت. بهنام از این‌ور به آن‌ور غلت خورد و هِم‌هِم کرد و زیر لب گفت:

– می‌شه؟! نمی‌شه؟!

باز هم هِم‌هِم می‌کرد و غلت می‌زد. سعی می‌کرد سرش را زیرِ بالش نگه دارد که صداها اذیتش نکند.

– آدم باید خلاق باشه. خلاقیت که می‌دونی یعنی چی؟! با خلاقیت می‌شه هر کاری کرد. مثلاً اگه بجای رفتن بالای سرش که باعث شد خودت و ماشینت رو ببینه، از پشتِ سر با لگد می‌زدی تو سرش که بیهوش بشه و بعد می‌انداختیش تو جوبِ آب، اون موقع می‌شد رد بشی و بگذری…

کمی مکث کرد و گفت:

– می‌گم که «خلاقیت» نداری!

بهنام همینطور که سعی می‌کرد بالش را بیشتر روی سرش فشار دهد فکر کرد که حتی «خلاقیت» هم در نظر این آدم مفهومِ دیگری دارد. تختِ بالا باز جواب داد:

– خودت هم می‌دونی که آدم نمی‌تونه اینطور باشه.

– یک نفسِ عمیق می‌کشیدی و فقط سعی می‌کردی خودت رو از اون لحظه جدا کنی.

بهنام داشت بالش را محکم‌تر روی سرش فشار می‌داد.

– آدم جدا از اون حس‌ها نیست.

– حتی لازم نیست چشم‌هات رو ببندی، چشم‌ها رو قشنگ باز کن و خودت را جدا کن و گام بزن و رد شو.

– آدم نمی‌تونه خودِش رو بِکَنه.

انگار صداها هر لحظه بیشتر می‌شدند… کلمات هِی تکرار می‌شدند:

– تو غیر از اون حس‌ها هستی این «خود» رو جدا کن…

– نمی‌شه…

– به پاهات نگاه کن ببین که مالِ خودت هستن و راحت می‌تونی رد بشی.

– نمی‌تونی…

– پاهات رو ببین مالِ خودت هستن…

ناگهان بهنام از جایش بلند و بالش را پرت کرد و داد زد:

– گاییدم هردوتون رو! خفه‌شین دیگه!

دیگر صدایی نشنید. هر دو ساکت شده بودند. فقط صدای نفس‌های خودش بود که از شدتِ خشم شنیده می‌شد.

 نفهمید کِی صبح شد. با صدای مهماندار بیدار شد که درِ هر کوپه را می‌زد و می‌گفت «آقایون خانم‌ها بی‌زحمت ملافه‌ها رو تا کنین می‌آم ازتون می‌گیرم». بهنام روی تختش ملافه را تا کرد. قطار به ایستگاه رسیده بود. مهماندار درِ کوپه را باز کرد و بهنام در حالی که ملافه را به دستش می‌داد گفت:

– آقا بفرمایین.

مهماندار هم با لبخندی گفت «ممنون» و رفت. چند ثانیه گذشت و بهنام چشمش به بالشِ کوچکِ پرت شده روی زمین افتاد… ناگهان با خودش گفت: «چرا فقط ملافه‌ی یک تخت رو گرفت؟!» از جایش پرید و روی تخت‌های بالا و پایین را نگاه کرد. هر دو تخت خالی بودند!

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش