…همچون خواب؛ چقدر فریفتهی شب، بیمعنایی و تنهایی است.
نُوالیس/نامه به کارولین شلگل
…میتوانستم به جایش زندگی کنم.
ویلیام باتلر ییتس/ یادداشتها
«همانجا بود که کاساندرا به یاد آورد آخرین بارو را که در آتش میسوخت. خودش را که برهنه بر مأمن پالاس رها شدهبود و تاریکی را… آخرین بارو هنوز فرونریخته بود که اسب سیاه خوندماغ شد… شیههی دوم را که سر میداد، آژاکس پیش خودش فکر کرد زوال عقل چنین صدایی دارد، صدای شیههی مادیان سیاه… کاساندرا شیههی ذهن او را میشنید.
آخرین بارو هنوز فرونریخته بود که اِرِبوس پر از اندوه شد، پس تمام چیزی که داشت را به کاساندرا بخشید. تمام چیزی که اربوس داشت تاریکی بود… خلاء بود…»
این تکّه را در ایلیاد خواندهای؟
…
پنهی مرغ با سُس قارچ
هیچ اهمیتی برایم ندارد… آن روز هم بدون اینکه از دیدنش جا بخورم درِ خانه را بستم و آمدم بیرون. تا فردا هم کلاً یادم میرود. فقط بوی بدنش هنوز توی دماغم است. بدون اینکه بخواهم. هرجا میروم هست. الآن هم که خانم صاحب غذاخوری دارد بشقاب غذا را میآورد سر میز، بوی گوشت گندیدهاش را حس میکنم.
– سُس هم بیارم؟
– نه.
امشب خیلی حوصله ندارد. شوهرش که مُرده بود آمد سر میزم. ازم خواست یکی از داستانهام را برایش بخوانم. داستانی که کاری کند زودتر فراموش کند. بشقاب را میگذارد روی میز. شروع میکنم به خوردن. حالا بخار روی غذا و خون لختهشده در هم میپیچند. هرچه توی دهانم هست را آرام بیرون میآورم. هنوز داغ است.
پشت شیشه همان مرد را میبینم، خم شده روی زانوهاش تا از شیار زیر شیشه عکس بگیرد. شاید هم از ما. امروز چندبار دیدمش با یک دوربین قدیمی آویزان از گردنش. یکبار هم داشت پشت یک عکس چیزی مینوشت.
سر میز کناری یک زن نشسته که از وقتی آمدم همینطور دارد به من نگاه میکند. حالا هم که با تلفن حرف میزند باز چشم از من برنمیدارد. دارد خوابی که دیشب دیده را برای کسی تعریف میکند.خانم صاحب غذاخوری یکی از صندلیها را با خودش میکشد طرف زن. مینشیند روبهرویش. دستش را زیر چانهاش میگذارد و به خواب زن گوش میدهد.
– …نمیدونم کجا بود. شبیه همونجا بود که کارگرای بارانداز میشینن. آره… بعد جرثقیل آروم تور رو از آب کشید بیرون، چرخید طرف ساحل. یه بچه توی تور بود. لزج بود… پر کثافت… انگار پوسیده بود. موهاش خونی… بوی زُهم گوشت میداد بوی گندیدگی…
بوی خون.
شوک ناشی از یک اتفاق چطور به سمت ما میآید؟ کمکم؟ نه. یکآن خودش را میکوبد توی صورتت.
مثل همین حالا که من دیگر صدای آن زن را نمیشنوم. زمان برایم کِش آمده… صدای سوت… عضلهی قلبم هنوز با شوک ضربه کنار نیامده. قفسهی سینهام صدا میدهد. پایهی صندلی کج شده و دارد میافتد… بشقاب غذا در هوا معلق مانده… فاصله… صدای گرمشدن فلش دوربین آن مرد را میشنوم. بلندتر… چشمهام هنوز هم میسوزند. پلکهام سنگین شدهاند… و نور.
به پشت افتادهام روی زمین. سرم خورده به پایهی میز کناری. خانم صاحب غذاخوری و آن زن زُل زدهاند به من. دختری را دیدهاند که بیدلیل افتاده روی زمین. اتفاق بدتر این است که در این لحظهها تنها کسی که کمکت میکند تا بلند شوی همان «شوک ناشی از اتفاق» است. حتی اگر آن اتفاق سالها پیش افتادهباشد… وقتی که خلاء بود و بوی گوشت گندیده…
شوک ناشی از اتفاق دستش را به طرفم دراز میکند تا بلند شوم.
نداری؟ نخواستی.
هفتهی پیش نویسندهای که با او کار میکردم مُرد. احتمالاً کشتهشده. نسخهی نهایی کتابش را برایش فرستادهبودم و رفتهبودم خانهاش که دیدم افتاده کف حمام و همهجا پر از لختههای خون است. دریچهی حمام باز است و بخار گرمای خون توی هوا پخش شده. یکی از بیارزشترین نویسندههایی بود که در تمام عمرم دیدهبودم. همان موقع هم فقط دریچهی حمام را بستم و آرام از خانه بیرون آمدم. باز هم میگویم مُردنش هیچ اهمیتی برایم ندارد. فقط حرفهای آن زن همهی چیزهایی که داشتم فراموش میکردم را پرت کرد توی صورتم.
فکر کنم پشت سرم کمی ورم کرده. دست که میزنم بهش درد میگیرد. خانم صاحب غذاخوری چند تکه یخ گذاشت لای یک دستمال تا بگذارم روی سرم. بعد هم گفت: زودتر برو خانه.
نمیتوانم. وقتی خانه باشم تا صبح میافتم روی تخت. سرم داغ میشود… کف پاهام هم خیس عرق میشوند… دیشب که اینجوری بود. یک بار هم بالا آوردم. خانه را بوی گند گوشت فاسد برداشته بود. دیوارها هم قرمز بود…
هنوز خیلی دیر نیست. یکیدو ساعت دیگر میتوانم بیرون باشم. شاید خسته شوم و خوابم ببرَد.
جلوتر، سر آن کوچهی بنبست یک سگ افتاده روی زمین. توی این سرما چطور خوابش برده؟ شاید مُرده. میروم نزدیکتر. نه. بخار نفسهاش توی هوا دیده میشود. سرگیجه دارم… مینشینم روی لبهی سکویی در پیادهرو. سرم را میبرم توی زانوهام. آن زن توی غذاخوری که حرف میزد یک لحظه تصویر دریچهی حمام که باز بود آمد توی ذهنم. و سیاهی پشت پنجره… بخاری که کشیده میشد توی سیاهی… بعد هم یک فکر احمقانه: نکند این زن، زنِ همان نویسنده باشد؟ نویسنده هم پارانویا داشت. همیشه وسط حرف زدن، از پنجره بیرون را میپایید، فکر میکرد زنش دارد تعقیبش میکند. میگفت: زنه بهم گفته یه روز میکشمت. حالم را بهم میزد. کتابهاش هم مفت سگ نمیارزند. مثل چیزهایی که بقیهی همکارانش مینویسند. برای ویرایش مهملاتش اما پول بدی از ناشرش گیرم نمیآمد.
احتمالاً هنوز هم کسی جنازهاش را پیدا نکرده. وگرنه تا الآن همه میفهمیدند. نکند وقتی پیدایش کنند پای من گیر باشد؟ نمیدانم. پشت پلکهام را میمالم. سنگین شدهاند. دستهام کرخت شدهاند… چند شب پیش که دربارهی بیخوابی سِرچ میکردم، جایی نوشته بود که در این حالت مغز یا خستهتر از آن است که برای خواب انرژی تولید کند یا این پیام بدن را از اندامهای عصبی دریافت نمیکند. تمام چیزی که من دارم خستگیاست اما مغزم این را نمیفهمد…
نور قرمز تبلیغات بیلبوردی که روبهرویم است مدام از روی بدن این سگ رد میشود. نوشتهای با فونت خیلی بزرگ: «نداری؟ نخواستی. نداری؟ نخواستی. نداری؟ نخواستی. راز موفقیت رایگان…» چقدر پول از این کلاسها درمیآورند که شعارش بیستوچهار ساعته میافتد روی خیابان؟ که دست از سر این حیوان هم برنمیدارد؟
بخار فاضلاب از دریچهای که چند قدم آنورتر است زده بالا. بوی گوشت پوسیده میدهد…
آسپُرتو!
تابستان ۱۸۵۰ آگوست سالزمن در نزدیکی اورشلیم، در میانهی راهی که به بیت اللحم میرفت، ایستاد. پیراهنش را درآورد. دستش را سایهبان چشمهاش کرد که ببیند چقدر راه آمده. نتوانست. یادآوری آن همه پیادهروی خستهاش میکرد. به این فکر کرد که اگر میتوانست برای همیشه همانجا میخوابید. خیس عرق شدهبود. دوربینش را گرفت جلوی چشم و از دشت خالی عکس گرفت: زمینی سنگلاخ و جای خالی درختان زیتون.
بعدها که عکس را ظاهر کرد چیزی از ذهنش گذشت که برایش گنگ بود. چیزی شبیه به این: چشمها پس از چندین روز بیخوابی، حفرههای خالیاند. جای خالی این زیتونزار با حفرههای خالی عکاسی شده.
یک عکس پولاروید زیر پایم است. عکس را برمیدارم عکسی از شکاف بین دو دیوار. تاریکی میانشان… جامانده از یک ساختمان مخروبه. پشت عکس نوشته شده: «طناب رو گُم کردم آریادنه…»
چرا این عکسها را میگیرد؟ حتما برای همان عکاس است. جای خالی زیتونزاران اورشلیم یادآور خیلی چیزهاست. چیزهایی که از خیلیهاشان سر درنمیآورم… تاریکی شکافهای این شهر یادآور هیچ چیز نیست جزآدمهایی که گم شدند. هنوز که خیلی دیر نیست، پس چرا هیچکس توی خیابان نیست؟ آدمهایی که حیف شدند و البته بیخوابی مزمن.
ماشینی با صدای وحشتناک اگزوزش از کنارم رد میشود. راننده سرش را بیرون آورده و فریاد میزند:
– آسپُرتوووو…
آسپُرتو! یعنی چه…؟ توی هر شهر دیگری آدمها وقتی از همهچیز میبُرند و میآیند توی خیابان فریاد میزنند، یکآن، بیاراده حرفی میزنند که مثل یک زخم در ذهن شنوندهی اتفاقی میماند. همین حالا هم چندتا از این جملهها را در سرم دارم. این یکی تمام چیزی که داشت همین بود. آسپُرتو…
شکافهای خالی احتمالاً یادآور مغز اینها هم هست.
کلاف کاموایی بنفش
چند نفر کنار من وایستادند که مدام پچپچ میکنند. قرار نبود بیایم اینجا. اما باید یکجوری وقت را بگذرانم… اینجا تاریک است. یک گالری کوچک وسط شهر.
صدای آرشهای که کشیده میشود روی ساز عصبیام کرده. صدای جیغ… کوبیده میشوند پشت پلکهام… یک تابلوی نقاشی بزرگ از سقف آویزان شده. روی آن را پوشاندهاند. با بافتی از کاموا… اجراگر میآید وسط گالری. مردی با موهای قرمز و یک کُت چرم سیاه. پاشنهی یکی از پاهاش زخم شده. راه رفتن با این صندلهای لژدار برایش سخت است. گوشهای از کاموا را میشکافد. بعد هم جاهای دیگر را… مکثهای بیجایش خستهام کرده. باید بروم… چشمهام را میبندم. سرم دارد منفجر میشود… شاید بهتر باشد متن ویرایششدهی نویسنده را برای ناشرش بفرستم. توی این چند ماه اخیر حتی وقت نکردم به داستان خودم برسم. حالا هم که سرم خلوت شده نمیدانم از کجا باید بهش برگردم.
چشمهام را باز میکنم. اجراگر ایستاده روبهرویم با تکهای از نخ کاموا که دنبالهاش به خود تابلو میرسد. بقیه هم دارند آن جلو نخها را میشکافند. یکیشان هنوز در میانهی راه است. نخ را دستش گرفته و هِی برمیگردد پشتسرش را نگاه میکند و مثل احمقها میخندد. دیگر چیزی نمانده برسد. یک گام تاریخی دیگر… گام بعدی…
دنبالهی کاموا را میگیرم و پشتسر اجراگر راه میافتم. بافت را میشکافم. کار راحتی نیست. خودش ایستاده آن عقب و ما را نگاه میکند. یکی یک چاقو بیرون میآورد و تمام بافت کاموا را میبُرد و میکشدش پایین… میشد حدس زد. نقاشی تولد ونوس بوتیچلی. بدون ونوس… به جای او یک حفرهی خالیست. پشتش سیاهی است. خلاء… چرا؟
آن احمقی که مدام پشتسرش را نگاه میکرد، دستش را برده توی حفرهی خالی و میزند زیر خنده… سرم سنگین شده. باید بروم… یک روز کامل است که اینجام.
یه دقیقه صبر کن برم دوربینم رو بیارم
افتادهام کنار خیابان. دستم خراش برداشته. لباسهام خیس… شوک ناشی از یک اتفاق (اسم بدی برایش گذاشتم، بعداً عوضش میکنم.) باید چند دقیقه قبل که توی گالری بودم کوبیده میشد روی قفسهی سینهام، نه الآن توی این سرما. احتمالاً بهخاطر بیخوابی است. چیزها ساعتها بعد در ذهنم تکرار میشوند. بعضیهاشان سالها بعد، که البته آنها ربطی به بیخوابی ندارند. داشتم قدم میزدم که تصویرهای آن اجرا پیچید توی سرم. همهمان کشیده میشدیم در حفرهی خالی آن نقاشی. مثل بخار خون که آن روز کشیده میشد توی دریچهی باز حمام.
این خلاء من را میترساند. یادآور خاطرهای مبهم است. چیزی از سالها پیش… سالها پیش از ما…
چرا شوک ناشی از اتفاق نیامد کمکم کند؟ آمد اما آنقدر هول شد یادش رفت دستم را بگیرد طرفم که بلند شوم. رفت که ماشینش را بیاورد اینجا. حالا هم دارد میآید…
– دستت رو بده به من… میتونی راه بری؟
خیلی جدی نیست. فکر کنم بتوانم. ماشینش آنطرف خیابان است. همان اجراگر توی گالری است. کفشهای لژ دارش را عوض کرده. میرویم طرف ماشین. یک وانت آبی کثیف.
– بیا دستات رو بشور.
جای خراشها میسوزد. نشستهام روی صندلی ماشین… در را باز گذاشتهام. اجراگر رفته از پشت ماشین چیزی پیدا کند که دستم را ببندم. آن پشت پرِ خرتوپرت است. تابلوی بزرگ ونوس را هم خوابانده روی سقف وانت و با طناب محکمش کرده. یک بسته باند پیدا میکند. میبندمش دور دستم… حالا هردو نشستهایم توی ماشین و میرویم. مِه پایین آمده. درست جلومان را نمیبینیم. سرم را تکیه میدهم به صندلی… میگوید وقتی از گالری زدم بیرون هنوز اجراش تمام نشده بود. خواستم ادامهاش را برایم تعریف کند. حرفهاش را با فاصله میشنوم… بیخوابی صداها را مدام دورتر میکند و تو یکجا نگهشان میداری.
– من داستان مینویسم.
بهش توضیح دادم نویسندهای که باهاش کار میکردم مُرده. اولش فکر کرد دارم دست میاندازمش. بلندبلند میخندید. هنوز هم باورش نشده. طبیعی هم هست… اما بهش گفتم احتمالاً پای من هم گیر باشد.
– یعنی هنوز پیداش نکردن؟
– نمیدونم.
– پس بیا بریم خونهش… ببینیم هست یا نه. اگه بود میندازیمش پشت ماشین و…
میخندد. هنوز فکر میکن ماجرا یک داستان مندرآوردی است. اما بعضی حرفها دقیقاً همان چیزهایی است که تو مدتهاست بهشان فکر میکنی و میگذری. اما یکجا وقتی میشنویشان نمیتوانی بگذاری دورتر بروند. نگهشان میداری.
– بریم.
گره طنابهای ماشین شُل شده. روی دستاندازها که میافتیم، تابلو لقلق میکند. اجراگر از ماشین پیاده میشود تا طنابها را محکم کند. من به کشفهایم دربارهی بیخوابی ادامه میدهم. مثلاً اینکه حتی بعد از چند روز نخوابیدن هم اگر با خودت روراست باشی، میفهمی سنگین شدن پلکها اَدایی است که بدن بدوناراده درمیآورد. وگرنه من همین حالا هم که چشمهام را بستهام پلکها میتوانند هر آن خیلی هم سبک باشند و باز شوند.
طنابها را محکم کرده و مینشیند توی ماشین.
– وانت آبی؟
صدایی از دور… سرمان را از شیشه بیرون میبریم. مردی در تاریکی ساختمان بغلی روی تراس ایستاده و انگار با ما کار دارد. احتمالاً طبقهی پنجم یا ششم است. صورتش پیدا نیست.
– یه دقیقه صبر کنید برم دوربینم رو بیارم یه عکس از ماشینتون بگیرم.
خندهمان میگیرد. همان عکاسی است که امروز دیدمش؟ کاش میشد این عکس را میدیدم. یک وانت آبی که جای خالی ونوس بوتیچلی را بسته به سقفش. زیر نور چراغبرق… و دست باندپیچی شدهی دختری که از پنجرهی ماشین بیرون است. و بیخوابی…
این خونه بوی گند خون میده
بوی خون گرم است. مثل وقتی که تمام روز را حالت تهوع داری و یکی کنارت نشسته و یک بشقاب غذای گرم جلویش گذاشته. بوی گوشت ماندهای که حالا گرم شده…
در خانه را باز کردم و این بو زد توی دماغم. جسد نویسنده توی خانه نیست. ایستادهام در چارچوب درِ حمام. هیچ خبری نیست. کف حمام هنوز پر از لختههای خون است. شیر آب چکه میکند. فرش هال هم خیس است و کشیده شده طرف در ورودی. خودش نیست. لکههای خون روی دیوار هم پاشیده.
میخواهم در حمام را ببندم. نمیتوانم خودم را نگهدارم. سرم گیج میرود. بالا میآورم بر کف حمام… حالا بهتر شد…
از پنجره بیرون را نگاه میکنم. اجراگر تکیه داده به ماشین و بالا را نگاه میکند. با اشاره بهش میفهمانم که خبری نیست. قبل از رفتن مینشینم روی مبل. لپتاپ نویسنده روی میز است. پسووردش را از خیلیوقت پیش فهمیده بودم.باید متنش را برای ناشرش بفرستم. آخرین نسخه را همان روز برایش ایمیل کرده بودم. همینجاست. هنوز باز نشده. فایل را چک میکنم. رمانش اینطوری شروع میشود:
«آخرین نامه را برایت پست کردم. بعد از نُه سال. دیروز آسمان یکبند میبارید…»
ادارهی پست مگر هنوز هم نامه تحویل میگیرد؟ اینها را اگر کمی در ذهنشان دقیق شوی، میفهمی وقتی که مینویسند، حتی اختراع برق هم هنوز براشان جانیافتاده. حتی اگر در ساعتهای اداری خودشان کارمند ادارهی برق باشند.
متن را میفرستم برای ناشر. بلند میشوم و از خانه بیرون میروم.
Dreamvisible
اینجا در ساحل برف همهچیز را پوشانده. شنها را… تکههای یخ روی دریا را که با موجها میآیند طرف ساحل… صبح برفی.
خشن… سفید… زنی که چند ساعت پیش در غذاخوری دیده بودمش بر لبهی پرتگاه اسکله ایستاده. بدنش برجی آهنی است. دستهاش قطبنماهایی مدام در حرکت… صداش را میشنوم. دارد خوابش را تعریف میکند اما لبهاش تکان نمیخورند. چشمهاش دیدبانهایی الکترونیکی است که دوردستها را میبیند… آتشسوزیها را… قایقهایی را که به دریا زدهاند…
لاشهی اسبی سیاه را که میسوزد روی آب… لیزرهای قرمز چشمهاش میافتند روی جنازهی بچهای در تور ماهیگیری که برف دارد تمام بدنش را میپوشاند… و موهای خونیاش را… کارگرها گوشهای نشستهاند و منتظر بار تازهاند. با دود سیگارهاشان توی سرما… لیزرهای برج دیدبانی میافتند روی صورت من… چشمهای من حفرههای خالیاند.میخواهم چیزی بگویم…
– به چه زبانی حرف میزنی؟
پاهایم توی برف یخ زدهاند. میخواهم بخوابم… نیزهی چوبی بلند پرتاب میشود به طرفم و میرود توی سینهام…. میافتم روی زمین. میان برفها… خون بیرون میریزد… همهی لباسهام خونی شدهاند. دستهام…. دارم میمیرم… شک ناشی از اتفاق افتاده روی سینهام… بهم تنفس مصنوعی میدهد… یک. دو…. یک. دو… دوباره…. فایده ندارد… خون بند نمیآید… دارم میمیرم… دارد قفسهی سینهام را میشکند… صدای استخوانهام همهجا را پر کرده. تق… تق… تق… تق…
…
چشمهام را باز میکنم. اجراگر است که ایستاده جلوی در ماشین و دو تا لیوان مقوایی دستش گرفته. میزند به شیشهی ماشین. شیشه را میدهم پایین.
– قهوه گرفتم. قهوههاش بدمزهاس. ولی…
لیوانها را ازش میگیرم و میگذارم روی داشبورد.
– خوابت برده بود؟
خواب بودم…؟ چشمهام میسوزند. هوا هنوز تاریک است. خیلی نگذشته… صدای باز شدن طنابهای ماشین را میشنوم. تابلوی نقاشی را برمیدارد و میبرد آنطرف خیابان. آنجا چند نفر دور یک آتش کوچک نشستهاند… گداهای این اطراف… تابلو را تکیه میدهد به دیوار پشت سر آنها و میآید توی ماشین.
– بار اضافه بود. نمیشد نگهش دارم.
راست میگفت واقعا هم قهوهی بدمزهای است. ضبط ماشین را روشن میکند. عجب آهنگی… یادم باشد اسمش را ازش بپرسم. کمکم باید را بیافتیم. باید بروم خانه… آنطرف خیابان گداها افتادند به جان تابلو و چوبهاش را روی لبهی جدول تکهتکه میکنند. یکیشان کاغذ بوم را پیچیده دور خودش و سرش را از حفرهی میان کاغذ بیرون آورده… بقیهشان میخندند…
مِه کمرنگ شده. جلومان را بهتر میبینیم. حداقل تا آن نور قرمز تهِ خیابان را…