«جبر و اختیار. ما اختیار انتخاب از میان جبرهایی که برای خود ساختهایم را هم نداریم».
این جمله دستآورد میکائیل نبود اما بخشی از ایمانش بود که داشت بدان فکر میکرد. ایمان به باوری قدیمی در دنیای روانکاوی که ما چیزی نیستیم جز عروسک خیمه شب بازی در دستان ناخودآگاهمان. او همچنین به داستانی از شرلوک هلمز فکر میکرد.
میکائیل باید فکر میکرد تا بتواند در اجباراتی که خود برای خود ساخته بود تصمیمی را به اجبار، اختیار کند؛ مثل موشی که برای فرار از ماران صحرا چندین تونل حفر میکند، با این تخیل که در هنگام خطر از سوراخِ ایمنتر بگریزد؛ اما زمانی که حس میکند خطر در کمینش است در هزارتوی خودش، درست در آغازِ تونلی که از همان ابتدای حفر، نقش اصلیِ راه فرار را داشته میخوابد و هرروز خیال میکند راههای زیادی برای فرار وجود دارند! اما ناامیدکننده است که موش بیچاره در اکثر مواقعِ خطر، تنها از یک تونل سر برآورده و میگریزد. او در کافهای نشسته بود که در نزدیکیِ کافهی دیگری بود. آن کافهی دیگر جایی بود که هفتهها پیش ماموریتش را در آنجا آغاز کرده بود.
شش هفته قبل که میکائیل از شلوغیِ تهران به حومه شهر نقل مکان کرده بود تا نفس راحتی بکشد، خوابی را در اوایل استقرارش در آن خانهی جدید دید. در خواب دیده بود که یک کارت شناسایی در دست دارد، عنوان آن کارت «کارآگاه خصوصی» بود با عکسی از خودش و تصویر یک دیدهبان با دوربین شکاری در پایین کارت اما میدانست که آن کارت متعلق به شخص دیگری است با نام آقای خالقی. دیگر به خاطرش نیامد که ادامهی رویا چه بود اما تا چشم از هم گشود به فکرش خطور کرد که یک کارآگاه خصوصی شود و اهمیتی نداشت که این کار غیرقانونی است و ممکن است روزی او را اسیر چنگال قانون کند. کارش را بسیار ساده و برای اولین بار، با شیوهای عجیب شروع کرد، روی کاغذی کوچک نام و شمارهی تماسش را با عنوان کارآگاه خصوصی و شعاری عامه پسند نوشت. شعاری با این مضمون: «رازی که دانستنش حق شماست کشف خواهد شد». خواست کاغذ تایپ شده را در هرکجای این شهر که بشود رها کند اما با خودش فکر کرد به صورت اتفاقی این کارت را در حیاط یکی از خانههای بالای شهر بیندازد، اینگونه احتمالش بیشتر بود که دختر یا پسر پولداری با او تماس بگیرد و بخواهد معشوقهاش تعقیب شود؛ پس چنین کرد. او روزهای متمادی منتظر بود تا شخصی با او تماس بگیرد اما هرروز ناامیدتر از دیروز میشد تا آنکه خانمی با وی تماس گرفت و برایش ماموریتی داشت. نه از آن ماموریتهای هیجانانگیزی که کارآگاهان پلیس آگاهی به آنها رسیدگی میکنند بلکه طبق پیشبینیِ خودش این ماموریت تنها به سبب فهمیدن آن بود که آیا معشوقهی خانم، مردی وفادار است یا خیر؟ ماجرای تعقیب و زیرنظر گرفتن زندگیِ انسانی بود که میکائیل هرگز اورا نمیشناخت و نمیدانست خطایی از وی سر زده یا خیر؟ ممکن بود کمی خارج از چارچوب اخلاقیِ او باشد اما چنان مِیلی به انجام اینکار داشت که اخلاقِ خود را چُنین توجیه کرد: «اگر پسره ریگی در کفشش نداشت این خانم تو را استخدام نمیکرد!»
در خانهاش قرار ملاقاتی با مهتاب که نام موکلش بود تنظیم کرد. اطلاعات لازم و هزینههای اولیه کارش را دریافت کرد و گفت: «از فردا کارم را شروع میکنم و احتمالاً ظرف مدت حداکثر یک ماه، نتیجه را با مدارکی مستدل خدمت سرکار ارائه خواهم کرد.»
حل و فصل چنین پروندهای برای میکائیل بسیار ساده بود و من از روایت کامل ماجرا اجتناب میورزم اما از همان ابتدای کار او دریافت که سجاد مرد مرموزی است. زندگیای روتین و تکراری دارد، زیاد صحبت نمیکند، تعصب زیادی روی مهتاب دارد و مثل یک کشیش مدام مشغول نصیحت دیگران است. حتی بارها به میکائیل گفته بود که پسرهای این دوره زمانه بسیار بیناموس شدهاند و برایشان مهم نیست که کسی با کسی رابطه دارد. فقط میخواهند دختران را فریب داده و شبی را در تختخواب باهم سپری کنند… او هم که در پوشش انسانی کاملاً کودن به آن کافه میرفت و فقط به حرف بچهها گوش میداد چارهای جز تایید چرندیاتِ سجاد نداشت. شب و روز در تعقیبش بود و مدارکی مستدل جمع کرد که نشان میداد موکلش نه تنها یگانه معشوقهی سجاد نیست، بلکه سجاد او را فقط به چشم یک دسته اسکناس متحرک میبیند که حالا از آن خودش است. در رفت و آمد مداومش به کافه، روایات جالبی در خصوص ناپدید شدن دو نفر از اعضای کافه شنیده بود که مربوط میشدند به هفت ماه قبل. آنها میگفتند پلیسها دلیل و مقصری برای این غیبت نیافتهاند و این ماجرا چیزی بود که حالا به صورت تام فکرش را درگیر کرده بود. پس از پایان کارش تمام مدارک و توضیحات را به مهتاب ارائه کرد و مهتاب که زن استوار و والا منشی بود، حقیقت تلخ را با بغضی حبس شده در سینهاش پذیرفت و کارمزد کارآگاه خصوصیاش را پرداخت. میکائیل برای آنکه سر از ماجرای ناپدید شدن بچههای کافه در آورد هرروز به کافه میرفت و از روز اول متوجه شد که مهتاب دیگر نمیآید و بی آنکه چیزی به سجاد بگوید رفته است. سجاد پریشان شده بود و گمان میکرد یکی از پسران کافه که آریا نام دارد مهتاب را وادار به جدایی از وی کرده و شاید هم باهم روی هم ریختهاند! نزاعی بینشان درگرفت و در آخر سجاد گفت: «امیدوارم بمیری آریا!» جوان شوخ طبعی که جواد نام داشت خندید و گفت: «مراقب نفرین این غول بیابانی باش. زنِ پسرخالهام میگوید مادربزرگش یک غولبیابانی داشته و هنگامی که آزاد شده نفرین کرده که پس از این، خانهتان همیشه ریخت و پاش خواهد ماند و چنین هم شد!» بعد هم مثل همیشه با صدای بلند و گوش خراش خندید و دود سیگارش را به سمت صورت دوستش فوت کرد. میکائیل در این مدت اطلاعات زیادی کسب کرده بود اما چون افراد آن کافه بسیار صمیمی بودند نمیتوانست شروع به سوال کردن کند. پس به کافهای با عنوان سیاه در همان نزدیکی رفت و طرح دوستی با جوانی گیتاریست را ریخت که نامش کیوان و از اعضای قدیمی کافه وال بود. کیوان تنها میآمد و میرفت اما تقریباً با تمام اعضای کافه دوست بود. هر لحظه سر میز این و آن مینشست؛ از آن آدمهایی بود که گنجینهی اطلاعات هستند. میکائیل با او تخته بازی میکرد و از سختیهای زندگی حرف میزدند، در مورد حاشیههایی که در کافه وال وجود داشت و کیوان به همین دلیل دیگر به آنجا نمیرفت. روزی از دختری که همیشه سر میز کوچکی در گوشهی کافه مینشست گفت: «مونا هم مثل من قبلاً پاتقش کافه وال بود. اما دوسال قبل، بعد از آنکه دوستپسرش را به جرم همکاری با مجاهدین خلق اعدام کردند حتی یک روز خوش هم ندید و دیگر تحمل آن مکان که خاطراتش را زنده میکرد نداشت و به اینجا آمد. بین خودمان باشد، تو به نظر مردی با چانه و دهانی قرص هستی، من گمان میکنم شهاب را سجاد فروخت! برایش دو دلیل دارم، یکی آنکه سجاد علاقهای شدید و پنهانی به مونا داشت و دیگر آنکه در همان روزها که مدام روی مواد بودم و درست بهخاطر ندارم چه روزی بود، داشتم با گوشی سجاد بازی میکردم که احساس کردم سرعت گوشیاش کنُد است، برای همین خواستم برنامههای دیگر را ببندم که در میان آنها صفحهی تماس گوشی سجاد را دیدم؛ خوب یادم است! چون وقتی شمارهی وزارت اطلاعات را که سجاد با آن تماس گرفته بود دیدم حسابی ترسیدم، همچنین تماس بعدیای که با سجاد گرفته شده بود و پرایویت نامبر بود. و همان هم شد که دیگر به آن محل نرفتم. حالا یادم آمد، فردای روزی بود که شهاب را گرفته بودند، بیستوسوم تیر ماه… باورت میشود نیم ساعت قبل از رسیدن مامورها، سجاد صورت شهاب را بوسید و خداحافظیِ صمیمانهای با او کرد؟ هرکه نمیدانست گمان میکرد برادر هستند». میکائیل که حس ششمش خوب کار کرده بود، با انگشتش چند ضربه بر روی میز زد و در دل گفت: «تو برای همینکار متولد شدهای پسر، احسنت بر تو.» سپس نفس عمیقی کشید و به کیوان گفت: «کیوان میدانی سجاد به معنای عابد و کسی است که زیاد عبادت و سجده میکند؟ میدانی شخصی که عیسای مسیح را با یک بوسهی برادرانه بر گونهاش فروخت یهودا نام داشت که معنای اسمش به زبان عبری مثل همان سجاد است؟ پس خیلی هم تعجب نکن اگر یک سجاد تو را بوسید و بعدش به فنا رفتی!» کیوان ساکت شد، نگاهی دلسوزانه به میکائیل کرد و آهسته گفت: «به جمع دیوانگان خوش آمدی». بعدهم سرش را تکانی داد و رفت تا با یکی از دختران گپی بزند.
میکائیل چند روز دیگر هم به کافه سیاه رفت و متوجه شد میتوان دختر و پسری که گم شده بودند را به نوعی به سجاد ربط داد. کیوان در میان سخنانش گفته بود: «شیوا هم دختر خوبی بود، معلوم نیست با آن دوست پسر متوهمش که مدام روی شیشه بود به کجا فرار کردهاند؟ شاید اگر با همان سجاد میماند حالا خانوادهاش خبری از او داشتند و بلاتکیف نبودند که آیا اصلن دخترشان زندهاست یا مرده!» همان وقت یک نفر سرش را داخل کافه آورد و کیوان را صدا زد و او رفت. میکائیل دیگر شکی نداشت که کاسهای زیر نیمکاسهی سجاد است و میدانست چگونه باید مطمئن شود این جنایات کار سجاد است. ناگهان احساس کرد همهچیز ابعادی چندبرابر از حد معمول پیدا کرده. بدون آنکه بداند، با چشمان کاملاً باز و گرد شدهاش به اطراف نگاه میکرد و چندبار چشمانش را بست و باز کرد تا شاید مشکلش مرتفع شود، این حملهی عصبی که از تحملش خارج شده بود باعث شد از جایش بلند شود و با قدمهایی کج و معوج و محتاطانه به سمت بارِ کافه برود. درست با سرعتی که یک لاکپشت هم میتوانست در مسابقه با او، پوزهاش را به خاک بمالد؛ خواست وارد بار شود تا دستش را به آب برساند و صورتش را بشوید. پسر شوخ و مهربانی که در کافه کار میکرد داشت میگفت: «راحت باش مایکی! ورود برای همهی افراد دنیا به بار آزاده…» بعد که متوجه شد میکائیل ابداً حال خوشی ندارد سریع راه را باز کرد که راحت باشد. میکائیل آواهایی از زبان بارمن میشنید اما متوجه نمیشد او دارد چه میگوید؟ تنها آواهایی به گوشش میرسید که هیچ معنایی نداشتند. فقط تصویر گنگ شیر آب را دنبال کرد و صورتش را شست و با چشمان بسته و سری که در دستانش مخفی شده بودند بر زمین نشست. بعد از دو سه دقیقه سکون و درحالی که هنوز سرش در میان دستانش پایین بود متوجه شد صدایش میکنند، سرش را بالا آورد و دید خانمی است که امروز سر میزِ کنارِ بار نشسته بود. زن به او گفت: «نگران نباش، حالت خوب میشود من پزشک هستم.» او که میدانست دوای دردش پزشک نیست بلند شد و گفت: «ممنونم دکتر، اما من مشکلی ندارم. این حالتم عصبی است و تا به یاد دارم هر از گاهی دچار این حالت میشوم، ببخشید که نگرانتان کردم.» پس سرگشته و منگ به سمت میزش بازگشت و یک سیگار روشن کرد. خانمی که خودش را پزشک معرفی کرده بود به شانهاش زد، اجازه گرفت و سر میزش نشست و گفت: «من روانپزشک هستم آقا، حالتان به نظر خوش نمیآید. متاسفم که میپرسم اما چیزی مصرف کردهاید؟» میکائیل پک عمیقی به سیگارش زد و گفت: «دکتر من انسان آزادی هستم، نباید از سوالتان متاسف باشید. ولی خیر، من چیزی جز سیگار مصرف نمیکنم». دکتر کارتش را به او داد و گفت ممکن است بتواند درمانی برای دردش بیابد ولی میکائیل دوای درد خودش را میدانست. درمانش آن بود که عدالت را اجرا کند و این پروندهای را که برای خودش ساخته به پایان برساند. از کافه بیرون رفت و با دوست مورد اعتمادش که برنامه نویس و هکری تقریباً حرفهای بود تماس گرفت تا شب به منزلش بیاید. محمد رسید و مو به موی ماجرا را شنید. درخواست دوستش آن بود که با سجاد به طریقی تماس بگیرد که شمارهی پرایویت نامبر بر گوشیاش بیافتد تا بتواند با عنوان جعلیِ یک مامور اطلاعات، از سجاد اطلاعات مورد نیازش را دریافت کند. محمد که شدیداً مخالف هکری و حتی ایدهی دوستش بود در آخر پذیرفت و با استفاده از یک پروکسیِ قدرتمند ترتیب یک تماس جعلی را داد، برای آنکه صدای میکائیل شناخته نشود هم از یک نرمافزار تغییر صدا استفاده کرد. همه چیز را به نوعی طراحی کرد که خدا هم نتواند رد تماسشان را بگیرد. دم صبح بود و حالا باید فقط شمارهی سجاد را میگرفتند. صبر کردند و ساعتِ دو بعد از ظهر با سجاد تماس گرفتند. سجاد با صدایی نگران تلفنش را جواب داد و گفت: «سلام، چه کمکی از من ساخته است؟»
– سلام جناب خراسانی. شما در تیرماهِ دوسال قبل با همکار بنده تماس گرفته و گزارش یک نفوذی به اسم شهاب ناصری را دادید. اما ما متوجه شدیم که گزارش شما جعلی و یک پاپوش برای مرحوم ناصری بوده است! باید حضوری با شما ملاقات کنیم. همچنین مامورین پلیس آگاهی دو جسد با اسامیِ شیوا شاکری و مصطفی زندی کشف کردهاند و ما باید پیش از آنکه اطلاعاتمان را در اختیار ادارهی آگاهی قرار دهیم و شما بازداشت شوید در این خصوص نیز سوالاتی از شما بپرسیم.
– سوال در چه مورد؟ چرا تا حالا کاری نکردهاید؟ من میتوانم با شما همکاری کنم، شاید شهاب خودش وابسته به مجاهدین نبود اما پسر عمهاش عضو سازمان بود و اطلاعاتی را به او میداد.
– سوالاتی دقیقاً در این مورد که چرا شهاب را عضوی از سازمان معرفی کردهاید؟ همچنین در این مورد که ترجیح میدهید در ادارهی آگاهی به دو فقره قتل اعتراف کنید یا آنکه در خدمت کشورتان ماموریت جدیدی را پذیرفته و کاملاً بخشوده شوید؟ سه روز دیگر با شما قرار ملاقاتی تنظیم میکنم تا در مورد ماموریتی شما را توجیه کنم. اگر به فکر همکاری هستید اجازه دهید خیالتان را راحت کنم. راستی خبر جدیدی در آن کافه نیست؟
– بدون تردید همکاری خواهم کرد. چرا خبرهای زیادی دارم. شخصی به اسم آریا راوی قصدهایی علیه نظام دارد…
مهدی حرفش را قطع کرد و گفت: «پس سه روز دیگر با شما تماس میگیرم. لازم نیست بگویم به فکر فرار یا باز کردن دهانتان نباشید. روز خوش.»
سپس تلفن را قطع کرد و به محمد که از اول داشت مکالمه را میشنید نگاه کرد. محمد سرش را مدام تکان میداد و میگفت: «خدایا، خدایااااا این لعنتی انسان است یا یکی از تولههای ابلیس؟ باید اورا تسلیم قانون کنیم، دیدی نامرد چهکار کرده؟ پسر بیچاره حتی عضوی از مجاهدین هم نبوده!»
– البته که نبوده، من تحقیق کردهام! خدا میداند چه پاپوشی برایش دوخته است. قبلاً فکرش را کرده بودم دوست من، هیچ راهی برای اثباتش وجود ندارد، ما نمیتوانیم به پلیس مراجعه کنیم و بگوییم شخصی را زیر نظر داشتهایم یا بدین صورت اعترافی از وی گرفتهایم… کار خودمان مغایر قانون است.
– پس حالا چه باید کرد؟
– نگران نباش دوست من، کار من بسیار ساده است، مستتر در لباس میش در راه رسالتم پیش میروم و عدالت را به تنهایی اجرا خواهم کرد.
فردای آنروز در کافه سیاه.
میکائیل در کافه نشسته بود و در هزارتوی افکارش به داستانی از آرتور کانن دویل فکر میکرد. داستانی که هلمز در آن دست از آینده و اخلاق خود شسته بود و تصمیم داشت با همکاری دوستش دکتر واتسون اسنادی را از مردی شرور بدزدد. اسنادی که آن مرد به واسطهشان از دخترانی که در شرف ازدواج بودند اخاذی میکرد و این اخاذیها گاه به فاجعهای چون خودکشیِ دختران یا نامزدشان منجر میشد اما هنگامی که در پشت پردهی اتاق مخفی شده بودند تا مرد شرور محل را ترک کند و به اسناد دسترسی پیدا کنند، زنی سیاهپوش وارد میشود و مرد را به ضرب چند گلوله میکشد! هلمز و دکتر از محل جنایت میگریزند و شاهدین این جنایت تنها مرگ ارباب و گریز دو مرد که ماسک بر چهره دارند را میبینند. بنابراین پلیس جنایی لندن به سراغ هلمز میرود تا از وی در حل پرونده یاری جوید اما هلمز که از مرگ چارلز آگوستوس میلوِرتون ذرهای هم افسوس نمیخورد و حتی آن زن زخم خورده از چارلز را هم به شدت تحسین میکرد درخواستِ پلیس را رد کرد تا عدالت در این پرونده از نظرگاه او اجرا شده باقی بماند.
به هرحال برای تصمیم گیری داشت فکر میکرد که مونا توجهاش را جلب کرد. مونا داشت با صدایی آهسته اشک میریخت و مشخص بود که چیزی مصرف کرده؛ چشمانش خمار بودند. او به کاغذپارهای در دستانش خیره بود و پرسشی مجهولالمخاطب را بارها تکرار کرد: «چرا نمیتوانم برای تو شعری بنویسم که لایق روح بزرگت باشد؟ چرا جادویی نیست که تو را بازگرداند؟» کیوان اینها را شنید و سری تکان داد، به سمت دخترک رفت و بستهای را یواشکی در دستانش گذاشت و گفت: «با مُردهات امشب ملاقات میکنی. این قارچهای جادویی را امشب بخور».
میکائیل که مجبور بود فعلاً گوشهگیر بماند در دلش از کیوان تشکر کرد، میدانست این ماده تا وقت اتمام ماموریتش ممکن است جوابگو باشد و بعد از اینکار خودش راهی را به او نشان خواهد داد که نجات دهندهاش باشد، به روانکاوی باور داشت.
تصمیمش را گرفته بود. به یکی دو تن از دوستانش زنگ زد و صد میلیون تومان قرض کرد. اول به محلهای در پایین شهر رفت و بدون آنکه کلاه کاسکتش را بردارد به دو لاتِ گردن کلفت در ازای زدنِ سجاد و یک درگیری صوری پیشنهادی ده میلیون تومانی داد به آن شرط که صورتشان به نوعی پوشیده باشد که پایشان گیر نیافتد. آن دو مرد هم خندیدند و یکیشان گفت: «خودمان صدبار چنین کاری کردهایم و کارمان را بلد هستیم ارباب، فقط یک گوشمالیِ ساده! و نصف پول پیش از انجام کار». میکائیل عکس، آدرس و تمام پولشان را داد و گفت: «اگر کارتان خوب باشد دو مورد دیگر هم برایتان دارم که به همین سادگی است و بابت هر کدام بیست میلیون خواهید گرفت!» بدین ترتیب با این فریب برای خود تضمینی ایجاد کرد و مستقیماً به خیابان فردوسی رفت و یک تفنگ بادیِ اف ایکس ماوریکِ کامپکت با قدرت هفتاد ژول و یک دوربین لئوپولد خرید. به خانهاش رفت و دوربین تفنگ را برای فاصلهی هفتاد متری تنظیم کرد. به نظرش تفنگِ خیلی خوبی بود و با صداخفهکنی که داشت حتی نمیشد از فاصلهی پنج متری صدای شلیک را شنید. ساچمههای سُربی بسیار عالی بودند اما احتمالش وجود داشت که قبل از نفوذ در جمجمه متوقف شوند، پس یک بسته ساچمهی مسی که آلیاژ سختتری داشت خریده بود. موتور و کلاه کاسکتش را با اسپری مشکی رنگ زد و شماره پلاکش را پوشاند. تفنگش را در یک کِیس ویولُن مخفی کرد و ساعت سه شب به سمت خانهی سجاد حرکت کرد. محلهی خلوت و آرامی بود و زمان خیلی کمی هم برای کارش لازم داشت. وقتی رسید چراغ اتاق سجاد روشن بود، بین شمشادها و یک ماشینِ رانا که موتورش را جلوی آن پارک کرده بود مخفی شد و اسلحه را آماده کرد. او فقط به دو شلیک دقیق احتیاج داشت. یکی به چهارچوب فلزی پنجره که صدایی برای جلب توجه ایجاد کند و دیگری شلیکی به تخم چشم آن اهریمن. شلیکهای بسیاری با زاویهی پایین به بالا، با هدف پیشانی، ناموفق بودهاند! احتمال داشت تخریب لوب پیشانی او را نکشد و فقط او را به یک مردهی متحرک تبدیل کند. به همین دلیل باید تخم چشم را میزد. برای آخرین بار به کاری که داشت انجام میداد فکر کرد و با خود گفت: «تو یک روح و نامرئی هستی. نگران نباش و به اطرافت توجه نکن». نشانه رفت، نفسش را تخلیه کرد و ماشه را چکاند. چهارچوب پنجره صدایی چون زنگ کلیسا اما با شدت و طولی کمتر ایجاد کرد. درون دوربین به پنجره نگاه میکرد تا آنکه سجاد را سراسیمه دید که پشت پنجره آمده و بدون آنکه پنجره را باز کند به پایین و اطراف نگاه میکند. میکائیل فقط منتظر لحظهای سکون بود… سجاد بلاخره به نقطهای در خیابان خیره شد که نیمرخش در آن زاویه به خوبی در دوربین تفنگ دیده میشد. میکائیل بدون درنگ شقیقهاش را هدف گرفت و ماشه را چکاند. پنجره سوراخ شد. سجاد جوری سر جایش کُپ کرده بود که گویا تیرش خطا رفته باشد اما بعد از یک ثانیه طوری بر زمین افتاد که گویی تمام هستی زیر پایش را خالی کرده باشد. میکائیل زیر لب گفت: «مایکل مقدس همیشه بر ابلیس پیروز است». با سرعتی برقآسا لوازمش را جمع کرد و به سمت خانه حرکت کرد. در میان راه کفشهایش را دور انداخت و به محض رسیدنش به خانه، در پارکینگ با تینر رنگ مشکی موتور و کلاهش را پاک کرد و به آپارتمانش رفت. لباسهایش را در یک کیسه ریخت تا آنها را بسوزاند. فردا به کافه سیاه رفت و مشخص بود که خبرهایی است. کیوان به او گفت: «دیشب یکی سجاد را به قتل رسانده و شکی ندارد که این یا کار دو اوباشی است که دیشب با سجاد دعوا کردهاند و یا مجاهدین!» میکائیل در دلش گفت: «گور بابای مجاهدین». سپس به سمت میزی رفت و تنها نشست. دکتر احمدی هم آنروز در آنجا بود و دوباره کنار بار نشسته بود. مونا هم با قلم و دفترش مشغول سرودن شعر بود. میکائیل کارت دکتر احمدی را درآورد و نگاهی بهآن انداخت، بر رویش نوشته شده بود «روانپزشک و روانکاو». پس بلند شد، به سمت دکتر احمدی رفت و به او گفت: «مونا را میشناسی؟»
– خیر. من چند مرتبه بیشتر به اینجا نیامدهام چطور مگه؟ او کیست؟
– به گمانم او به کمک شما احتیاج دارد و چه خوب که یکدیگر را نمیشناسید. همان دختری است که آنجا نشسته. اگر اشکالی ندارد من شما را به او معرفی میکنم.
بلند شد، به سمت میز مونا رفت و گپ و گفتی با او کرد. از شرح حال گذشته و بیماری خودش و معجزهای که روانکاوی برایش انجام داده بود با مونا سخن گفت و زمانی که مونا جذب هیجانات و اسرار روانکاوی شد، کارت دکتر احمدی را به او داد و گفت: «ایشان همان خانمِ کنار بار هستند…»
میکائیل بار دیگر به جایش بازگشت و به موسیقیِ بسیار زیبایی از جون بائز با عنوان الماس و زنگار که در کافه پخش میشد گوش سپرد. او اینبار به داستان شاه آرتور و دلاوران میز گرد فکر میکرد.