«تازه از آبادان اومده بودیم بندر، اوایل جنگ بود، با پنجتا بچهی قد و نیم قد، توی شهر غریب!»
ننه عیسی این طور شروع کرد، شب اول محرم بود که او به حسینیه آمد و پس از روضه، فخریخانم، قلیان برازجانی را برایش چاق کرده بود، پیرزن در حالی که چای داخل نعلبکی را سر میکشید، ادامه داد: «توی خیابون ششم بهمن، همین پشت بانک مسکن، هست؟! که اون وقتا حموم قبری بود؟! من خودم با آباجی ستاره میرفتیم نانوایی! یک عمارتی بود که صاحب نداشت، میگفتن صاحبش رفته بحرین و همونجا مرده، کس و کاری هم نداشته، چندتا خانواده جنگ زده از جمله خودم و بچههام که آواره بودیم رفتیم توی عمارت و از کمیته فرشی و بتویی و از مردم کاسه بشقابی گرفتیم و ساکن شدیم.»
ننه عیسی پس از آن که ذغال روی قلیان را با دست جابجا کرد پکی به آن زد و پیدا بود که از نوع تنباکو خیلی راضی نیست استکان چای دوم را سر کشید و گفت:
«از آبادان که میآمدیم یه دختر ترشیدهای همراهمون بود، بهش حمیرا میگفتن. خیلی هم چاق بود و به زحمت راه میرفت، تمام صورت و پشت دستاش خالکوبی بود، از همون عکسایی که اون موقعهها مد بود. بیچاره یه اتاقی ته عمارت بهش داده بودن که تمام دیواراش نم داشت و بوی چاه مستراح میداد، صبحهای جمعه وقتی دعای ندبه تموم میشد، فرشای مسجد رو جارو میزد، تا بختش باز بشه ولی هیچ فایده نداشت. بختش کور بود. فارسی سخت حرف میزد اما ما چند نفر که جنگ زده بودیم میفهمیدیم چی میگه، خودش میگفت:
خدا عالمه! شاید توی ملاثانی برام جادویی، چیزی کرده باشن. خدا خودش جزاشونو بده.
خلاصه کارش به جایی رسید که راضی شده بود هووی یه زن دیگه بشه!»
پیرزن پایش را دراز کرد:
«اواخر جنگ بالاخره یه عامونمکی که همیشه توی محل نون خشک و دمپایی کهنه میگرفت و جاش نمک میداد، پیدا شد و گرفتش، ماهم خوشحال شدیم که اقلاً همزبونمون سر و سامونی گرفته، بعد از جنگ که تازه کم کم زندگی مردم داشت روبراه میشد و جنگ زدههای عمارت به شهراشون برگشتند، ما نرفتیم خوزستان و همینجا توی بندر یه جای بهتری اجاره کردیم و از عمارت رفتیم فقط حمیرا با شوهرش اونجا موندگار شدن، یه روز یه بنّایی که از قدیم با شوهر حمیرا، رفیق بود سر کوچه میبیندش و میگه: «رفیق! بیا دستی به سر و روی عمارت بکش، من آشنا دارم برات سند درست میکنم، وقتی ملک خودت شد اتاقهاش رو اجاره میدی و کمک خرجت میشه» عامونمکی هم قبول میکنه و بنّا هم مصلاح و بیل و گلنگ میاره و دو نفری به جون عمارت میافتند.»
ننه عیسی، از موج انفجار زمان جنگ جفت گوشاش سنگین شده، لهجهی آبادانی غلیظی هم دارد، ما مجبوریم برای این که درست حرفهایش را بفهمیم، بیصدا فقط گوش کنیم. او به قدری گیرا صحبت میکند که حتی بچهها هم که تا نیم ساعت پیش سر پستههای مشکلگشا با هم دعوا میکردند، حالا ساکت شده و نشسته بودند. در این میان تنها گاه گاه صدای جیلینگ جیلینگ استکانها میآمد که فخری خانم داخل تشت پر از آب میشست، ننه عیسی عینک ته استکانیش را روی بینی باریکش جابجا کرد و ادامه داد:
«خو کجا بودیم؟! ها عامونمکی و بنّا، رفتن تو عمارت و خواستن کف اتاق حمیرا که نم داده بود رو بردارن، مَنتیل اول، دوم، دهمی یا نمیدونم بیستمی بوده که زیر پاشون خالی میشه و میافتند توی چاه، اونجا چشمشون میافته به کوزههای بزرگی، بعد سر کوزهها رو که برمیدارند چشمشون میافته به سکههای توی کوزه و تازه همه چیز دستگیرشون میشه، عامونمکی زود به بنّا حالی میکنه که باید مواظب باشند. عامونمکی و بنّا دیگه دل تو دلشون نبوده، نمیدونستن چه کار بکنن! برق اشرفیها هوش از سرشون میبره! خدا عالمه این سکهها مال کی بوده، شایدم مال صاحب عمارت بوده، آباجیستاره میگفت ممکنه اینا وقف قدمگاه باشه که گنبد کوچکش توی عمارت بود، اما خوب قسمت کس دیگه شده بود ننه!»
ننهعیسی چشمهای سورمه کردهاش را به شمایل حضرتعباس که بالای منبر بود دوخته بود و به فکر فرو رفت، شاید دلش میخواست چند اشرفی از آن گنج داشت تا میتوانست خانهای بخرد یا جهیزهی دخترش را مهیا کند یا شاید هم بتواند پسرش را داماد کند! پایش را مالید گفت: «ها ننه! از قدیم گفتن پیشونی کجا منو رو میشونی! اگر پیشونیت بلند باشه آخه دنیا به کامت میشه! خلاصه! عامونمکی و بنّا، عمارت را تعمیر کردن و دو سالی که از ماجرا گذشت، سند عمارت رو گرفتن و اونجا رو کردن هتل بومگردی، کم کم ما میدیدیم سرو وضع حمیرا بهتر میشه، کلاس رانندگی میرفت، سفرهای خارجی، توی صف جنس کوپنی نمیایستاد، کلفت داشت، وضعشون یه جوری شده بود که بیا و ببین، حمیرا توی اون چند سال بدبختی و جنگ دوتا دختر زایید، هاجر و حمیده، شماها ندیده بودشون، پنجهی آفتاب بودند.»
مقنعهاش را جلو کشید و بعد:
«عامونمکی، بنّارو فرستاد ترکیه و از این جا سکههارو قاچاقی توی کارتنهای خرما میکرد و میفرستاد براش. اونم اون جا میفروخت و پولاشو برمیگردوند. خلاصه کارشون بالا گرفت. تمام مغازههای دور میدون ششم بهمن رو خریدند. شروع به ساختن یه هتل کنار دریا پشت همین مجسمه هست، همین ساختمان که الان نیمه کارست کردند، هیشکی هم سر از کارشون در نمیآورد. خود نمکی هم با حمیرا یه فیش حج تمتع خریدند و رفتند مکه و حاجی و حاجیه خانم شدند.
یادمه خدا بیامرز حاج ابرهیم، نوحهخون محل براشون چووشی خوند و اهل محل رفتند خونشون سوغات گرفتند، حمیرا که اول توی خرج روزانهاش مونده بود حالا زن حاجی محل ما شده بود!»
ننه عیسی باز به فکر فرو رفت، همه میدونستند که آرزویش زیارت امام رضا است، ولی سالها از سر نداری این آرزو به دلش مانده است. زنها همه در گوشی پچپچ میکردند، ننه عیسی آه بلندی کشید و ادامه داد:
«حمیرا، بعد از اون دوتا دختر، فهمیده بود که حاجی پسر میخواد و حالا خیال زن دیگهای رو داره، برای همین هرچی دکتر و دوا درمون بود کرد، شیراز، تهران، حتی تا لندن هم رفتند، ولی بچهشون نشد، خلاصه هرکاری میدونست کرد از قدیم گفتن تا خدا نخواد برگ از درخت نمیافتد.»
ننه رو به فخری کرد و گفت:
« فخری قربونت بیا سر قلیان رو عوض کن!»
فخری که نمیخواست باقی داستان را از دست بدهد، سر قلیان خودش را که تازه عوض کرده بود به ننه عیسی داد، او هم ادامه داد:
«چی بگم، امان از چشم حسود، پیغمبر خودش فرموده نصف قبرستون از چشم زخم، والا. خودم دیدم همین چشم شور یه روزه یه پهلونو از پا در آورده، آره جونم، حاجی سرطان گرفت، هرچی پول داشتند اول خرج ساخت هتل کرده بودند که اونم نیمهکاره مونده بود، بعد هم خارج بچهدار شدن که اونم نشد، آخرشم خرج سرطان حاجی کردند.
وقتی حاجی مرد، بانک و طلبکارا اومدن همه زار و زندگیشون رو ازشون گرفتند، حمیرا هم با دوتا دختراش یه چند روزی اومدن خونه ما، همون روزها تمام قصه رو برام تعریف کرد، بعدشم که مغازههای باقی مونده رو فروختند، رفتند شیراز»
ننهعیسی نگاهش به سقف موریانه خوردهی حسینیه بود و ساکت شد.
فخری خانم با نیقلیان به پای ننه عیسی زد و گفت: «خوب!»
ننه عیسی جواب داد: «نمی دونم والا. شاید توی شیراز مرده باشند، شایدم رفتند ملاثانی.»