سپهر که چند لحظهی پیش، بیستودوساله شده، از خواب پا میشود. مشتی آب توی صورتش میزند. ژیلت رنگورو رَفته را برمیدارد و صورتش را تیغباران میکند. هیچوقتِ خدا نتوانسته بود، خودش را تمیز بتراشد. ژیلت دوتیکه میشود و اولصبحی کفرش در میآید.
سپهر کمی روغن میریزد و تخممرغی را درون ماهیتابهای سوخته میشکند. زردهها توی روغن جِلِزوِلز میکنند. همیشه از این صحنه بدش میآید، چون او را یاد بدبختیهایش میاندازد. بدبختیهایی که همچون این نطفهی زردرنگِ مزخرف دودماناش را به باد میدهد.
کرم خیار را میمالد روی پوستسفید صورتاش تا ردی از خراشهای جای تیغ بهجا نماند. بعد لباساش را عوض میکند و در آنی، بَدَل جک جیلنهال میشود. سپهر هیچی ندارد، جز صورتی زیبا و اندامی ورزیده. چندسالی هست که با رفیقش سیاوش همخانه شده. سیاوش همیشهی خدا حامل خبرهایبدی برایش بوده. از همانروزی که زنگ زد و گفت:
– سپهر، شاشیدی توی هرچی کنکوره!
توی جیب سپهر، چند اسکناس به دردبخور هم پیدا نمیشود. نصفراه را با پیاده و نصفِ دیگر را با اتوبوس طی میکند تا به خانهی نیلو میرسد. در پلهها میپیچد و داخل میشود. ملوسِ پنجساله از سوراخ کلید اتاق میبیند که نیلو خودش را توی آغوش سپهر رها میکند و لبش را میکند توی لبش. باز هم میبیند که سپهر پاهای نیلو را لاک میزند و نوازش میکند. ملوس از اتاق بیرون آمده و نیلو را عصبی میکند:
– گفتم برو بگیر بخواب بچه!
و او را هول میدهد توی اتاق و کلید را میچرخاند.
– دخترت بود؟ نگفته بودی بچه داری؟
– گفتنش تأثیری تویِ رابطهی ما نداشت.
– شوهرت کی میآد؟
– تا شب برنمیگرده!
ملوس آراموقرار ندارد و باز هم از توی سوراخ نگاه میکند. سپهر با نیلو روی مُبل میافتند، دستها گرهکرده باهم، پاها جفتشده درهم، بدنها عریان و خیس از عرق. ملوس خوب میداند که نباید اینچیزها را ببیند و باید چشمانش را ببندد و پتو را بکشد روی خودش و قایم شود.
سپهر لباس میپوشد، اسکناسهای کنار آباژور زردْرنگ را برمیدارد و از خانهی نیلو بیرون میزند.
زمانی او هم برای خودش زندگی داشت. اتاق داشت. بابا داشت، مامان داشت. یادش آمد که همیشه برای مامانلیلا نوشته بود: «کاش برمیگشتی، روزیکه رفتی!»
آنروزها، باباحمید همهی چیزها را شکست، بعد هم با لگد لیلا را پرت کرد وسط خیابان. باباحمید سیگاری آتش زد، چینوچروکهای زیر پلکهایش شبیه فلسهای ماهیدودی بودند، طوری پُک میزد که عرقهایدرشتِ پیشانیاش میریخت روی پوست پلاسیدهاش. سپهر با ذهنی پر از سؤالگنگ به پدرش نگاه میکرد که میگفت: «خیانت یعنی پایان زندگی، بدون هیچ بحثی!» و لیلا هم بدون هیچ بحثی، کنار گذاشته شده بود.
سپهر هِفدهساله در چهارشنبهای سیاه و پاییزی، عکس هستی را در آغوش میکشید که در مسیر مدرسه تا خانه پیدایش کرده بود، موهای ناز او را بو میکشید و به کیک تولدی که برایش خریده، زل زده بود. روی کیکشکلاتی نوشته شده بود: «هستی من، تولدت مبارک!»
سپهر درون تاکسی نشست و سفت کیک را گرفته بود، که خراب نشود، گوشیاش زنگ زد، سیاوش بود که میگفت:
– هستی به فنا رفت!
گوشی از دستش افتاد. اصلاً نمیفهمید که چهچیزی شنیده. با دستوپای لرزان، بهحال جنون وارد کافه شد. ورودی کافه، پر از گلدانهای پامچال زردْرنگ بود. میخواست آن غریبه را که برای عشقش تولد گرفته، ببیند. نفساش بند آمد، دیگر قلبش یاری نمیکرد. لبهای هستی، شمعی را فوت میکردند که روی آن کیکِ غریبه بود. سپهر کِرخ شد، کیک توی دستاش روی زمین افتاد.
امشب، فقط سیتومن تهجیبش دارد و با آن، چه میتواند بکند؟ به گزینههایش فکر میکند:
الف. خریدن یک کارتشارژ دهتومنی، یک کروسانِ شیبابا و یک آبمیوهی کوچک!
ب. خریدن چند نَخ سیگار، یهدونه نان تافتون و دوتا آیدین باریک.
ج. خریدن ساندویچ محال است.
تصمیم میگیرد که چیزی نَخرد و گشنه بخوابد. روی تخت دراز میکشد و قبلاز خواب، استوریها را چک میکند، امشب کسی نیست، او هم کپهاش را میگذارد.
سپهر سیزدهساله در بیابانی خشک و تاریک، دارد میدود. انگار کسی به دنبال اوست، از ترس فرار میکند. چیزی در دست دارد که میخواهد پنهان کند. ترسیده و نگران، باعَجله شروع میکند به کندن زمین. سپس توی چاهی که کنده، لباسزیرش را قایم میکند. لباسی که پر از لکههای خون شده و هرگز دیگر پاک نمیشود. آنقدر خاک میریزد تا چاله پُر میشود.
حرف جوانک توی تمام زندگیاش رژه میرفت: «تو قیافهی خوبی داری، سپهر!»
و سپهر هر بار گفته بود که: «اصلاً حرفش هم نزن!»
توی اصطبل اسبها، سپهر با کسی، در حال خرابکاری است. از گرما و ترس نفساش در نمیآید. ضربان قلبش روی هزار میزند. پشهها و زنبورها دارند دیوانهشان میکنند. لرزش خفیفی توی پاهای سپهر میافتد. بعد دستی که زیر ناخنهایش پر از چرکزرد است، کمی به او اسکناس میدهد، آنها را گرفته، در جیبش میکند و فلنگ را میبندد.
آفتابِ پاییزی بیرمقی روی آسفالت خیابان پهن شده است. سپهر، سس خردلی را تمام میکند توی برگر و با ولع گازش میزند. گاز نوشابه میریزد روی شلوارش که چندلحظهی پیش، کثافت دیگری رویش ریخته شده بود.
باباحمید یک سیلیجانانه بهگوش سپهر نوزدهساله میزند و وسایلاش را توی صورتش پرت میکند: «گمشو از خونهی من برو بیرون، پسرهی کثیف، تو هم لنگهی اون مامانتی، دیگه نمیخوام ببینمت، گمشو عوضی، تو دیگه پسر من نیستی!»
سپهر گیجومنگ میدوید و اشکهای بیمحابا روی صورتش جاری میشد. باباحمید چه دیده بود؟ آیا او پاکتهایسیگار توی کشو را دیده بود یا وسایل جنسی زیر تختخواب را یا پیامهای ناجور توی گوشیاش؟ یا لایدَر، او را با دختر همسایه لخت برتخت دیده بود یا هنگامیکه داشت مچپای دخترک را میبوسید!؟ واقعاً چه دیده بود؟
سپهر توی سرما میلرزد و شمارهی سیاوش را میگیرد: «بابام از خونه بیرونم کرد.»
مرد وحشی، سپهر سیزدهساله را با لگد وارد اتاقی تاریک کرد. به مشتی از موهای لختاش چنگ زد و او را هول داد. سپهر کندهشدن چند تار از موهایش را توی دست مرد وحشی حس کرد. با گریه روی تخت افتاد و دمر به گلهای رنگارنگ روتختی زل زد. از درد، از ترس، از تنهایی، از درماندگی، و از بیکسی به تخت پناه برد. توی خودش جمع شد و چشمانش را بست. نمیخواست ببیند، حالا فهمید که چرا چشم اعدامیها را میبندند.
– خواهش میکنم ازت، نه، با من اینکارو نکن!
اشکی از روی پلکهای بستهاش میلغزد. یکدفعه سیلی محکمی روی گونهاش مینشیند. خونی از گوشهی لبش میریزد. به روتختی چنگ میزند، ملافه را بیشتر چنگ میزند، نفسهای مرد، خنجری است که دارد او را زخمی میکند. بوسههای چندشآور مرد، روی گردن و پشتاش مهر میزند. بوی سیگار، بوی مشروب، بوی مرگ توی مشامش میپیچد؛ دستی روی دهَنش میآمد، اشکها درشتتر میبارید، درد بیشتر میشد. خنجر بود که به بدنش فرو میرفت، میبرید، زخمی میکرد و پیش میرفت. بیهیچ رحمی، بیهیچ مدارایی، بیهیچ نرمی یا حَتا ملایمتی. دستهایش را گاز میگیرد. دیگر هوایی نیست، فقط جیغ است و فریاد که آن هم توی حلق و دهانش میچرخد. همهچیز خاموش میشود.
شب است. توی چهارراه، چراغ قرمز شده، سپهر توی ماشین کسی که معلوم نیست، نشسته پشت فرمان تا طرف، کارش را تمام کند. سپهر درحالیکه راضی بهنظر میرسد، سرش را به چپوراست میچرخاند و حواساش به اطراف است که کسی نبیند. بعد دستی پولهایی درشت میریزد روی داشبورد و سپهر هم شلوارش را بالا میکشد و در میرود. چراغ سبز میشود، کسی ماشین را بهحرکت در میآورد و در تاریکی خیابان دور و محو میشود.
سپهر خودش را روی تخت زَردرنگ دیگری، میدید که سنگینی گرازی را روی خودش حس میکرد. همهجا بوی شاش میداد، بوی پیازْداغ و سیگار میآمد. میخواست بالا بیاورد؛ ولی باید تحمل میکرد. بهیاد خاطرهی تلخ سیزدهسالگیاش، چشمهایش را بست که مبادا اشکهایش بریزند. ملافه را چنگ زد، خودش را دوباره جمع کرد و خفه شد. دلش میخواست حَتا برای یکبار هم که شده بهچیزهای خوب فکر کند؛ بهروزهای خوشی که مامانلیلا برایش قصه میخواند، به روزهای شیرین مدرسه، برفبازیهای دورانبچگی، به یکسال و هشتماه و سهروزی که عاشق هستی شده بود؛ حَتا به قورباغههای بازیگوش کنار برکهی خانهشان که سیگارهای باباحمید را در دهانشان میگذاشت و آنها بینفس میشدند و به یکباره در هوا میترکیدند.
لولهی باریک ساکشن به حلق سپهر وارد میشد تا آنچه را که خورده بود، پَس بدهد. دهانش بوی خونوزَهر میداد. آنقدر پرستار با آن لولهی دستش اذیتش کرد تا بیهوش شد. سیاوش نگران بالاسَرش ایستاده بود و به داروی آرامبخشی که داخل سِرُم داشت به او تزریق میشد، نگاه میکرد.
ساعتیبعد، سیاوش به سمتش میرود تا یک کشیدهی آبدار بخوابانَد توی گوشاش؛ ولی نمیزند.
– همیشه وقت برای خودکشی هست، بهچیزهای بهتری هم فکر کن!
سپهر که در خودش میلرزد، زیر گریه میزند. سیاوش میگوید:
– خیال میکنی من نمیدونم که داری چه غلطی میکنی و توی چه لجنزاری داری دستوپا میزنی!؟ کاش میذاشتی با باباحمیدِت حرف میزدم!
اشکی بر پهنای صورت سپهر سر میخورد:
– دیگه هیچکس، هیچجا منتظرم نیست، حَتا باباحمید!
روز بعد، سپهر با اِلا که زنی لاغر و چهلوپنجساله است، وارد خانهای میشود. دستهایش یخزده، از سردی هوا به خودش میپیچد. اِلا که سیگار حشیش میکِشد:
– بشین کنار شومینه تا گرم شی!
سپهر دستهای نحیفاش را با حرارت شعلهیآتش گرم میکند. اِلا از پشت شیشهیمات موهایش را روی شانه باز میکند. بوی ورساچهای که میپاشد، فضا را گرم میکند. سپهر کمی مردد، سپس لحظهای بعد به سمت اتاق او میرود و در را میبندد تا گربهی مخملی که کنار مُبل لمیده، چیزی را نبیند.
روی تختاِلا، بدنش را کشوقوسی میدهد. آنجا تاریک و سرد است. نور صفحهی گوشیاش یکلحظه، همهجا را روشن میکند. سیاوش برایش پیغام داده که باز گند نزند. خسته است، بهاندازهی همهی زندگیاش خسته است. خستهتر از آن است که به حرف سیاوش فکر کند. برمیخیزد، زیپ شلوارش را بالا میکشد و از اتاق بیرون میزند. صدای اِلا را میشنود:
– کارتام رو بردار از روی عسلی، رمزش هم تاریختولد خودته. هرچهقدر خواستی بکش. سهشنبه هم یادت نره، من منتظرتَم!
سپهر عکس خودش را توی عسلی روی میز میبیند. صورتش آن جذابیت همیشگی را ندارد. چشمهایش گوداُفتاده، موهایاش وِزشده و صورتش پر از جوشوچرک است. مخملی خوابش برده، از داخل یخچال، آناناسی با برگهای پاییزی را کِش میرود.
بیکس، تنها، رانده شده، بیمقصد راه میرفت. میان دو درختبزرگ خودش را جای داد، نیلو برایاش پیام داده بود: «شوهرم خونهست، ملوس هم اسهال گرفته، برنامه کنسله!»
آخرین استوریاش را چک کرد، کسی پیام داده بود و باز هم کِیس شده بود. اینبار کیس آدمی عجیب. گرسنه بود و دلش ضعف میرفت و شکماش قاروقور میکرد. هندزفری را چَپاند توی گوشاش و راه افتاد. به خانهای در بالایشهر رسید، زنگ در را فشرد، در برایش باز شد و تو رفت. صدای پارس سگها هم میآمد، ترسیده و وحشتزده از میان پَرندگانی وحشی که لای شاخوبرگ درختان خوابیده بودند، عبور کرد. مردی زشت و شکمگنده با بدنی پر از موی سفید که شلوارکی کوتاه به پایش بود، وقیحانه به او لبخند میزد. سپهر با چشمانی ترسیده داخل شد و گوشهای خَزید. دیگر تباهی سپهر رسیده بود، همخوابه شدن با پیرمردی شصتساله و بو گندو…
پیرمرد خرفت برق را خاموش میکند، سپهر حال خوبی ندارد، دکمه را میزند و آباژور را روشن میکند، هرلحظه حالش بدتر و بدتر میشود. نگاهش به کیفپول میافتد، سریع آن را برمیدارد و بیرون میزند. با تمام توانش میدود. نفسنفس میزند. پیامکی از سیاوش به دستش میرسد. لرزان پیامک را باز میکند، آن را میخواند: «سپهر، باباحمید رفته تو کما».
دهانش خشک شده، قلبش میزند، کنار درختی سُر میخورد. از بوی عرق پیرمرد که توی مغزش بازی میکند، معدهاش در نوسان است. یکدفعه بالا میآورد، عُق میزند توی جوی آب. به دو موش زردرنگ و چاق مینگرد که داخل جوی و در زیر خردهبرگها، دَرحال آمیزش باهماند و قرار است کثافت دیگری به دنیا اضافه شود. هوا سرد است، بوی رطوبت خاک در هوا پراکندهشده، ای کاش باران ببارد!