سیمای آسمان تیره روشن سحر پشت پنجرهای دوجداره خودنمایی میکرد. آنچنان که سر و صدای اتومبیلها از بیرون آن خانه ویلایی آزارشان ندهد. عزیز قدر آن شیشهها را خوب میدانست. به اندازه کافی در قدمزنیهایش از کنار آن اتومبیلهای تازه به دوران رسیده گذشته بود که بداند صدای ناهنجارشان چقدر زجرآور است.
با این وجود، بیاندازه دلتنگ صدا و آوای بیرون بود. صدای بیرون آن پنجره نه، بلکه صدای بیرون خانه کودکیاش. آن صداها هنوز با قلبش وداع نگفته بودند. آن شعر خوشآوا همچنان در ذهن پیر و فرسودهاش نغمه میخواند:
«خداوندا تو ستاری، همه خوابند تو بیداری»
عزیز بیاراده آن نغمه را بارها و بارها زیر لب تکرار کرد. چه سحرها که با همین ندا در گوشهایش بیدار نشده بود. آن شعر بد هم نمیگفت؛ با اینکه تا سحر خیلی نمانده بود، همه در خواب ناز به سر میبردند. فقط ساعتی گذر زمان نیاز بود تا صدای گوشخراش هشدار تلفنهای همراه اهل خانه را از دنیای خواب و خیال بیرون بیندازد و پای سفره ماه رمضان بنشاند.
دیگر تحمل آن زندگی مدرن را نداشت. دلش هوای خاطرهها کرده بود. از در و همسایه خبرهای عجیبی شنیده بود. خاطرههایش در بعضی گوشههای شهر هنوز رواج داشتند. آدم پرحرفی نبود و اکثر خانواده کم و بیش وجودش را حس نمیکردند. تنها نوه بزرگش از روی دلسوزی و احترام گاهی حالش را میپرسید و بقیه کارها را به عهده پرستاری گماشته بود. پناه گرفتن زیر بال و پر موجودی به این نحیفی، شرمزدهاش میکرد. بقیه کودکانش حاضر به نگه داریاش نبودند و حتی گهگداری به عزیز سر نمیزدند. «اگر بمیرم همه راحتتر میشوند. الحق اگر یک ساعتی بروم، حتی متوجه نبودم هم نمیشوند».
بی سر و صدا عصای چوبیاش را به چنگ گرفت و به راه افتاد. از خانه دخترش بیرون زد و از کوچههای بنبست و خیابانهای خلوت گذشت. در جوانی صدها فرسنگ را پیاده پیموده بود، اما آن جوانی بود. تعجبی نداشت که خیلی زود خسته شود. اما آن خاطرهها گوی سبقت را از درد و رنج او ربودند. پس با وجود دردی که لحظه به لحظه در پاها و کمرش بیشتر میشد به راهش ادامه داد. آن درد هم خیلی زود در سیل شوقش مدفون شد. لحظهای دلهره اسیرش کرد. راه طولانیتر از آنچه بود که فکر میکرد و زمان مثل بادی در گذر بود. مبادا به موقع نرسد. آن وقت تمام درد و رنجی که در مسیر کشیده بود بینتیجه میماند. سعی کرد سریعتر حرکت کند اما آن پاها امانش نمیدادند.
صدای خفیف طبل و دمام و ندای یا ایها المسلمین و یا ایها المؤمنین از دور به گوش میرسید. وقتی کوچههای سنگفرش محله دهدشتی را به چشم دید، قلبش پر کشید. با هر قدم زجرآور درد و نوای آواز و ساز بیشتر میشد و دیری نگذشت که در هزارتوی آن کوچههای خاطرهانگیز گم شد و صحنهای که بارها پشت پنجره نظاره کرده بود مقابل چشمانش پدیدار گردید.
…السلام السلام یا شهر رمضان یا شهر صیام علیک السلام، هذا شهر المغفره یا شهر مبروک علیک السلام…
سه جوان خندان روی سنگفرش کوچهها میگذشتند. یکی فانوس و یکی دمام به دست، با سه ضرب آهنگین جو را دگرگون میساخت و سومی یک جوان خوشصدا و خوشچهره بود که آواز را رهبری میکرد. اشک چشمان عزیز را در بر گرفت. همزمان با جوان خوش صدا رو به آسمان کرد و همصدا با همراهانش سرودش را سر داد:
«خداوندا تو ستاری، همه خوابند تو بیداری، به حق لا اله الا الله، همه عالم نگهداری»
یک نفر بازویش را گرفت، و وقتی برگشت چشمان نوهاش با ناباوری تماشایش میکردند.
«کجا رفتی مادرجون، نمیگی سکته رو رد میکنیم؟»
اشکهایش آنچنان ناگهانی سرازیر شد که عزیز مات و مبهوت قدمی به عقب برداشت.
«چرا بیخبر میری عزیز؟ تموم عالم و آدم رو خبر کردم. همه به حد مرگ نگرانند. تنهایی چطور این همه راه رفتی! عزیز بیچاره من، خب به من میگفتی تا خودم بیارمت…»
پاهایش دیگر نای ایستادن را نداشتند و اگر نوهاش آنجا نبود به یقین زمین میخورد. از گوشه چشم میتوانست رفتن جوانان را ببیند، که آبی بنوشند و از اذان جا نمانند. آنگاه در آغوش نوهاش آرام گرفت و زمزمههای دلواپس و احوالپرسیاش را با لبخند اشکآلودی پاسخ داد:
«خاطراتم زندهاند، مگه میشه خوب نباشم؟»