دکترها موجودات عجیبی هستند. بعضی از آنها مانند چخوف و شهریار میروند پی ادب و فرهنگ. برخی هم مانند یوزف منگله، عضو اس اس میشوند و با کارد چنگال میافتند به جان آدمیزاد. اما دکتری که من میشناسم از اینها هم عجیبتر است. ساعت سه نصف شب بود که با درد شدیدی در شکمم از خواب بیدار شدم. به سرعت لباس پوشیدم و به درمانگاه سرکوچه رفتم. وقتی وارد مطب شدم دیدم دختری جوان با چشمانی عسلی و لبخندی شیرین به صندلی تکیه داده است. جمالاتش درد روده و معدهام را خواباند. با صدای نازکی از من خواست که بنشینم. امرش را اطاعت کردم و به صندلی کهنهای تکیه دادم. وقتی دردم را شنید گفت که احتمالا بخاطر اسهال است. اما من جواب دادم: «خانم دکتر گلاب به روتون من اصلا سه روزه که دستشویی نمیرم.» گفت: «عیبی نداره. به هرحال تشخیص من اسهاله. به همین خاطر براتون یه داروی ضد اسهال مینویسم.» خواستم بگویم تو زهر هم بنویسی برای من لعل و نبات است که اجازه نداد و من را با خوش آمدیدی راهی کرد. مرضم به کلی با دیدنش از بین رفت. اما اینبار به درد بدتری به نام تب عشق دچار شدم. با اینکه میدانستم داروهایش به کارم نخواهد آمد ولی از سر مجنونی به داروخانه رفتم و داروهایش را گرفتم. بعد از اینکه اولین قرصش را مصرف کردم سه روز تمام به اسهال میرفتم.
بعد از آن روز هرچه کردم آن دکتر از ذهنم بیرون نرفت. بالاخره تصمیمم را گرفتم و ساعتم را برای سه نصف شب کوک کردم تا دوباره به بهانهی مریضی به همان درمانگاه بروم و معشوقهام را ملاقات کنم. از شدت هیجان آن شب خوابم نبرد. ساعت دو نیم شب بلند شدم و کت و شلوارم را درآوردم، کفشهایم را واکس زدم. موهایم را شانه کردم و حتی بهترین لباس زیرهایم را هم پوشیدم و به راه افتادم. وقتی وارد درمانگاه شدم دختری که در پذیرش بود با دیدن من گفت: «انگشتتو بکن تو دهنت بالا بیار.» گفتم: «بله؟» گفت: «مگه از عروسی نمیای؟» گفتم: «نه، فقط یکم دلم درد میکنه. میخواستم دکتر رو ببینم.» با بیحوصلگی دفترچهام را گرفت. چند تا مهر به این ور و آن ورش زد و آن را به من برگرداند. با شوق زیادی به سمت اتاق معاینه رفتم. اما وقتی در را باز کردم دنیا روی سرم خراب شد. جای آن دختر زیبا، پیرمردی لاغر با سر کچل و دماغی بزرگ که یک عینک ته استکانی از آن آویزان بود؛ پشت میز نشسته بود. خواستم برگردم ولی کار از کار گذشته بود. از من خواست که بنشینم. وقتی پرسید کجایت درد میکند، بیدلیل گفتم دلم. فورا گفت: «حتما بخاطر پروستاتته، خم شو تا معاینت کنم.» تا آن روز چیزی دربارهی معاینهی پروستات نشنیده بودم. ولی بعد از آن که دکتر توضیح داد کاملا شیرفهم شدم که در چه منجلابی افتادم. هرچقدر انکار کردم که مشکل از جای دیگری است به کتش نرفت. بالاخره راضی شد که فقط یک نگاه سطحی بیندازد و عمیق معاینه نکند. بعد از آن که پشت پرده رفتم، فهمیدم پروستات چقدر در جای عمیقی قرار گرفته است. بعد از پانزده دقیقه مرا با کیسهای قرص راهی خانه کرد. آن شب از درد جای پروستات و دلم خوابم نبرد. دفترچهام را باز کرده بودم و نام دخترک را که روی مهرش بود را میخواندم و مدام زیر لبم زمزمهاش میکردم. چند روز بعد دوباره فیلم یاد هندوستان کرد. بازهم سه نصف شب از خواب بیدار شدم و لباسهایم را تنم کردم و سمت درمانگاه رفتم. منتهی برای اینکه اینبار گیر یک پزشک دیگر نیفتم تصمیم گرفتم از پذیرش نام دکتر را بپرسم. وقتی نام اسکندری را شنیدم از خوشحالی کم مانده بود بال دربیاورم. درحالی که سعی میکردم از شدت هیجان ندوم خودم را به مطب رساندم. بعد از اینکه وارد شدم، دیدم اتاق خالی است. خواستم برگردم و به اطلاع پذیرش برسانم که ناگهان آن پیرمرد با عینک ته استکانیش جلویم ظاهر شد. با تته پته گفتم: «ببخشید با دکتر اسکندری کار داشتم.» گفت: «بفرمایید خودمم. چنگیز اسکندری.» تازه فهمیدم که تشابه نام خانوادگی چه بلاهایی سر انسان میآورد. دکتر درحالیکه مرا به سمت تخت هل میداد گفت: «اگه اون روز میذاشتی عمیق معاینه کنم کارت به اینجا نمیکشید.» بدون اینکه بگذارد حرفم را بزنم دستکش پلاستیکیش را پوشید، خواستم دربروم که بازوی مرا گرفت و گفت: «کجا؟ هنوز که شروع نکردیم.» جواب دادم: «دکتر خوب شدم. بخدا عالیم، ولم کنید میخوام برم.» گفت: «خجالت نکش پسر چون. پای زندگیت درمیونه. این کار ماست.» آن شب عمیق معاینه کرد، به قدری که مجبور شد آمپول زن و مستخدم درمانگاه را هم خبر کند تا زیاد تکان نخورم. چنان نعره میکشیدم که انگار داشتند زنده زنده پوستم را میکندند. در آخر هم گفت که وضعیتم وخیم است و باید عمل شوم.
چند روزی از درد معاینه، عشق و عاشقی را فراموش کرده بودم که یک شب به ذهنم خطور کرد که نام خانم دکتر را در گوگل سرچ کنم. به دلم افتاده بود که یک چیزی میتوانم از آنجا بیرون بکشم. بعد از حدود نیم ساعت گشتن سایتهای مختلف در نهایت یافتمش. در یک سایت پزشکی چند مقاله نوشته بود و یک عکس سه در چهار تار هم از او بالای صفحه زده بودند. بعد آنکه چند ساعتی به عکس زل زدم و قربان چش و ابرویش رفتم، یک به یک مقاله هارا بازکردم و خواندم. با تصور اینکه هرکدام از این کلمات را او نوشته است، اشک در چشمانم حلقه زد. هر جملهاش قلبم را بیشتر به وجد میآورد؛ «دوازده ویژگی افراد سایپوسکشوال»، «علائم آمبولی مایع آمنیوتیک»، «عفونت روزئولا را درمان کنید.»، «قدرت باروری بیشتر در زنان دارای ژن پروژسترون نئاندرتالی»، «علت درد تخمدان»، «تورشن تخمدان چیست؟»، «آیا پروتز سینه برای شیردهی خطرناک است؟» وقتی رسیدم به آخرین مقالهاش دیگر بغض امانم را برید و زار زار زدم زیر گریه. با صدای هق هق من مادرم سراسیمه وارد اتاق شد. وقتی پرسید که چه بلایی سرم آمده، ماندم که چه بگویم. به مانیتور خیره شدم و مقالهی «علائم افتادگی مثانه را دیدم.» گفتم: «مثانم درد میکنه» مادرم به سرعت شال و کلاه کرد و مرا همراه پدر به درمانگاه سرکوچه برد. اول خواستم مقاومت کنم ولی بعد گفتم که شاید اینبار قدم مادرم افتاد و آن دختر آنجا بود. به محض اینکه وارد شدیم، همان پیرمرد لاغر جلویم ظاهر شد. با دیدنش هقهقام کل ساختمان را گرفت. دکتر به سرعت گفت: «اوه اوه گفتم که باید عمل بشه، زود ببریدش بیمارستان منم دارم میام.» در راه هرچقدر قسم و آیه خواندم که چیزیم نیست و دردم از جای دیگریست باور نکردند که نکردند. مادرم میگفت: «تو از اول از آمپول میترسیدی، حالاهم که اسم عمل به گوشت خورده داری بهونه میاری. ببین دردش چقدره که خرس به این گندگی رو به گریه انداخته.» آنقدر گفتد که بالاخره من هم باورم شد که چیزیم هست، با خودم میگفتم: «یارو دکتره، همینطوری که چیزی نمیگه. لابد یه مرضی دارم و این عشق و عاشقی نمیذاره دردش رو بفهمم.» وقتی وارد بیمارستان شدیم فورا لباس پلاستیکی تنم کردند و مرا به اتاق عمل فرستادند. بعد از آنکه بیدار شدم، همان پیرمرد بالای سرم بود. به محض باز شدن چشمهایم گفت: «بالاخره بیدار شدی؟ خب پسرم دوتا خبر خوب برات دارم. اولیش اینکه پروستاتت چیزیش نیست. این برام خیلی تعجبآور بود، علائم و معاینهها یه چیز دیگه رو نشون میداد، خبر دوم هم اینکه اون لحظه که فهمیدم پروستاتت مشکلی نداره، با خودم گفتم خب این جوون بعد عمل بهم میگه چرا الکی منو بریدی و دوختی، واسه همینم تصمیم گرفتم یکی از غدههای زیرشو در بیارم، میدونی که چیرو میگم، همون دوتا. به هرحال دوتا جز خرج و زحمت اضافی چیزی نداره، گفتم یکیش هم کارتو راه مینداره، ولی خب چشت روز بعد نبینه، وقتی داشتم راستی رو میبریدم، نوک چاقو گرفت به چپی. و خب اونم دیگه به درد نمیخورد. واسه همین جفتشم درآوردم. الان دیگه آجر و زن برات فرقی نداره. ازدواج و بچه هم که خودت میدونی فقط دردسره. به هرحال بعدا قدردانم میشی، چرا گریه میکنی پسر؟ باور کن زندگی ارزش نداره. به هرحال سپردم پدر و مادرت بعد سه روز دوباره بیارنت مطب.»