ادبیات، فلسفه، سیاست

face

نتوانستم به تو بگویم

یون فوسه؛ ترجمهٔ بهمن بلوک نخجیری از روسی

هیچ وقت به تو نگفتم. نتوانستم بگویم. نتوانستم بگویم، که همه چیزهایی که گفته بودی، برای من درست به همان اندازه ارزشمند بود، که درست در همان روز در سالن اجتماعات دبیرستانمان با صدای تو جان گرفت…

در زندگی چیزی وجود دارد، که از آن نمی‌توان گذشت، در هر حالتی، در زندگی من، زندگی یک مرد پا‌به‌سن گذاشته، چیزی در زندگی هست، که من آن‌را همیشه خواهم دید، بازتاب اتفاقی که زمانی افتاده، بازتابی روشن، همان طور که می‌گویم، بازتابی روشن، که در روح من رسوخ کرده و شاید از این رو در روحم رسوخ کرده، که مملو از مفاهیم نامفهوم است، مفاهیمی که شاید اصلاً بدین صورت نباشند، شاید این بازتاب روشن هیچ معنایی برای کسی ندارد، به جز من. در برابر چشمانم چندین بازتاب روشن از این دست هست. و هنگامی که خیلی زود مردم، این بازتاب‌ها با من ناپدید خواهند شد، بازتاب‌ها ناپدید خواهند شد، اما این وحشتناک نیست، چون آن‌ها قبلاً ناپدید شده بودند، این اتفاق خیلی وقت پیش افتاد، بازتاب‌هایی که زمانی در زمان، در مکان، در نقطه تلاقی زمان و مکان شکل گرفته بودند، این بازتاب‌ها از مدت‌ها پیش بودند، بازتاب‌هایی که مدت‌ها پیش ناپدید شدند. و تو هم مدت‌هاست، که ناپدید شده‌ای. و تو که در روح من رسوخ کرده‌ای، در بازتاب‌هایی روشن، در جایی که من تو‌را می‌بینم، می‌بینم، که چه می‌کنی، تو هم مدت‌هاست، که ناپدید شده‌ای. همه چیز ناپدید شده. تو ناپدید شدی. زمانی که همه چیز در آن اتفاق افتاده بود، ناپدید شد. و من هم به زودی ناپدید می‌شوم. زندگی این گونه است. اما تو‌را برای اولین بار می‌بینم، می‌بینم، که از حیاط مدرسه عبور می‌کنی، و سپس در تمام زندگیم دیدم، که چطور در حیاط مدرسه قدم می‌زدی، چیزی در راه رفتن تو بود، و در نگاه کمی متکبرانه‌ات، نوعی غرور، اما در عین حال به نظر می‌رسید خجالتی هستی و دوست داری پنهان شوی، من دیدم، که چطور در حیاط مدرسه قدم می‌زدی، حرکات تو، موهای سیاهت، که آزاد و رها از کاپشنت آویزان بودند. وقتی که دیدم، چطور در حیاط مدرسه قدم می‌زنی، چیزی در من اتفاق افتاد. نمی‌دانستم، چه بود، حالا هم نمی‌دانم.

این به هیچ معنایی نیست، هیچ معنایی ندارد، اما همین بازتاب‌های روشن، مانند بازتاب حرکات تو، وقتی که در حیاط مدرسه قدم می‌زدی، درست در همین دبیرستان، درست در همین سال، درست در همین صبح، در نخستین روزت در مدرسه جدید، زمانی در میانه پاییز، درست همان چیزی که من در حرکات تو دیدم، در روحم رسوخ کرد، نه تنها در خاطرم نشست، بلکه در حرکات خودم نیز، در طرز حرکاتم. من دیدم، که تو چطور هنگام گرگ و میش در حیاط مدرسه قدم می‌زدی. مضحک است. فقط مضحک. هیچ معنایی ندارد، اما من به پایان رویاهایم نزدیک می‌شوم، و در آنجا تو در یک صبح زود پاییزی در حال قدم زدن در حیاط مدرسه‌ای، من به روشنی می‌بینم و این برای من ارزشمند است، و بازتابی دیگر نشستن تو در ناهارخوری مدرسه کنار کسی دیگر است، اما در عین حال تو تنهایی، تو با دیگرانی، اما تو با خودت هستی، تنها، تو تنها با دیگران نشسته‌ای، تو نشسته‌ای، موهای سیاهی داری، تو در کنج دور میز نشسته‌ای، جایی که معمولاً می‌نشستی، من اغلب می‌دیدم، چطور آنجا می‌نشینی، اما درست آن دفعه‌ای‌را به یاد می‌آورم، که تو نشسته بودی، و چیزی در چشم‌هایت هست، هنگامی که به بالا نگاه می‌کنی، چیزی در نگاه توست، چیزی که من هرگز درنیافتم، چیزی در آن بود، در نگاهت، که در روحم رسوخ کرد، نمی‌فهمم، که چیست، اما تو آنجا نشسته بودی و به بالا نگاه می‌کردی، فقط نشسته بودی، نگاهت به بالا بود، و تمام حرف‌های من درباره نگاهت غیرواقعی خواهند بود، نمی‌شود گفت، که چطور نگاه می‌کردی، نگاهت پر از همه چیز بود، در آن روز در ناهارخوری مدرسه، در کنج دور میز جایی که تو نشسته بودی، تنها با دیگران نشسته بودی، چیزی غیرقابل درک در نگاهت بود، که چشمکی زد و ناپدید شد، درست همانجا، درست همان موقع.

نمی‌توانم فراموش کنم، آن چیزی‌را که در نگاه تو بود. چیزی که در روحم رسوخ کرد. نگاه تو در من، در تمام وجود من. نمی‌فهمم، چرا هیچ وقت نمی‌توانم نگاهت‌را فراموش کنم. نگاهت در من است، عمیقاً در من، جزئی از نگاه خودم شده‌است، چون وقتی نگاه می‌کنم، در نگاهم چیزی از تو وجود دارد. این را نمی‌شود فهمید، هیچ معنایی در آن نیست، هیچ معنایی ندارد. اما اینک، که زندگی من به پایان نزدیک می‌شود، هنوز هم هست، همان چیزی که آن زمان در نگاه تو بود، این‌را روشن‌تر از هر چیز دیگر در زندگی به خاطر دارم. چیز عجیبی می‌نمایاند، بی شباهت به حقیقت، چون از بین تمام کسانی که دوستشان داشتم، آنچه که در حرکات تو بود، حرکات بدنت در آن صبح زود میانه پاییز، وقتی که به دبیرستان آمدی، جایی که من درس می‌خواندم، به متمایزترین خاطره زندگیم بدل شده. چقدر همه چیز عجیب است. عجیب است آن نگاه تو در ناهارخوری مدرسه، جایی که در کنج دور میز نشسته بودی، تنها با دیگران، و چشمانت، و طرز نگاهت، عجیب است، که این نگاه تو به مهمترین چیز زندگیم بدل شد، در حالی که اساساً فاقد هر گونه معنایی است. مطمئن هستم، که اگر این‌را می‌دانستی، خجالت می‌کشیدی و دیگر با من صحبت نمی‌کردی و این بسیار دردناک می‌بود، بسیار دشوار، چون می‌توانستم در معمولی‌ترین حرکاتت، در معمولی‌ترین نگاهت ببینم، که در حضور من چه احساسی داشتی، همچون چیزی مکنون، چیزی که باید ناپدید شود، این چیزی بود، که احساس می‌کردی، اگر به تو می‌گفتم، حرکات بدنت در آن صبح، اولین صبح حضور تو در دبیرستان، آن صبح پاییزی، زیر نور سرد، زیر باد و باران ملایم چه معنایی خواهند داشت. نمی‌توانستی بفهمی، نمی‌توانستی با من زندگی کنی. اگر به تو می‌گفتم، که نگاهت در ناهارخوری مدرسه، جایی که تنها با دیگران نشسته بودی، وقتی که سوی بالا بود، چه معنایی دارد، نمی‌توانستی آن طور راحت و آزاد نگاه کنی تمام آن سال‌ها که با هم زندگی می‌کردیم. من از این بابت مطمئنم. به همین دلیل به تو چیزی نگفتم. و شاید تنها به نظرم می‌رسد، که این مساله تو‌را آزرده خاطر کرد. شاید بهتر بود، به تو می‌گفتم.

می‌شنیدم، که چطور نفست کند می‌شود، به شماره می‌افتد، می‌ایستد، و برای مدتی طولانی ناپدید می‌شود، زندگی رو به وخامتت‌را در چشمان تو می‌دیدم، بعد نفست برمی‌گشت، سپس دوباره ناپدید می‌شد، محو می‌شد، و آنگاه درست در همان موقع دیدم، که چطور نگاهت به اطراف اتاق می‌چرخید، و در آن همان چیزی بود، که در حرکاتت بود، دیدم، که چطور نگاهت و حرکاتت در یک لحظه به چیزی گنگ بدل شدند و بعد ناپدید شدند. دیدم، که چطور نگاهت فروخفت. چشمانت‌را برای آخرین بار می‌دیدم. پلک‌هایت‌را روی هم گذاشتم. و صدایت‌را شنیدم، صدایی که بارها شنیده بودم، صدایت‌را همان گونه شنیدم، که همواره خواهم شنید، تا پایان زندگی، تا وقتی که از این دنیا بروم و صدای تو هم با من برود، صدایت‌را شنیدم، ظهر بود، در یک گردهمایی در سالن اجتماعات دبیرستان یک نفر از تو چیزی پرسید، تو بلند شدی، چیزی گفتی، دوباره نشستی، یادم نمی‌آید، چه گردهمایی بود، به خاطر ندارم، چه گفتی، اما چیزی در صدایت بود، گویی که صدا و تنت با هم یکی شدند، وقتی بلند شدی، چیزی در صدایت بود، چیزی که از آن زمان همیشه در درونم می‌شنیدم، نمی‌دانم، چه گفتی، به خاطر ندارم، این مساله اهمیتی ندارد، هیچ معنایی ندارد، اما چیزی در صدای تو آن هنگام، در آن روز، در سالن اجتماعات دبیرستانمان، چیزی در صدایت، وقتی بلند شدی، با آن موهای سیاهت، چیزی در صدایت بود، که از آن زمان همیشه می‌شنوم، جایی در درون خودم.

هیچ وقت به تو نگفتم. نتوانستم بگویم. نتوانستم بگویم، که همه چیزهایی که گفته بودی، برای من درست به همان اندازه ارزشمند بود، که درست در همان روز در سالن اجتماعات دبیرستانمان با صدای تو جان گرفت، وقتی چیزی گفتی، که به خاطر ندارم. دیدم، که چطور در حیاط مدرسه در آن صبح زود پاییزی در میان گرگ و میش و سرما قدم می‌زدی، چیزی در طرز حرکاتت دیدم، که همیشه به خاطر خواهم سپرد. و دیدم، که چطور در کنج دور میز ناهارخوری مدرسه نشسته بودی، به بالا می‌نگریستی، و چیزی در نگاهت دیدم، که همیشه به خاطر خواهم داشت. و دیدم، که چطور یک روز بلند شدی، در سالن اجتماعات دبیرستانمان، و چیزی در صدایت شنیدم، که هیچگاه از آن گریزم نخواهد بود. و حالا تو دیگر نیستی. وقتی که می‌مردی، چیزی در حرکاتت بود، در نگاهت، در صدایت، که در ذره ذره وجودم فرو رفت، و اتاق‌را پر کرد، و در آسمان رو به تاریکی پشت پنجره بیمارستان پراکنده شد.

نمی‌دانم چه بود، نمی‌دانم چه هست. اگر به تو نگفته بودم، اگر زنده می‌ماندی، برایت سخت‌تر می‌شد، چون می‌خواستم، بدنت درست همان طور حرکت کند، که وقتی بیدار می‌شدی، خسته و کسل، وقتی عصبانی بودی، وقتی خوشحال، وقتی به من ناسزا می‌گفتی و هیولا خطابم می‌کردی، می‌خواستم، بدنت درست همان طور باشد، نمی‌خواستم به تو بگویم، که در من بازتابی روشن وجود دارد، به عبارت بهتر در درون من، در من همان چیزی است، که در بدن تو به حرکت درمی آمد و بدنت‌را به حرکت درمی آورد، وقتی که در حیاط مدرسه در آن صبح قدم می‌زدی، آن چیز در درون من است. نمی‌خواستم با تو از چیزی بگویم، که در نگاهت می‌دیدم. تو باید همان طور نگاه می‌کردی، که می‌خواستی، بدون اندیشیدن به اینکه نگاهت در درون من است، نگاهت در نگاه من. نمی‌توانم به تو بگویم. و نتوانستم به تو بگویم، تا چه حد صدای تو در من رسوخ کرده‌است، اما صدای تو نمی‌توانست آنقدر بد باشد، به بدی موقعی که دشنامم می‌دادی، هر روز پشت هر روز، هیولا خطابم می‌کردی و می‌گفتی، که چقدر هولناکم. صدای تو باید به تو تعلق می‌داشت. من هیچ وقت به تو نگفتم، که صدایت عمیقاً در درون من است. و اینک تو مرده ای. حالا دیگر نیستی. حالا دیگر آن حرکاتت، نگاهت و صدایت دیگر نیستند. همه هنوز اما در منند. و من از مردن هراسی ندارم.


اثر یون فوسه؛  ترجمهٔ بهمن بلوک نخجیری از روسی

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش