بلیطهای از پیش فروخته شده، خبر از شبی پرجمعیت میداد. کلودیا جزو اولین نفرهایی بود که وارد سالن میشد. زیباییِ دیوارهای بلندی که با کاغذهای طلایی پوشیده شده بود در کنار پردههای قرمزِ مخمل، چشمانش را به خود خیره کرده بود. گویی بار اولش بود که آنجا میآمد؛ همهجا را با دقت، نگاه میکرد. سقفِ سالن، با هرطبقهای که بالا میرفت، کوچکتر میشد و درنهایت به یک لوسترِ بزرگِ طلایی ختم میشد. روی صندلى نشست و به سکوى نمایش روبهرو خیره شد. یادِ بارِ اولی افتاد که پا در این سالن میگذاشت. پردهها کنار زده شده بود و سکوی نمایش کاملاً معلوم بود. پلهها را یکییکی بالا رفت و روی سِن ایستاد. رویش را به سمتِ صندلیها برگرداند. میتوانست تصور کند که شب، همانجایی که ایستاده، چه صحنهای در انتظارش باشد. خودش را در آن لباسِ سفید تصور میکرد که روی سِن ایستاده و همهی تماشاچیان به احترامش بلند شدهاند. پس از سالها اجرا در نمایشهای کوچک، حالا نامش در تابلوهای بزرگِ شهرِ پاریس نوشته شده بود. استرس تمام وجودش را پر کرد. بارها و بارها تمرین، باز هم برای چنین نمایشی کافی نبود. به طرف رختکن رفت. کمی بعد با پیراهنی سفید برگشت. دنبالهی پیراهنش روی زمین کشیده میشد. موهایِ طلاییاش را بالا با یک ربان بسته بود. گلهای پارچهاى جلوی سینه و سرِ آستینهایش یکى بود و همین زیبایی پیراهنش را بیش از پیش کرده بود. تا نیمههای کمر، رو به صندلیهای روبهرو خم شد و بعد با لبخندی که تمام صورتِ کشیدهاش را پوشانده بود، ایستاد. با چشمانِ گرد و کمی پفدارِ آبی، تمام صندلیها را در نگاهی زیرورو کرد. بعد با یک سلفه، گلویش را صاف کرد و شروع کرد به تکرار دیالوگهایی که قرار بود بر زبان بیاورد. «…این تو بودی که منو مجبور به انجامِ این کار کردی، من دختری نبودم که بخوام دست به کشتن کسی بزنم!…». با شروع درد در شقیقههایش، بقیهی جملات را فراموش کرد. پوستِ سفیدش، سفیدتر از قبل شده بود. پیشانیاش را با فشار، ماساژ میداد. دوست نداشت که رنگِ واقعیت به پیشبینیهای دکتر موریس ببخشد. صورتش حتی برای لحظهای از جلوی چشمانِ کلودیا کنار نمیرفت. یادِ چندساعت قبل در مطب دکتر افتاد که چه جور با آن چشمانِ ریز، از پشتِ عینکِ تهاستکانی به او خیره شده بود. «کلودیا! ببین چی میگم! وضعیت تو با کاترین، زمین تا آسمون فرق داره. قرار نیست واکنش بدن تو هم نسبت به شیمیدرمانی، مثل مادرت باشه!».
– من میدونم، شما هم بهعنوان دکتر و هم دوستِ قدیمی پدرم، چقدر نگران من هستید ولی من مثلِ مامان، یه زنِ خونهدار نیستم؛ من بازیگرم. برای بازیگری، چهره و ظاهر مهمه! من نمیخوام شیمیدرمانی بشم، دکتر!
– یعنی چی که نمیخوای. تو باید درمانتو خیلی قبلتر شروع میکردی! الان، خیلی هم دیر شده.
– هیچ راه دیگهای جز شیمیدرمانی نیست؟
– برای کسی مثل تو که سلولهای بدخیم تمام بدنشو پر کرده، نه! دوست ندارم اینطوری باهات صحبت کنم، ولی خودت مجبورم میکنی تا واقعیتو بهت بگم!
– دکتر شما میدونید که من چقدر برای این کار زحمت کشیدم. حالا که داره به یه نتیجهای میرسه، نمیتونم با دست خودم خرابش کنم. آخه کی، به یه دخترِ بدونِ مو نقش میده؟
– آخرش که چی! تو میخوای جونتو فدای کار و چهرت کنی؟ …کلودیا، تو میتونی بعد از بهبودی و درمانِ کاملت، به کار ادامه بدی… اصلاً بزار یه چیزی رو واضح بهت بگم. اینهمه کار، برای کسی توی این وضعیت درست نیست. تو سیستمِ ایمنیت ضعیف شده و به استراحت نیاز داری… اینطور که داری پیش میری، حتی نمیدونم چندساعتِ دیگه چه اتفاقی برات بیافته!
– دکتر، من اگه قرار باشه فقط یه روز دیگه زنده باشم، دوست دارم اون روز، روی سِن و درحال اجرا باشم، نه بیمارستان… .
در همین فکرها بود که با صدای آدریان به خود آمد. «چقدر زیبا شدی کلودیا! …وقتی تو رو توی این لباس میبینم، یقین پیدا میکنم که نقشمو به بهترین بازیگرم دادم…»
– آدریان، تو اینجایی! اصلاً متوجه اومدنت نشدم!
– من خیلی وقتِ اینجام. داشتم نگات میکردم… .
آدریان روی پیراهن سفیدتر از برفش، کتِ بلندِ سرمهای، تن کرده بود که جلوهی لباسش را بیشتر میکرد. آستینهای چیندارش از زیر کت بیرون زده و تا نزدیکی انگشتها پایین آمده بود. موهای بورِ بلندش با یک کِش کوچک بسته شده و از پشت سرش آویزان بود. نقشِ مقابل کلودیا را آدریان، باید اجرا میکرد. همین باعث دلگرمیاش میشد. آدریان همانطور که لبخندی از گونهی سمت چپ تا سمت راست صورتش کشیده شده بود، دست به کمر، جلو آمد. «امشب شب توئه کلودیا! این بهترین فرصتِ تا خودتو ثابت کنی. تو تواناییشو داری، من مطمئنم!». کلودیا دامنش را در دست گرفت و به سمت آدریان قدم برداشت. «آدریان، من تا آخر عمرم مدیونتم. تو برای دادن این نقش به من، ریسک بزرگی کردی! سعی میکنم بهترین اجرامو امشب به نمایش بذارم…». سردرد، مانع از دیدِ خوبش میشد. نمیخواست با توجه بسیار به درد همیشگیاش، از او غولی بزرگ ساخته و بهترین شبِ عمرش را سیاه کند. «…کلودیا من و تو جزو اولینهایی هستیم که وارد سِن میشیم… بهتره بری اتاق گریم و زودتر آماده بشی!». کلودیا به سمت اتاقِ گریم رفت و روی صندلی، روبهروی آینه نشست. باورش نمیشد این دخترِ زیبا همان کلودیای قصهی تلخِ زندگیاش باشد که در کودکی پدر و در نوجوانی مادرش را از دست داده. خودش را بدون ابرو و موهای سرش تصور میکرد. اشکهای حلقه زده در چشمش، یکییکی سر میخورد و از پرتگاه چانه، بر روی دامنش میافتاد. به درستی تصمیمی که گرفته بود، مطمئنتر شد. نمیخواست سرنوشتی مثلِ مادرش داشته باشد. «کلودیا، اینجایی! … آدریان بهم گفت زودتر بیام و گریمتو انجام بدم. آمادهای!».
– مگه میشه آماده نباشم! …گیلبرت، ازت میخوام تا بهترین گریمتو روی صورتم انجام بدی، از هردفعه قشنگتر.
– خیالت راحت باشه. یه کاری میکنم که تماشاچیا نتونن چشم ازت بردارن، خانمِ پرنسس!
بعد هردو زدند زیرِ خنده. گیلبرت شروع کرد به کار؛ اول درست کردن موها و بعد کمی آرایش. باید کلودیا را به شکل پرنسس درمیآورد؛ هرچند برای این کار نیاز به زحمتِ زیادی نداشت و زیبایی خدادادی کلودیا، کارش را آسان میکرد. سرگیجهی کوچکِ کلودیا به دردِ عجیبی تبدیل شده بود که نهتنها سر، که تمام وجودش را فراگرفته بود. با تمام شدنِ گریم، به سختی از روی صندلی بلند شد و کشانکشان خود را به طرفِ اتاقِ کوچکِ پشتی سالن، مخفیگاه همیشگیاش برای انجام تمرینها، رساند. خیالش راحت بود که کسی آنجا نمیآید. در را محکم پشت سرش بست. نمیخواست کسی از حالش خبردار شود. کیفِ دستیاش را که به چوبلباسی آویزان بود، برداشت و باز کرد. باید خود را آمادهی نمایش میکرد. نمیتوانست فرصتِ طلایی را که پس از سالها تلاش، زنگِ درِ خانهاش را به صدا درآورده بود، نادیده بگیرد. چند قرصِ مسکن درآورد و خورد؛ تا از دردی که مثل خوره به جانش افتاده بود، کم کند. روی صندلی کوچکی که آنجا بود، نشست و سرش را روی میز گذاشت. چند دقیقه بعد با صدای لورا بیدار شد.
– کلودیا همهجا رو دنبالت گشتم! اینجا چیکار میکنی؟… چند دقیقه دیگه نمایش شروع میشه. آدریان گفت بیام دنبالت.
کلودیا به سختی سرش را بالا گرفت.
– سرم خیلی درد میکنه لورا.
– میخوای یکم آب برات بیارم!
– فکر نمیکنم با این چیزا خوب بشم.
لورا لبخندی زد و گفت: «امشب با تمام استرسهاش، برات میشه خاطره. چندسالِ دیگه وقتی یادِ این لحظهها بیافتی، خندت میگیره».
بعد با لحنی مسخرهکنان ادامه داد. «این همون نقشیه که داشتی خودتو میکشی تا آدریان قبول کنه و بهت بدهها! به همین زودی فراموش کردی!».
– مگه میشه فراموش کنم!
– …پس مثلِ قبل، قوی باش. به روزای خوبِ جلوی روت فکر کن. نذار این مریضی زمینگیرت کنه. تا چشم بهم بزنی این یه ساعت گذشته. تو میمونی و یه عالمه اتفاقای خوب… .
کلودیا جانی در بدن نداشت. یادِ حرفهای دکتر افتاد که میگفت، کلودیا تو حال خوبی نداری! این ضعف و استخواندردها آخرسر کار دستت میدهند. اگر برای خودت ارزش قائل نیستی، حداقل برای هدف و اجرایِ نمایشهایت هم که شده، کمتر از خودت کار بکش. حرفهای دکتر موریس، چند دقیقه یکبار در گوشش میپیچید. لورا جلو آمد و دستانش را روی صورت کلودیا گذاشت و همانطور که با تعجب، صورتِ رنگ پریدهی او را نگاه میکرد، گفت: «چرا بدنت یخ کرده؟ …کلودیا، اگه فکر میکنی نمیتونی، بگو!
کلودیا سرش را عقب کشید و صورت خود را به دستش که روی میز بود، تکیه داد. «چیزی نیست لورا. یه سردرد کوچیکه. قرص خوردم خوب میشم».
– هنوز دیر نشده! میتونیم به جولی بگیم نقشتو اجرا کنه. توی تمام تمرینا پیشت بوده و همهچیو کامل بلده.
– نه لورا، حرفشم نزن. خودم میتونم.
کلودیا میترسید که اگر بقیه از بیماریاش خبردار شوند، هم کارش را از دست بدهد، هم آدریان را که به تازگی از او خواستگاری کرده بود. آرایش و موهای فری که کنار صورتش ریخته شده بود، مانع از آشکار شدن چهرهی بیحالش میشد. با کمک لورا از جایش بلند شد و بیرون رفت. آدریان چون بقیهی بازیگرها منتظر ایستاده بود. کلودیا نفسِ عمیقی کشید و جلو رفت. پردهها کشیده شده بود و چراغها خاموش بودند. با به صدا درآمدن موزیک، پردهها نیز به حرکت درآمد. با کنار رفتنِ کاملِ پردهها، چراغها روشن شد. آدریان و کلودیا و فرانک و لورا، اولین بازیگرهایی بودند که روی صحنه ظاهر میشدند. صدایِ جیغ و صوتِ تماشاگران بلند شد. بیشتر از آن چیزی که تصور میکرد، آدم در سالن بود. پدر و مادرش را تصور میکرد که در بین جمعیت نشستهاند. آنها بودند که عشقِ تئاتر را در دلش کاشته و با آوردنش به کلاسِ بازیگری، راه سختِ پیشِ رویش را هموار کرده بودند. حالا که تلاشهای شب و روزش به ثمر نشسته بود، در دلش آرزو میکرد که کاش بودند و دخترشان را میدیدند. کلودیا درحالیکه دستانش از یک طرف به دستانِ آدریان و از طرفِ دیگر به دستانِ لورا گره خورده بود ، تا کمر، همراه بقیه خم شد. رویای قدیمیاش، داشت به حقیقت میپیوست. خیلی طول نکشید که نمایش شروع شد. چراغهای سفیدِ پرنور، جایشان را با چراغهای زردِ ملایم عوض کردند و موزیک تند به صدای دلنشین پیانو تبدیل شد. بیست دقیقهای از شروع نمایش میگذشت. کلودیا درحالی نقشش را اجرا میکرد که از درون درحال مبارزه با درد بود. باید به هرقیمتی که بود، خود را سرپا نگه میداشت. هرچنددقیقه یکبار، چشمانش را محکم بهم فشار میداد تا دیدِ ضعیف و تاری چشمانش را از بین ببرد. تمامِ پوستِ بدنش، پر شده بود از دانههای ریزِ عرقِ سرد. آدریان جلو آمد و روبهروی کلودیا ایستاد. دستش را به کمرش زد و ابروهایش را درهم کشید. «… از تو انتظار چنین کاریرو نداشتم! به چه جرأتی بهجای من تصمیم گرفتی!»
کلودیا درحالیکه ناخنهایش را میجویید و اَدایِ یک دختر استرسی را درمیآورد، گفت: «من کاری رو کردم که تو باید انجام میدادی… کاش تو یکم اراده داشتی و من رو مجبور نمیکردی که مقابل عموت بایستم…»
– من خودم میدونستم که عمو چه نقشهای تو سرشه ولی منتظر یه فرصت مناسب بودم. تو با این کارت همهچیزو خراب کردی!…
نوبت کلودیا بود که در جواب آدریان، حرف بزند ولی همچون بهتزدهها، تنها به چشمانِ خرمایی آدریان خیره شده بود. سکوتِ طولانی کلودیا، داشت همهچیز را خراب میکرد. آدریان برای تلنگر به کلودیا، کلمههایی را فیالبداهه به دیالوگش اضافه کرد. «حالا که باید منو آروم کنی، مثل هردفعه سکوت میکنی!» و بعد زیرلب، طوریکه بقیه متوجه نشوند، ادامه داد. «کلاودیا، نوبت توئه… کلودیا، با توام… بگو دیگه!» ولی کلودیا جز صداهای در سرش، چیزی نمیشنید. بدنش یخ کرده بود و چشمانش بیشتر از قبل، تار شده بود. تصویرِ درستی از روبهرویش نداشت. صورتِ آدریان را میدید که دارد چپ و راست میشود. درواقع این سرِ خودش بود که گیج میرفت. با سرازیر شدن اولین قطرهی خون از بینیاش، سرگیجهاش بیشتر از قبل شد. دیگر نمیتوانست سرپا بایستد و روبهروی همهی تماشاچیان، نقش بر زمین شد. صدای آدریان در نظرش به صدای پدرش شبیه شده بود. فکر میکرد که پدرش او را در آغوش گرفته و میگوید: «کلودیا! دخترم، حالت خوبه؟ …کلودیا میتونی منو ببینی؟ کلودیاااا». کلودیا زیرِلب، طوریکه تنها خودش میشنید، زمزمه میکرد: «بابا، تو اینجایی یا دارم خواب میبینم؟». آدریان چون بقیه، تنها لبهای کلودیا را میدید که کمی تکان میخورد. صدایِ ظریفِ کلودیا در همهمهی ایجاد شده، گم میشد. اکثر تماشاچیان از روی کنجکاوی، از جایشان بلند شده بودند. با افتادن کلودیا، اول فکر میکردند که این بخشی از نمایش است ولی با جمع شدن بازیگرها در کنارش و فریادهاى آدریان برای درخواست کمک، کمکم همه متوجه موضوع شدند… .
«کلودیا! کلودیا! با توام دختر!…». با صدای آدریان رشتهی خاطراتی که جلوی چشمانش به تصویر کشیده شده بود، پاره شد. سرش را بالا آورد. آدریان همانطور که از روی سِن برایش دست تکان میداد، گفت: «کلودیا! حواست کجاست! اجرام خوب بود؟»
– مگه میشه خوب نباشه!… تو بهترین بازیگری هستی که میشناسم!
کلودیا، کلاهِ پشمی روی سرش را کمی جلو کشید تا سفیدی ابروهای ریخته شدهاش، کمتر به چشم بیاید. بعد از جایش بلند شد و به پیش آدریان رفت. «…زودتر خودتو برای نمایش بعدی آماده کن… هم من، هم این سالن، خیلی دلمون برات تنگ شده!»
– باید با دکتر موریس صحبت کنم. نمیخوام مثلِ دفعهی قبل، با بیخیالیم نمایشتو خراب کنم!
– هرجور خودت میدونی، ولی خیلی مارو منتظر نذار! من بهخاطر تو، زمان اجرا رو عقب انداختم، تا حالت بهتر بشه…
– آدریان، تو خیلی زود خاطرهی بدِ آخرین اجرامو یادت رفت!
– اون اجرا جزو قشنگترین کارهات بود… مگه میشه فراموش کنم!… راستى! بالاخره اسمِ نمایشمون رو انتخاب کردم، «دورهگردهای بدونِ مو». قراره نزدیک نمایش که شد همه بریم موهامونو بزنیم.
– همهی این کارها رو بهخاطر من میکنی!
– هرکی بخواد تو این نمایش بازی کنه باید کچل باشه، این یه دستوره!
آدریان دستش را روی شانهی کلودیا گذاشت. همانطور که با انگشت تارهای مویی که روی کت کلودیا ریخته شده بود را میتکاند، گفت: «تو تنها کسی هستی که وقتی دارم اجرا میکنم، میتونه بهم انرژی بده… تا کمتر از یه ساعت دیگه نمایش شروع میشه، برو ردیف جلو بشین تا بین جمعیت گمت نکنم!».