ادبیات، فلسفه، سیاست

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

n24694
این داستان از مجموعه‌ی «مرا هم با کبوتر‌ها پر بده» نوشته‌ی ماهرخ غلامحسین‌پور انتخاب شده است.

به پترا می‌گویم:«دکتر بهم گفت وضع ریه‌ام خراب شده. دیگه وقتشه بیمارستان بستری شم.»

کلمات عین پروانه‌های سرخوش عاشق توی هوا گم می‌شوند. ابروی چپش را کمی‌می‌برد بالا. روی شکم خوابیده و دارد با پاهاش بازی می‌کند، ساق پای خوشتراشش شبیه به یک کله‌قند سفید یزدی توی خلا اتاق پیچ‌وتاب می‌خورد. چشمش به صفحه‌ی تلویزیون است که سریال آبکی سه‌شنبه شبها را نشان می‌دهد. با بی‌حالی می‌گوید:«چیز مهمی‌نیست. مطمئن باش. یه چند روزی می‌خوابی و بازم به قول خودت سر و مر و گنده برمی‌گردی خونه. سه‌شنبه شب بود. یک سه‌شنبه‌ی معمولی مثل همه‌ی سه‌شنبه‌ها.

سه‌شنبه چه سنگین چه سرسخت، فرسخ به فرسخ….سه‌شنبه خدا کوه را آفرید. گفتم:«نه پترا. من فکر می‌کنم این دفعه اوضاع فرق می‌کنه.»

پوست کلفتی می‌کنم. چرا انتظار دارم پترا عکس العمل دلسوزانه‌ای نشان بدهد؟ اما نمی‌دهد. از بعدازظهر که دکتر آب پاکی را ریخته روی دستم ی جوری دلم نازک شده. منتظر بهانه است. اشک سرازیر می‌شود از گوشه‌ی چشمهام. رویم را برمی‌گردانم و بیصدا با پشت دستم گونه‌هام را پاک می‌کنم. کاش الان اینجا نبودم. الان تنها کسی که می‌توانست این غم و تنهایی را از دلم ببرد مادرم بود. سالها بود گریه نکرده بودم. یعنی اصلا به خاطرم نمی‌آید آخرین باری که گریه کردم کی بوده؟ می‌دانم بیفایده است اما می‌خواهم به زور هم که شده حس همدردی پترا را برانگیزم می‌گویم:«پترا شاید عفونت ریه‌هامو از کار بندازه. شاید دیگه هیچوقت برنگردم خونه.»

انگار توی این شرایط و بن بستی که گیر افتاده‌ام محتاج دلسوزی و نوازشش باشم. پترا سنگین بلند می‌شود. می‌رود توی آشپزخانه. یک لیوان آب می‌آورد و می‌دهد دستم. دستش را حلقه می‌کند دور گردنم.

شاید اگر آن سالهای اول بود الان پترا یک فیلم سوزناک هندی راه می‌انداخت. لابد مثل آن قدیمترها دستم را می‌گرفت و توی سوز سرما مرا به زور می‌برد کنار رودخانه‌ی ولتاوا تا قدم بزنیم. دستهامان حلقه می‌شد توی هم و من از ترسهایم برایش می‌گفتم. از اینکه حس می‌کنم مرگ پشت پلک چشمهایم ایستاده به انتظار و من می‌ترسم از مردن. از اینکه مردن همیشه برایم ترسناک بوده. فکر اینکه هیچکسی نمی‌تواند تو را از مرگ محافظت کند آدمی‌را تنهاتر می‌کند. ته مانده‌ی همین فکر نگذاشت هیچوقت به داشتن یک بچه فکر کنم. چه فایده وقتی نتوانم او را در برابر یک مرگ دردناک حمایت کنم؟ پوشش‌اش بدهم و نگذارم بترسد؟

بزرگترین بدبختی آدمی‌همین است. این که نمی‌توانی فکر کنی کسی هست که تو را از مرگ برهاند یا اینکه تو بتوانی عزیزت را در برابر آن همه بیرحمی‌حمایت کنی؟ کدام احمقی روز اول از خودش درآورده که مرگ حق است؟

مادرم، از پترا بدش می‌آمد. می‌گفت زن فرنگی وفا و صفا ندارد. بخصوص این یکی که موذی و آب زیرکاست. از کجا فکر می‌کرد پترا آب زیرکاه و موذی است؟ می‌گفت خودش را به من چسبانده تا خرج دانشگاهش را دربیاورد. نمی‌دانم چرا چشمش که به پترا می‌خورد خود به خود حرصش می‌گرفت. می‌گفت این زن یک روز تو را به نابودی می‌کشاند. آن اولها که تازه با هم آشنا شده بودیم می‌خواستم دو ماه بروم ایران. پترا آنقدر ماجرا را سوزناک کرد و اشک و آه و ناله راه انداخت و هر صبح با چشمهای تراخمی‌از خواب بیدار شد که قید سفر تنهایی را زدم و او را هم با خودم بردم.

می‌گویم:« پترا، دکتر گفته سرطان همه‌ی ریه‌ام را جویده. دارد بالا می‌رود ازحنجره وگلو.گند وکثافت این غّده‌ی لعنتی همه‌ی روده‌ه‌ام،معده‌ام و حتی جگرم را آلوده کرده.» ابروی چپش را کمی‌لنگه به لنگه می‌کند. بفهمی‌نفهمی‌آن را می‌برد بالا. با لحنی که فقط من می‌توانم آن نوع لاقیدی مخصوص خودش را در آن ببینم جوابم را می‌دهد که:«تو همیشه همه چی رو آنگرادیسمان می‌کنی. من فکر نمی‌کنم وضعت به این بدی باشد که خیال می‌کنی. تو که خوشبختانه خوراکت خوبه. رنگ و روت خوبه. اگه وضعت به این حادی بود که می‌گی الان نا نداشتی راه بری. خودم فردا با دکترت حرف می‌زنم و ته وتوی جریان رو در میارم.»

بلبلت توی قفس کدام لندهور چکی داره ابوعطا می‌خواند پترا؟ نامه‌ی دکتر را برمی‌دارم و می‌روم بیمارستان کِرچ. بوی کهنگی و تنهایی می‌دهد این بیمارستان. انگار یک عالمه روح آدمهای درگذشته در تاریکی غبارآلود دم غروبش می‌آیند و می‌روند، با هم مراوده می‌کنند زیر درخت ها، نه کسی می‌آید در این باغ بزرگ و نه می‌رود. یعنی مریض‌های این شهر بزرگ می‌روند کجا؟ دکترهای پیر و شکسته، تنها عابران گذری حیاط این بیمارستان کهنه‌ی قدیمی‌اند. علفها از این همه سکوت عاصی شده اند. سر گذاشته اند روی کول هم. همه جای پارکینگ بیمارستان خالی است.

ماشینم را می‌برم درست دم در ساختمان بی چهار، جلوی بخش ریه پارک می‌کنم. یک ساک کوچک هم با خودم آورده‌ام. حالا از آن خانه‌ی بزرگ و آن همه لباس و خنرز پنزرهای رنگارنگ، یک مشت خرت وپرت بی ارزش دستم گرفته‌ام و دارم می‌روم بمیرم. یک پرستار جوان می‌آید و فشارم را می‌گیرد. یک بلوز و شلوار نخی نازک می‌دهد دستم. اشاره می‌کند به سمت اتاق کناری. لباسم را عوض می‌کنم. روی تختم می‌خوابم. پرستار جوان یک دستگاه می‌آورد با یک عالمه گیره‌ی رنگی. یکی را وصل می‌کند روی سرانگشتم و هواکشهایش را می‌چسباند به تخت سینه‌ام. پرینترش به کار می‌افتد و کاغذ صورتی رنگی از شکاف پرینتر می‌آید بیرون با خط های کج ومعوج. پرستار می‌رود ته راهرو و چند دقیقه بعدش با یک ویلچر می‌آید. می‌گویم:«لازم ندارم. می‌توانم راه بروم.»

 با هم می‌رویم طبقه‌ی پایین همان ساختمان بی چهار. می‌نشینم پشت در اتاقی که قرار است در آنجا از ریه و قلب و کبدم اسکن بگیرند. یک خانم دکتر مو هویجی با روپوش سفید هربار در را باز می‌کند و اسم کسی را می‌خواند. نوبتم که می‌شود اسمم را به سختی و تلاش زیاد صدا می‌زند. روی سینهاش نوشته شده«دکتر سوزانا میلیشوا»

خانم دکتر شبیه خاله عفت است. یه کم بلوریتر و بینمک‌تر، با یک هیکل تقریبا دو برابر خاله عفت. درست عین شیربرنج. با موهایی به رنگ موهای آن شرلی. بی‌مقدمه نه می‌گذارد و نه ور می‌دارد و بی‌ملاحظه می‌گوید:«سرطانت پیش رفته، ریه‌ها به کلی آلوده شده‌اند. متأسفانه بافت بد خیم چیز زیادی از ریه‌ات به جا نگذاشته.» می‌دانستم. اما این شکل اطلاع دهی به نظرم جدید و بیرحمانه بود.

زورکی خندیدم و گفتم:«یواشتر. به این شکل چکشی الان وا می‌روم.» صاف توی صورتم نگاه می‌کند و می‌گوید:«من فکر می‌کنم رو راستیبا مریضم بهترین سیاست ممکن است. سرطان شما از نوع سرطان ریه با یاخته‌های کوچکی است که به سرعت تمام اندامهای اطراف ریه را اِشغال می‌کند. بهتر است بدانی در چه وضعیتی هستی تا خودت را با شرایط فیزیولوژیکت هماهنگ کنی و انتظار زیادی از خودت نداشته باشی.» اکسنت انگلیسی‌اش افتضاح است، آدم را یاد انگلیسی حرف زدن هندی‌ها می‌اندازد. مثل پترا ابرویش را لنگه به لنگه نمی‌کند. بی لوندی و بویی از زنانگی و اشاره یا تعارفی صاف تو چشمهام نگاه می‌کند و می‌گوید دارم می‌میرم. هیچ ظرافتی در کار نیست. انگار می‌خواهد خبر بدهد که همین هفته حراج مانگو است و کنجکاو است که بداند من می‌خواهم سری به این حراجی بزنم و یک دمپایی رو فرشی پشمی‌راحت بخرم یا نه؟ دوباره تکرار می‌کند:«تو سرطان پیشرفته ریه داری. سیگار می‌کشی؟ شاید وقت زیادی نداشته باشی . مرا می‌فهمی‌؟ انو؟»

انو به زبان چکی یعنی بله. روی کلمه‌ی کانسر می‌ایستد و به حالت تأکیدی آن را چند ثانیه می‌کشد. وقتی می‌خواهد بگوید «کانسر» صدایش زیر و دردناک است؛ مثل کشیدن قاشق روی فلز زنگ زده. کمربند شلوارم را سفت می‌کنم. می‌گویم:«انو. آره می‌فهمم. ممکن است بگویید چه قدر وقت دارم؟» جواب می‌دهد: «متأسفانه پرتو درمانی و درمان بیولوژیک، ایمونولوژیک و حتی لیزرتراپی در مورد شما دیگر جواب نمی‌دهد. برای هر اقدامی‌دیر شده. من فکر نمی‌کنم وقت زیادی داشته باشید. بهتر است از همه کسانی که دوستشان دارید خداحافظی کنید. همین جا کنار ما بمانید. کتاب بخوانید. تلویزیون تماشا کنید. برای کسانی که دوستشان دارید نامه بنویسید. دوستان جدیدی در اینجا خواهید داشت. توصیه می‌کنم ریلکس باشید. برایتان بهتر است که آرام بمانید.» پرسید لازم است به زبان دیگری برایم توضیح بدهد؟ جرمن؟ فرنچ؟ اصلا متوجه شده‌ام؟ بهش می‌گویم: «ای اسپیک اونلی پرشناند انگلیش. یس. آی اندرست یو. آی نو اوری تینگ»

 دل ضعفه دارم. می‌نشینم روی نیمکت جلوی ساختمان بی چهار. همان جا توی ظل آفتابی که دیگر گرمم نمی‌کند، دقیقا آنجاست که اولین بار دخترک را می‌بینم. روی ویلچر نشسته و یک آدم گنده‌ی لندهور با لباس پرسنل بیمارستان دارد ویلچرش را هل می‌دهد. مرد چاق و هیکلدار، صاف ویلچر را می‌آورد و دختر را می‌نشاند روبه روی من. زیباست. یک جور زیبایی اساطیری و اثیری. یک جور زیبایی دست نیافتنی و غیر قابل لمس که انگار توی مه و از راه دور مثلا از برزخ به تو نگاه می‌کند و یک هاله‌ی نور اثیری و آن دنیایی هم دور و بر صورتش را گرفته. ده، دوازده ساله به نظر می‌رسد، با موهایی شلال و چشمایی گیرا. اما لپهاش زرد زرد است. شبیه دومینیکن توی فیلم لولیتاست، فقط قیافهاش نه لوند است و نه هره کره می‌کند. عین سنگ. چیزی که توجهم را جلب کرده مات بودن نگاهش است و مهتابی بودن رنگ و رویش. به هیچ نقطه‌ای نگاه نمی‌کند انگارمات مات عین سنگ. انگاراز کار افتاده حواس پنچگانه‌اش و بیشتر از همه حس نگاه کردنش.

نمی‌دانم چرا هنوز هم منتظر پترا هستم. بیست سال کم نیست. همه چیز مثل یک قاب عکس قدیمی‌زهوار دررفته‌ی خاک گرفته شده می‌آید صاف جلوی نظرم. روزهای فقر و نداری، روزهایی که یک وعده غذای کافی هم نداشتم، بین سازمانهای حمایت کننده‌ی مهاجران شرقی می‌رفتم و می‌آمدم و کف تسکو را تی می‌کشیدم، روزهای عشق و عاشقیهای ناتمام. روزهای جوانی. این اواخر از ترس اینکه رهایم نکند و برود تمام دار و ندارم را به اسمش کردم. دلم نمی‌سوزد اما. چیزی که بعد از بیست سال از دست داده‌ام یعنی حس امنیت و میل و خواهش به دوست داشته شدنم قابل مقایسه با دارایی‌هایم نیست. خانه‌ی تهران و باغچه‌ی شمیرانم را هم می‌فروشم برای پترا شاید خوشحال باشد. اما او بازهم شاد نیست. انگار یک چیزهایی عاریتی است. انگار موقتا با من همخانه شده و منتظر است تا یک مدتی که خودش می‌داند کی تمام می‌شود، بگذرد، سر برود و برگردد سر خانه و زندگی واقعی‌اش. ناراحت است. جا نمی‌گیرد. نمی‌نشیند توی چهاردیواری ذهن من. یک جوری ناهماهنگ است. می‌گوید از این لکنته خسته شده. ای کاش می‌شد ماشین تازه داشته باشد.

برایش ماشین می‌خرم. یک عالمه می‌روم زیر بار قرض و قسط و بدهکاری. اما خوشحالی‌اش دو سه روز بیشتر دوام نمی‌آورد و باز هم اوضاع به شکل و حال سابقش برمی‌گردد. باز هم همان کرختی و همان بی‌حالی. اتاقم توی بیمارستان تمیز است. با یه تخت بزرگ و یک دستگاه مونیتورینگ که تنفسم را کنترل می‌کند و دو کمد کوچک دو طرف تخت. یک میز نهارخوری قدیمی‌و دو پنجره‌ی بزرگ و دلگشای چوبی. پنجره‌ها باز می‌شوند توی یک بالکن خشتی خیلی بزرگ و کشیده که پشت همه‌ی اتاقها را ردیف به ردیف پر می‌کند و پر از گلدانهای شمعدانی رنگارنگ است.

اتاق من تنها اتاقی است که به آن بالکن و بهارخواب بزرگ راه دارد. آنهای دیگر هیچکدامشان به بالکن راه ندارند. فقط اتاق من است که یک در بزرگ چوبی شیشه‌ای رو به آن بالکن بزرگ و مفصل دارد. برای همین هم هست که هروقت نظافتچی بخش می‌خواهد ملافه‌ها و لباسها را آفتاب بدهد، مجبور است از اتاق من به بالکن رفت و آمد کند. من تنها صاحب آن بالکن بزرگ پر از شمعدانیهای صورتی و قرمز و گل‌بهی هستم. تنها کسی که می‌تواند از پشت پنجره، تمام اتاقهای ردیف سمت راست ساختمان بی چهار را دید بزند. می‌نشینم روی تخت کهنه‌ی گوشه‌ی بالکن. خودم را می‌سپارم به ترانه‌ای قدیمی‌» توی گسترده رویا ای سوار اسب ابلق / دنبال کدوم مسیری توی تاریکی مطلق/ ای به رویا سر سپرده با توام ای همه خوبی/ راه‌ی کدوم دیاری آخه با این اسب چوبی؟»

درست زیر بالکن به فاصله‌ی صد متر آن ورتر یک فضای بزرگ گرد سیمانی است به اندازه‌ی میدان دروازه نو. جایی خواندم که همین جا، توی این ساختمان قدیمی‌بیمارستان کرچ که هم مقر آلمانیها و هم مقر کمونیستها توی پراگ بوده، مردم زیادی را اعدام کردهاند. خدا می‌داند زیر آن خشتهای قدیمی‌چه خاطره‌هایی خوابیده؟ چه دلهایی شکسته؟ چه زندگیهایی که دودشده و رفته است هوا؟ چه هراسهای نگفته‌ای که تن و بدن نحیف آدم‌های ترس خورده را دم آخر زندگی لرزانده. خدا می‌داند هایدریخ که به جلاد پراگ هم معروف بود چه‌قدر زن و مرد و کودک یهودی بیگناه آورده است گوشه‌ی این میدان و به مرکز مغزشان شلیک کرده است. سایه‌هاشان، سایه‌ی آن مرده‌ها، دم غروب می‌آمدند و می‌رفتند زیر درختها خواب بعدازظهرشان را می‌کردند. من سایه‌هاشان را می‌دیدم. شاید هم این میدان محل فرود هیلیکوپترها یا هواپیمای شخصی هیتلر و و گوبلز بوده و هایدریخ می‌آمده به استقبالشان. درست روی آن کف سیمانی که جا به جا از لابلاش گلهای زرد کوچکی با سماجت سر برآورده اند. انگار که اینجا یک روزی مرکز جهان یک عده آدم بوده. شاید هم یک زمانی این شمعدانی‌ها عین زگیل روی مخ یک عده آدم دم مرگ بوده‌اند. لابد یک روز گوبلز به فرمانده‌ی این ساختمان زنگ زده و دستور قتل عام آن ۸۲ بچه‌ی بیگناه را داده توی روستای لیدیتسه. آن روستای رنگارنگ زیبا که فقط ۱۷ کیلومتر از پراگ دور است. همان روستایی که کودکانش را از دم ردیف کردند و کشتند. در بهت و ناباوری. بزرگترها دست یک ساله‌ها و دو ساله‌ها را گرفته بودند سفت و سخت و نگاهشان به آسمان بوده به امید معجزه‌ای شاید.

پترا از روی تابلوی کنار مجسمه‌ها برایم می‌خواند و ترجمه می‌کند، ببین وقتی هایدریخ به دست نیروهای پارتیزان چکی ترور شد و معلوم شد یکی از عاملین ترورش در این روستا پنهان شده، هیتلر دستور داد که تمام مردم آن روستا را زنده زنده در آتش سوزاندند. نگاه می‌کنم به مجسمه‌ی آن بچه‌ها. لباسهای ژنده شان و خطوط دستهاشان. نگاه همه‌شان به امید معجزه‌ای به یک افق نامعلوم خیره شده بوده.

هر دومان از اول تا آخرش گریه می‌کردیم. پترا تابلوها را می‌خواند و می‌گوید این مجسمه‌ها از روی تنها عکس باقیمانده از بچه‌ها ساخته شده. لابد یک عده از مردهای روستا را هم آورده‌اند توی سکوت و لابه‌لای همین درختها اعدام کرده‌اند. اما نمی‌دانم آن روزها هم عین امروز این همه آهو لابه‌لای درختهاش می‌چریدند؟ می‌توانست چه فضای ابزوردی باشد. این شمعدانی‌ها و آهوها و این همه مرگ…. لابد.

ته جیبم دنبال یک نخ سیگار می‌گردم. شش ماه پیش دکتر اولین چیزی که بهم گفت این بود که باید سیگار را بگذارم کنار. نتوانستم. بیست سال سیگاری قالی بودم چه طور یک شبه بگذارمش کنار؟ بیماران بخش ریه را چهارچشمی‌می‌پایند. گاهی وقتها عصر که می‌شود اینجا، فکر می‌کنم الان می‌توانم برای یک پک سیگار بهمن سر آن پرستار فضول چاق را بکنم زیر آب.

به دکتر می‌گویم دیگر چه فرقی می‌کند؟ وقتی قرار است بمیرم، بگذارلااقل شاد و خندان بمیرم؟ دلم می‌خواهد یه دل سیر سیگارم را بکشم و بمیرم. اما نمی‌گذارند. قوانینی سنگی دارند. از کلافگی می‌روم توی بالکن و می‌ایستم به پاییدن اتاق مریضهای دیگر.

پرستار چاق و صورت سنگی دیروزی، ویلچر همان دخترک اثیری را از پشت پنجره‌ی اتاقم رد می‌کند و می‌بردش توی اتاق کناری. نمی‌دانم چرا خوشحال می‌شوم. انگار یک آشنای قدیمی‌را دیده‌ام که با او یک عالمه خاطره‌ی مشترک دارم. پس او هم مشکل ریه داشته. شاید برای همین هم بوده که این همه رنگ و روی رخساره‌اش زرد و پلاسیده است. پترا زنگ می‌زند بپرسد چیزی لازم دارم یا نه؟ چیزی لازم داشتم؟ دخترک از پشت پنجره نگام می‌کند. بهش می‌خندم. مطلقا محل نمی‌گذارد. صاف توی چشمهام نگاه می‌کند. فکر می‌کنم لابد مثل من بی کس وکار است اینجا. برای همین است که این پرستار چاق بیریخت هی اینور و آنور می‌کشاندش. شاید هم از یتیم خانه آمده. از این مدل بچه‌های بی کس وکار اینجا خیلی می‌دیدم. دو ماه پیش هم که ۱۵ روز توی بخش ریه‌ی بیمارستان موتول بستری شده بودم یک بچه‌ی هفت هشت ساله‌ی لاغر زردانبوی ویتنامی‌تو اتاقها می‌پلکید. خیلی مظلوم بود. هر بعدازظهر که وقت ملاقات بود همه‌جا سر می‌کشید. درست وقت ملاقات که می‌شد بیتاب می‌شد. بچه به طور آشکاری توی این اتاق و آن اتاق وول می‌خورد و ملاقات کننده‌ها را می‌پایید. بعدش که  بخش ریه خالی می‌شدمی‌آمد æ سرمی‌خورد تواتاق من،بیصدا می‌نشست روبه روی تلویزیون. زل می‌زد به ی کانال بی‌ربط. من هم دلم می‌سوخت از اینکه نشسته و مثلا دارد یک برنامه‌ی بی‌ربط نگاه می‌کند. مثلا سخنرانی در مورد فیزیک کوانتوم. برایش برنامه‌ی کودک می‌گرفتم. ساعتها می‌نشست روبه روی تلویزیون . هی من ازش سؤال می‌کردم ببین من علی هستم. تو کی هستی؟ اما یک ریز می‌گفت«جانی تست» و من تازه وقتی از بیمارستان مرخص شدم فهمیدم این اسم شخصیت کارتونی مورد علاقه‌اش بوده. پرستار بخش که از دست کنجکاویهای من خسته شده بود بهم گفت که این بچه از دو جا دستش شکسته و استخوان دنده‌اش تو ریه‌اش فرو رفته بوده، مثل اینکه تصادف کرده باشد. پدر و مادرش می‌آورندش اینجا و ویزیتش می‌کنند کل هزینه‌ی بیمارستان را پیش پیش به بخش حسابداری می‌پردازند و درست از همان لحظه غیبشان می‌زند. نه آدرس واقعی می‌دهند و نه نشانه‌ای از خودشان به جا می‌گذارند. پلیس هم به تمام نشانی‌هایی که بچه داده، سر زده و نتیجه نگرفته. الان هشت ماه است که این پسر بچه اینجا توی این بخش بیمارستان موتول پلاس است، دستش خوب شده ولی حاضر نیست هیچ کجا برود، از طرف بهزیستی آمده‌اند و یک هفته بردنش اما آنقدر گریه و بیتابی کرده و غذا نخورده که باز هم او را برگردانده‌اند بیمارستان. بچه‌ی بیچاره فکر می‌کند باید همان جا بماند منتظر کس وکارش.

لابد پترا الان دارد پیتزای مارگریتا می‌خورد با پنیر گودا و چدار زیاد و سریال ترکی درپیت می‌بیند. چه قدر من هم دلم هوای یک غذای درست و حسابی خانگی کرده. اینجا سرظهر که می‌شود یک ظرف خاکستری عایق دار سنگین عجیب و غریب، مثل ظرف غذای آدم فضایی‌ها می‌آورند با کمی گوشت پخته و سیب زمینی له شده که بوش زیر دل آدم می‌زند. لابد اگر قدیمها بود پترا برایم گولاش درست می‌کرد با گوشت زیاد و نان سفید.

دکتر صاف وساده توی چشمهام نگاه کرد و بی هیچ حس وحال و تعارفی گفت:«سرطان ریه شما را تسخیر کرده» انگار کلمات توی هوا می‌رقصیدند. داشتم می‌مردم ولی هیچ حسی نداشتم. سایه‌ام داشت سایه‌ی پترا را می‌بوسید. پترا نشسته بود روی یک تخت کهنه و پاره پوره‌ی قدیمی‌که یک عالمه خاک رویش نشسته بود، سینه‌های سفت دخترانه اش را چسبانده بود به شانه‌هام و داشت موهام را نوازش می‌کرد. خیره شدم به وسط باغ. همانجایی که جای نشستن هیلیکوپترهای ارتش نازی است. راینهارد هایدریش آنجا پیاده می‌شده و یک افسر قد بلند و مو بور بلندپایه‌ی چکی برای خوش خدمتی می‌پریده وسط و یک «های هیتلر» غرا می‌گفته، تخیلم کم کم دارد به سمتی می‌رود که خود هیتلر هم لابد یک زمانی محرمانه به این جا سفر کرده بوده. با اِوا براون و شاید هم تو همین اتاق با هم یک مغازله‌ی آتشین کرده‌اند، درست مثل سایه‌ی من که با سایه‌ی پترا معاشقه می‌کرد هر شب. اما بعدش فکر می‌کنم این اتاق برای پذیرایی از هیتلرو اِوا خیلی محقربوده.نمی‌توانسته درست باشد.می‌توانسته اتاق کار یا بازجویی باشد. لابد گرمشان که می‌شده پنجره‌ی چوبی دو دره را که ابتکار دو جداره بودن آن قدیم‌ها بوده، باز می‌کرده‌اند تا هوای این شهر سنگی بیاید برقصد توی اتاق.

پنجره را باز می‌کنم. همان پرستار چاق دارد دخترک را می‌برد سمت دستشویی. پشت در دستشویی بخش نه، کلمه‌ی موژی نوشته شده نه ژنی. معلوم می‌شود که اینجا دیگر زنانه و مردانه یی در کار نیست. یک حسی مرا می‌کشاند داخل دستشویی. پرستار چاق دخترک را گذاشته و رفته است. او دارد خودش را به سختی می‌کشاند به سمت دستشویی. بهش لبخند می‌زنم. باز هم محلم نمی‌گذارد. لابد از آن مدل بچه‌هایی بوده که یک زمانی توی بیبی باکس ولش کرده و رفته‌اند. جعبه‌هایی که توی خیابان‌های اصلی شهر ساخته‌اند برای بچه‌های سرراهی. یک زنگ از آن جعبه‌ها وصل می‌شود به بخش اورژانس بیمارستان موتول و هرکسی که می‌خواهد بچه‌اش را بگذارد سر راه، می‌گذاردش توی این قفس آهنی و زنگ را می‌زند و خودش را لابه‌لای جمعیت گم وگور می‌کند. فکر می‌کنم حسش را کجا گم وگور می‌کند؟ جایی هست که آدمی‌بتواند حسش را گم کند؟ لابد وقتی یک عالمه بچه‌ی سرراهی زیر هوای ۲۰ درجه دسامبر پراگ یخ زده‌اند این فکر بکر بیبی باکس به سرشان زده.

دوره کوتاهی بود که دلم می‌خواست پترا برایم دختری به دنیا بیاورد. مست و مدهوش آن همه زیبایی دلم می‌خواست پترا را تکرار کنم. یک دختر با موهای شلال و چشمهای آبی گیرا، درست به لوندی مادرش. از آن دختر بچه‌هایی که بابایی می‌شدند و مدام مزه می‌ریختند. از آنهایی که دلت یکهو هری می‌ریخت پایین، وقتی مژه برات می‌تکاندند. به دختره نگاه می‌کنم و می‌گویم: «اسم من علیه. اسم تو چیه؟»

مات نگاهم می‌کند و هیچ نمی‌گوید. بازهم با تاکید دست می‌گذارم رو قفسه ی سینه ام و ãی گویم:« آی ام علی؟ هو آر یو؟ وات ایز یور نیم؟»حتی لبخند محوی هم نمی‌زند. هیچکدام از عضله‌های صورتش تکان نمی‌خورد. به سرانگشتم نگاه می‌کند که گذاشته‌ام وسط سینه‌اش. شلال موهاش را می‌گیرم و آه می‌کشم. همانجوری که موهای پترا را می‌گرفتم و می‌کشیدم و او عین ابریشمی‌که می‌خواست توی دستهام لیز بخورد و بیافتد زمین، شل می‌شد و ولو می‌شد تو بغلم. می‌گویم:« تو پدر و مادر نداری؟ کس وکار نداری؟ چرا کسی نمی‌آید به دیدنت؟ جوابم را نمی‌دهد. حتی لبهاش را ورنمی‌چیند. انگار توی بی‌وزنی و بی‌هوایی زنده است. انگار سایه است. سایه‌ی یکی از همان بچه‌های ده لیدیسته که قتل عامشان کردند. از رو می‌روم، ولش می‌کنم و برمی‌گردم.

عصرش داشتم توی بالکن قدم می‌زدم. دارو ندارم به اسم پترا بود. خانه‌ام توی تهران. حتی ماشین جدیدی که فرصت نکرده بودم دو دور باهاش بزنم. دیگر چیزی نبود که نگرانش باشم. اجاقم هم که کور بود. لابد بعد از مرگم پترا می‌رفت با یه مرد چکی، از آنهایی که دائم نشسته بود و براشان اس ام اس می‌زد یا توی اتوبوس و مترو و رستوران و کافه، جوکهای شرم آور برایشان تعریف می‌کرد و یک جور خاص باهاشان می‌خندید از آن مدل خنده‌هایی که هیچوقت با من نمی‌خندید، از آن خنده‌هایی که گمرک و مرز یا فرق ملیت و زبان نداشت. خیلی وقت بود که می‌فهمیدم دوستم ندارد. یعنی به کلی حوصله‌ام را نداشت. هرچه بیشتر قربان صدقه‌اش می‌رفتم دورتر می‌شد و من هی داشتم از خودم بیزار می‌شدم. اما لابد وقتش نشده بود که بگذارد و برود. چیزی هم نمانده بود که خیال کنم بابتش مانده. پس چرا مانده بود. مدتها بود که حتی تو چشمهام خیره نمی‌شد. انگار کن که وجود ندارم. یک جوری انگار بودم و نبودم. سایه‌هامان با هم می‌خندیدند. با هم دعوا می‌کردند. اما در دنیای واقعی بینمان آتش بس بود، یعنی سکوت عجیبی بود. هرکسی شب می‌رفت توی اتاق خودش. نصف شبها دلم برای بودنش تنگ می‌شد. نه برای پترایی که توی اتاق کناری خوابیده بود و من از آن فاصله صدای نفسهایش را هم می‌شنیدم، برای پترایی که در آن سالها گمش کرده بودم. توی خیالم باهاش دعوا می‌کردم. خیلی وقت بود که دیگر بعد از دعوا نمی‌بوسیدمش. دلم می‌خواست آن دعواها را هوار بکشم و بندازمش بیرون از خودم. می‌رفت و می‌آمد. من هم می‌رفتم و می‌آمدم. اما انگار سایه‌هامان هم دیگر همدیگر را نمی‌دیدند. از پشت پنجره شاخه‌ی گل شمعدانی را برای دختر تکان می‌دهم. یک ظرف آلبالو کنار دستش گذاشته‌اند. ولی نگاهش نمی‌کند. تمام حواسش مشغول عروسک کهنه‌ی قهوه‌ای رنگ ورو رفته‌ای است که گرفته توی بغلش و نگاه مات و بی‌حرکتش چرخیده به سمت تلویزیون. اما نه از آن نگاه‌هایی که بشود به آن گفت نگاه. تخم چشمهاش می‌چرخد به سمت پنجره. اما نمی‌خندد. هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. انگار که این بچه پیش از موعد مرده است و به کلی مرا نمی‌بیند. توی بخش بیماران ریه من و او تنها کسانی هستیم که ملاقاتی نداریم.

خانواده‌ی مریضها می‌توانند از هشت صبح تا هشت شب بشینند کنار بیمارشان. اما من و او نه غذای خانگی داریم که توی آبدارخانه گرمش کنیم و نه کسی به ملاقاتمان می‌آید . انگار ول شده‌ایم توی خلا.

ظهر که می‌شود صاحب‌دار بودن آدمها توی بخش جی دو معلوم می‌شود. شور و ولایی می‌افتد توی بخش. هرکسی یک ظرف غذای خانگی می‌گیرد دستش و بوی پاستای ایتالیایی گرم شده است که وول می‌خورد توی کل فضای بخش و هوش از سر آدم می‌برد. یادم به پترا می‌افتد و صدای لخ لخ دمپایی‌هاش توی آشپزخانه و آواز مونامور از ماریه لافورت که با یک لحن سوزناکی با فرانسه‌ی چکی شده می‌خواندش. حرکت پاهای لخت و خوشتراش و گوشتی‌اش روی سنگفرش آشپزخانه با بوی میخک و جوز هندی قاتی پاتی شده ته ذهنم.

هنوز برای مردن آماده نیستم. خیلی زود است. می‌خواهم زندگی کنم. فکر مرگ می‌افتد به جانم. به ریشه‌هایم. مغزم سوت می‌کشد به جایی نمی‌رسد. وا می‌رود توی دست و بالم. می‌خواهم کله کنم، دیوانه شوم. به خودم می‌گویم خیالش را نکن. شاید یک خواب آرام است، بیاید و تمام تنت را بگیرد و ریزریز آب می‌شوی، می‌ریزی توی رخوتش تا تمام بشوی. پس تکلیف آن کرمهایی که می‌افتند به جانت و رنده‌ات می‌کنند، چه می‌شود؟

سطل آشغال را زیرورو کردم. یک تکه استخوان مرغ ته آشغالها بود که یک عالمه کرم توی سوراخش وول می‌خوردند. شاید همین دستهام بشوند لانه‌ی هزار کرم ریزودرشت صورتی. دردناک است. من بیصدا و خفت‌بار گوشه‌ی یک بیمارستان قدیمی‌عهد کمون دارم می‌میرم. بی آن که کسی نگران مردنم باشد. تابلوی بالای سرم یک عکس قدیمی‌رنگ ورو رفته است از یک پسر بچه که داره بادبادکش را هوا می‌کند. انگار صد سال از گرفتن این عکس می‌گذرد. نگاه کردن به آن تابلو تنهاترم می‌کند. اصلا همه چیز این بیمارستان را ساخته‌اند برای درماندگانی که به آخر راه رسیده‌اند. همه چیزش کهنه و قدیمی‌و رنگ ورو رفته و اُخرایی رنگ است. نمی‌دانم چه کسی یک روز روی پیج فیسبوکش نوشته بود که«شستش را حواله‌ی نجات غریق کرده و توی رؤیاهایی که تا زانوش هم نمی‌رسیده غرق شده.»

دلم یکباره هوای پترا را می‌کند. روزها کشدار و کسالت بارند. سیگار که نمی‌توانم بگیرانم. شستم را هم نمی‌توانم حواله‌ی نجات غریق کنم چون او دارد سرم را فرو می‌کند توی اعماق مرگ. پس می‌روم توی بالکن باز و به آن میدان کذایی اعدام نگاه می‌کنم.

دیروقت شب است. اما هنوز هم چراغ کم نور اتاق دخترک روشن است. دخترک را خوابانده‌اند رو تخت دراز به دراز. یک ملافه هم کشیده‌اند تمام سر تا هیکلش. یک شمع هم بالای سرش روشن کرده‌اند. چه‌قدر نحیف‌تر به نظر می‌آید. پوست و استخوان است. بی‌حرکت آنجا خوابیده. سایه‌ام سایه‌اش را می‌بیند که دارد به من لبخند می‌زند.

.

[پایان]

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش