آتش یکهو زبانه کشید، پتپت کرد و خاموش شد. مرد سیگارفروش یقه ژاکتش را کیپ کرد. دستوپایش را تکان داد تا کمی گرم شود. از جلو مغازه میوهفروشی یک جعبه میوه چوبی خالی آورد، آن را خرد کرد و روی زغالهای نیمسوز توی پیت حلبی انداخت. زیر چشمی به زن که خودش را توی چادر پیچیده و هنوز زیر تیر چراغ برق ایستاده بود نگاه کرد. آتش که الو کشید زن به طرف آتش کشید. مرد توی نور نارنجی آتش به چهره زن زل زد. زن دستهایش را که جلو آتش گرفت چادر روی شانهاش سر خورد. نگاه مرد روی گردن بلند و موهای صاف زن لغزید. تختهها توی آتش جرقجرق صدا میکردند.
– سیگار میکشی؟
زن جواب نداد. مرد سیگارفروش سیگاری گیراند و به دست زن داد. زن سیگار را لای انگشتهای نازک و لاغرش گرفت و با ولع پک زد و دودش را در هوای یخزده فوت کرد. ماشینی با سرعت از خیابان گذشت. باد ملایمی زغالها را که در ململ خاکستر پیچیده میشدند گل انداخت. مرد سیگارفروش بساطش را جمع کرد و تو ساک گذاشت و زیر لبی گفت: امشب کساد است، کساد!
ساک را روی شانهاش جابهجا کرد. نگاهی به زن انداخت و این پا آن پا کرد. شیطان را لعنت کرد و راه افتاد. چند قدم جلوتر نرفته برگشت رو به زن و گفت:
– این وقت شبی تو این سوز و سرما…!
زن چادرش را محکم دور خودش پیچید و رویش را برگرداند به تاریکی. مرد توی جوی خشک تف انداخت. بیخودی کلاه کشی را روی سرش جا به جا کرد و توپید:
– تا صبح اینجا یخ میزنی!
زن از کنار آتش بلند شد ایستاد. مرد به سمت ته خیابان راهش را کشید. یک کوچه پایینتر ایستاد. سرش را برگرداند به جایی که زن را جا گذاشته بود. زن را ندید. در تاریکی چشم گرداند، چند قدم برگشت. شبح زن را در تاریکی نزدیک کره کره مغازه میوهفروشی ایستاده تشخیص داد. به عقبتر برگشت. زن سرش را بلند کرد و او را نگاه کرد. مرد دستدست کرد. زن قدمی به جلو برداشت. مرد برگشت به راهش. صدای کفشهای زن روی آسفالت یخزده در سکوت شب پیچید. مرد قدمهایش را آهستهتر کرد. سر کوچه بعدی زن شانه به شانه مرد رسیده بود و سایههای درازشان جلوتر از آنها توی کوچه میدوید. در انتهای کوچه به کوچه دیگری پیچیدند. مرد گفت:
– کاش یک کم آجیل داشتیم. برای شبچره.
زن چشم از جلو پایش برنداشت. ته کوچه بنبست یک در چوبی بود. مرد در را با شانهاش کمی فشار داد و دستش را از لای در تو برد و کلون در را برداشت. لته در باز شد و دالان تاریک در برابرشان دهان گشود. مرد در تاریکی دالان فرو رفت و زن در تاریکی ماند. دست مرد در تاریکی دست زن را جست. گرمای تن زن در تن مرد دوید. مرد سیگارفروش آب دهانش را قورت داد. دست زن را گرفت و او را به دنبال خودش کشید. در تاریک روشنای حیاط چند پله و یک اتاق دیده میشد. مرد در اتاق را باز کرد، چراغ اتاق را که روشن کرد نور ناگهان توی حیاط ریخت. زن از دو پله آجری جلو اتاق نرم بالا رفت. کفشهایش را در آستانه در کند و به داخل اتاق سرید. مرد چراغ والور را روشن کرد و در را بست. زن دم در ایستاده بود. مرد کارتنهای سیگار را به گوشه دیوار سراند و سفره باز مانده را مچاله کرد و روی کارتنها پراند و به زن گفت:
خوب. بشین دیگه!
زن چادرش را قرص زیر چانهاش گرفت و کنج اتاق چمباتمه زد. اندام لاغر و کشیدهاش از زیر چادر معلوم بود. مرد چراغ والور را با سینی زیر آن هل داد به طرف زن. سپس بلند شد و یک مشت تخمه بو داده از تو کیسه روی تاقچه درآورد و تو پیشدستی ریخت و جلو زن سراند و گفت:
– اینها را با خودم از ده آوردم.
زن به گلهای رنگ باخته گلیم چشم دوخته بود. مرد گفت:
– بخور! الآن چائی درست میکنم. تو این سرما میچسبه؛ نه!
کتری را برداشت و پا برهنه دوید توی حیاط. صدای شرشر آب سکوت شب را شکست. موقع برگشتن دم در پایش به لبه گلیم گیر کرد و سکندری خورد توی اتاق. با شرمندگی لبخندی به زن زد و کتری را که کمی از آب آن روی گلیم ریخته بود روی چراغ والور گذاشت. دستمال را برداشت تا گلیم را خشک کند. زن دستمال را از دست مرد گرفت و گلیم را به دقت خشک کرد. چادر زن روی شانههای لاغرش افتاد. مرد به انگشتهای کشیده و لاغر او نگاه کرد و موهای صاف و بلندش که روی سینهاش ریخته بود. زن بالشی از روی رختخوابهای تلنبار شده برداشت و پشت مرد گذاشت. مرد به نرمی به بالش تکیه زد.
اتاق داشت هوا میگرفت. صدای ویز ویز کتری درآمد.
در باز شد و سر و کله پیرمرد ریز نقشی جلوی در پیدا شد. مرد سیگارفروش با دیدن پیرمرد مثل فنر از جا جست.
– چرا اینقدر برق میسوزونی؟ و نگاهش روی کتری و بساط چای ماند. پرسید:
– اینها چیه دیگه! مهمون داری!؟
مرد سیگارفروش گفت:
– آره زنمه. از ده آمده.
پیرمرد نگاه سرزنش باری به مرد سیگارفروش کرد وگفت:
– باز هم زده به سرت؟ پاشو! پاشو بخواب. اینقدر برق نسوزون!
ودر را پشت سرش بست و رفت.
.
[پایان]