من به بوی تن آدمها عادت کردهام. همیشه وقتی نوبت به من میرسد فکر میکنم اینبار چه بویی خواهد آمد؟ بوی عرق، بوی عطر، بوی گندیدگی، بوی خون؟ گوشهی سمت راست حیاط مسجد خانهی من است. هرچند روز یکبار راه بین مسجد و گورستان را طی میکنم. قدم به قدمِ این راه را بلدم. گاهیوقتها از کوچهی فرعی میروم. گاهی از خیابانهای اصلی گذر میکنم و گاهی – کمترِ وقتها – از کنار درختان سپیدار باغ خاتون میگذرم. این مسیر را بیشتر از راههای دیگر دوست دارم. ظهرهای گرم تابستان نسیم تازهای از میان برگهای سبز و سفید سپیدار میوزد و مرا خنک میکند. سپیدارها کودکی را به یادم میآورد. آنروزهایی که نازک و جوان بودم و در میان باغ بهی، کنار درختان کلفت و کهنسال نفس میکشیدم. آنروزهای آخر بهار که بهیهای رسیدهی سنگین از این و آن شاخه روی زمین میافتادند و همه جای باغ را بوی شیرین بهیهای نوبرانه پر میکرد.
این داستان را با صدای نویسنده بشنوید
گوشهی سمت راست مسجد همیشه خالی است. روزهایی که کار نیست تمام روز آن گوشه مینشینم و به سقف شبستان مسجد نگاه میکنم. گچکاری زمختش را خط به خط بلدم. میان برآمدگی و فرورفتگیهای گچ جابهجا آینههای کوچک گذاشتهاند. روزهای آفتابی نور از این آینه توی آن آینه سر میخورد و شبستان مسجد غرق نور میشود. کاشیهای فیروزهای شبستان مسجد نقش گلهای ریز سرخی دارند. آخرین کاشی گوشهی سمت راست گوشهاش شکسته اما هیچ از زیباییاش کم نشده است. گلهای سرخ با شاخهای نازک و لیمویی به هم وصل شدهاند. در پیچِ تن این شاخه شیرهای است که هیچوقت گلهای سرخ رویش پژمرده نمیشوند.
وسط حیاط یک حوض بزرگ آبی و کمعمق بین شبستان و در ورودی مسجد قرار دارد. تابستانها لایهی نازکی از لجن سبز کف حوض را فرش میکند. سر ظهر مردهای محل آستینهایشان را بالا میزنند، کفش و دمپایی از پا در میآورند و با کاسههای قُر مسی که با زنجیر فلزی به دیوار حوض میخ شده اند پاهایشان را میشویند. آنهایی که دستار دارند دستار از سر در میآورند و سر و صورت را با آب حوض تر و تازه میکنند. بوی تندِ عرق پا موقع ظهر از طرف شبستان مسجد توی حیاط میپیچد. هر چند وقت یکبار موذن پیر مسجد شبستان را با بیست سطل آب و جارو میسابد تا بوی عرق پا که توی خورد شیار بین سنگهای شبستان رفته از بین برود. عیدها یک شیشه گلاب میآورد و کف شبستان میپاشد. در میان گفتوگوهایش با مردم شنیدهام که شیشههای گلاب را مردهایی که برای کار به ایران میروند برای مسجد سوغات میآورند.
کبوترهای چاق و سفید از سپیدهی صبح تا وقتِ غروب بینِ گنبد آبی مسجد و کفِ سنگی حیاط در پروازند. زنها و بچهها گاهی برایشان دانه میریزند. آنوقت کف خاکستری حیاط از کبوترهای گرسنه سفید میشود. هیچ کبوتری دیگر روی گنبد نمینشیند. همه به سوی زمین پرواز میکنند. گاهی دوتا یا سهتاشان نزدیک من میآیند و با پنجههای باریک و تیزشان روی من راه میروند. اما موذن هر وقت که توی حیاط میچرخد با دستارِ بلند و سفیدش آنها را میرماند. دوست ندارد رویم آلودهی فضلهی کبوتر شود.
جعفرِ تعویذنویس دکانش را کنار پلههای سنگی شبستان مسجد پهن میکند. روزهای زوج و برخی جمعهها روی میز کوچک و فرسودهی چوب گردویش چند کتاب کهنهی زرد و بویناک میگذارد و بنابر اسم مشتری طالعشان را توی کتابهای مرموزش میخواند. بیشتر زنان و دختران مشتریاش هستند. جعفر دستار سیاهی به سر دارد و ریشِ تنکِ طرف چپش به اندازهی یک گردو کچلی دارد. ریشش را بلند نگه میدارد اما موهای تنک ریشش نمیتواند لکهی کچلی را بپوشاند. از زنها زهره چشم میگیرد و بداخلاق است. وقتی میپرسد اسمت را بگو اول شرم میکنند اما بار دوم که صدای خشنش را بالا میبرد با ترس و لرز اسمشان را میگویند. بعضی سواد دارند میتوانند حروف اسمشان را یک به یک بگویند اما بیشتر دیکتهی اسمشان را نمیدانند و جعفر خودش حروف را در میآورد. بعد حروف اسمشان را مرتب از بالا به پایین مینویسد و جلوی هر حرفِ ابجد عددش را میگذارد. اعداد را با هم جمع میزند، وردی میخواند و دست آخر صفحهای را که با آن عدد یکی است برای زن میخواند. گاهی مادر پیری چشم به راه میآید و میخواهد جعفر خبری از جوانش که در راه هرات گم شده به او بدهد. زن جوانی با دو بچه میآید و میخواهد جعفر طلسم بیمهری شوهرش را برایش بشکند. یکبار دختر جوانی را مادرِ شویش آورده بود تا جعفر دعایی بخواند عروس بچهاش بشود. جعفر بعد از توی این کتاب و آن کتاب نگاه کردن گفت: «نی نمیشه! اوضاع ستارگان به قسمی است که امروز نمیشه… روز دیگر بیا.» مادر شوی برای سلامتی جعفر دعا کرد و قسم داد که عروس را روزی دیگر بیاورد.
بچهها وقتی توی حیاط مسجد میدوند و بازی میکنند به گوشهی راست نمیآیند. گاهی اگر پیرمردی هنوهنکنان زودتر از وقت نماز به مسجد برسد روی پلههای شبستان مینشیند اما نزدیک من نمیآید. زنها و دختران جوان وقتی از کنارم میگذرند سرشان را زیر میاندازند مبادا که چشمهایشان توی چشمم بیفتد. گاهی از میان شکاف مشبک روی برقعهای رنگیشان چشمی شاد و امیدوار دیدهام که با دیدن من هراسان میشود، به سرعت نگاهش را به سویی دیگر میاندازد و میگریزد.
سپیدهدم که موذن از پلههای مارپیچ آجری منار مسجد بالا میرود از خواب بیدار میشوم. همهی لاالهالااللّهها و اللّهاکبرها توی هوا میپیچید و یک صبحِ پرکار دیگر آغاز میشود. من به این فکر فرو میروم که امروز چه کسی به سراغم میآید.
اولینبار توی باغِ خاتون دیدمش. کار آنروز به پایان رسیده بود و من خسته و خالی از گورستان به مسجد برمیگشتم. برقع آبی روشن تنش بود؛ نازک و ابریشمی، که هلالهایی مواج با نخ سفید پای دامنش گلدوزی شده بود. رنگ چشمهایش از لابهلای شکاف روبندهی برقع به خاکستری میزد. قسمتی از ابروهایش بیرون بود، هنوز زیر ابرویش را بر نداشته بود. جوان بود و بی شوهر. خنکای بعد از ظهر اردیبهشتماه بود و نسیم، بوی عطر شکوفههای بهی را که به تنش زده بود به سمت ما میآورد. از نرمی تکانهایش دانستم تنِ تازهای دارد؛ از آن پوستهای صاف و بیرنگ که به آسانی پیدا نمیشود. وقتی داشت از درِ بزرگ و آهنی باغ خاتون بیرون میآمد ما را دید. هراسان به داخل باغ برگشت و پشت تنهی یکی از سپیدارها پناه گرفت تا جماعت از جلوی در ِباغ بگذرد. سر و کمرش پشت تنهی سپیداری کهنسال پنهان شد اما پاهایش از پشت درخت بیرون بود. پابند مارپیچی از طلا روی قوزک سفیدِ پای راستش افتاده بود. نوار آبی صندل چرمیاش شست باریک و حنا بستهاش را از بقیهی انگشتهای استخوانیاش جدا میکرد و پاشنهی پایش برخلاف بیشتر زنهای کابل قاچهای سیاه نداشت؛ صاف بود و خوشانحنا. آن عصر جز سپیدارهای بلند و برقع ِ آبی روشنش کس دیگری توی باغ خاتون نبود.
مدتها به یادش بودم. شاید یک سال. عطر ِ تازهی تنِ جوانش رویای شیرین من شده بود. در خیال میآوردم که چون یک پری نازکاندام موهای بلند و سیاهش را چهلتکه بافته و درون هر تکهای شکوفهی بهی گذاشته، لباس ابریشمی آبی بلند به تن کرده و دو تکه از چهلتکهی تابیدهی موهایش روی شانهی برهنهی راستش افتاده. آسوده در من آرمیده و عطر شکوفههای بهی در همهی شیارهای تنِ فرسودهی من نفوذ کرده و مرا از بوی عفن و خون ِ آدمهای دیگر رهانده. هر روز صبح که مردان سیاهپوش بالای سرم میآمدند تا مرا همراهشان ببرند فکر میکردم میشود آیا امروز تنِ تازهی او را در آغوش بگیرم؟ اما روزها میگذشت و پری نازکاندامِ بهاندودِ من تنها در رویا به سراغم میآمد. برایش نامهای زیبا گذاشته بودم؛ از میان نامهایی که این سالها توی مسجد و گورستان شناخته بودم: گیسو، آهو، بانو، بنفشه، چهره، جوانه، رخشانه، ربابه، خاتون. خاتون را از همه بیشتر پسندیدم.
جمعهها برقعهای رنگارنگ از در کناری مسجد – که درِ زنانه بود و در سمت راست در اصلی مسجد قرار داشت – برای نماز داخل حیاط مسجد میآمدند. من به هر برقع آبیرنگ نگاه میکردم تا شاید خاتون را پیدا کنم. یکیدوبار چشمهایی خاکستری پیچیده در برقعی ابریشمی توجهم را جلب کرد. اما هیچکدام به انحنای ابروی او نبود، حالت چشمهای او را نداشت، بوی او را نمیداد، او نبود. بعد از نمازِ جمعه وقتی که موذن سلام میداد و مردمان راه بازار و نان پیش میگرفتند امید من هم به باد میرفت.
سال بعد اول اردیبهشتماه موذن مرا به دو کارگر روزمزد سپرد تا به باغ خاتون ببرند. هر وقت میخواستند شیارهای مرا با فرچه بسابند مرا میان نهری که از زیر سپیدارها میگذشت میخواباندند تا آبِ جاری از رویم بگذرد و مرا پاکیزه کند. آنوقت کارگرها به جانم میافتادند و مرا میسابیدند تا بوی تن آدمها از شیارهای من بیرون برود. آن ظهر دلپذیر در میان نهر دراز کشیده بودم؛ برگهای نورس سپیدار آن بالا روی نوارهای نور سر میخوردند و شکلهای عجیبی در آسمان پدید میآوردند. اینجا، توی باغ خاتون، از هزار شاخهی ترد و تازه هزار برگِ سبزِ روشن سرزده بود. خنکای لغزش آب مرا دچار کرختی لذتبخشی کرد. خوابآلود و خیالاندود، ناگهان صدای خندهی ریز زنانهای مرا به خود آورد. بوی شکوفههای بهی از آن سوی نهر میآمد؛ خودش بود با همان برقع آبیِ روشن ابریشمی. روبندهی برقع را کنار زده بود و در چشمهای جوانی که کنارش ایستاده بود نگاه میکرد. کنار دو سپیدار تنومند روبهروی من، آن طرف نهر ایستاده بودند و سایههای کوتاهشان روی خاکِ خیسِ کنار نهر هم را در آغوش گرفته بودند. خاتون همانطور بود که در رویا دیده بودمش: با موهایی بافته و بلند که دو دستهی کوچک روی شانهی راستش افتاده بود. از دور گردنبندی به گردن داشت به شکل حلقه تنگی از شکوفههای ریز و سفید. روی دو دستش یک پارچهی لیمویی داشت که انگار دور چیزی پیچیده بود. دستهایش را جلو جوان گرفته بود و منتظر بود او پارچه را بردارد. جوان لاغر و آفتاب سوخته مینمود و پیراهن بلند سفیدش را روی اِزار کتانی یشمی انداخته بود. انگشت کوچک و انگشت ِانگشتر دست چپش انگار در اثر ترکشی پریده بود. جوان دو دستش را زیر دستهای خاتون گذاشت و نرم آنها را زیر پارچه لغزانید. آهسته چیزی به خاتون گفت؛ خاتون دستهایش را کشید و روی گونههایش گذاشت. جوان پارچهی لیمویی را گشود و از میانش یک جلیقهی سوزن دوزی شده به رنگ آبینیلگون در آورد. سنگهای ریز و رنگارنگ روی سینهی جلیقه زیر نوری که از میان برگها میتابید میدرخشیدند. صدایی از تعجب و خوشحالی از گلوی جوان در آمد، سراسیمه به سوی خاتون خیز برداشت تا در آغوشش بگیرد. خاتون هیجانزده با خندهای ریز خودش را عقب کشید و جوان را به سمت نهر هل داد. جوان لحظهای تعادلش را از دست داد و یک پایش را ناخودآگاه توی نهر گذاشت تا نیفتد. پارچهی لیمویی از روی دستهایش سر خورد و توی آب افتاد. جوان سعی کرد پارچه را از آب بگیرد اما صدای کارگرها از دور آمد. چایشان را نوشیده بودند و داشتند برمیگشتند تا مرا از آب بیرون بکشند. دو سایه به سرعت در میان سپیدارها گم شدند و مرا در حسرت ِاز نزدیک دیدن روی خاتون تنها گذاشتند. پارچهی لیمویی آرام روی آب شناور شد و رقصان سوی من آمد. بوی شکوفههای بهی را میداد، بوی دستهای خاتون که لمسش کرده بودند. کارگرها آمدند و مرا از میان نهر بیرون کشیدند. پارچهی لیمویی از کنارم گذشت، با جریان نرم آب از من دور شد و در میان ریشههای سپیداری که جلوتر از من داخل نهر پیشروی کرده بودند گیر افتاد.
غروب توی راهِ برگشت بیبو و سبک شده بودم. ابرهای خاکستری لول لول و درهم پیچیده، مثل رشته موهای بافتهی خاتون کنار هم قرار گرفته بودند. گاهی دستهای سار مثل گردنبندِ شکوفههای خاتون توی آسمان پرواز میکردند. آسمان هالهای از جلیقهی نیلگون سوزن دوزی شدهی او گرفته بود؛ ستارههای تازه دمیده مثل تکههای درخشان سنگ جابهجا روی سینهی جلیقه میدرخشیدند. صدای اللّهاکبر موذن از دور میآمد. روی شانهی کارگرها دو کوچهی دیگر تا مسجد راه مانده بود.
آنروز صبح جمعه مرا هیچ کجا نبردند. هوای اردیبهشتماه هوای فرخندگی است. کسی مرا چهکار میخواهد درین جشن زندگی؟ موذن گلدانهای چهارگوش بنفشه را از شیشه خانهی چسبیده به حجرهاش در آورد و کنار حوض مسجد گذاشت. گلهای زرد و بنفش و نارنجی دورتادور حوض را حلقه کرده بودند. هرازگاهی که بچهها نزدیک گلها میآمدند موذن دادی میکشید و آنها پشت برقع مادرانشان پنهان میشدند. نزدیک ظهر حیاط مسجد پر از آدم و پرنده شد و بنفشهها پشت پاها و برقعها ناپدید. نماز که تمام شد جعفر تعویذنویس با کت چهارخانهی گشادش از میان مردان نمازگزار بیرون آمد؛ بساطش را مثل دیگر جمعهها کنار شبستان پهن کرد و به دنبال مشتری چندبار داد زد: «تعویذ … دعا… بلاگردان!» برقعهای رنگی دورهاش کردند و او با تحکم دستور داد که توی یک ردیف پشت سر هم بایستند. دو پسربچهی شیطان که از ایستادن کنار مادرشان توی صف خسته شده بودند دور حوض همدیگر را دنبال میکردند که ناگاه یکیشان بیهوا به گلدانِ بنفشهی موذن خورد و گلدان توی آب حوض افتاد. سر پسربچه به کنج دیوارهی حوض خورد و صدای گریهاش به هوا برخاست. مادرش جیغزنان از میان صف درآمد و برسرزنان به طرف حوض رفت. خون از سرِ شکستهی بچه جاری شد و موذن به صدای زاری و گریهی مادر و بچه به طرفشان رفت:
«از خدا شرم نمیکنی از خلق خدا شرم کن! مسجد مگر اُشتوگخانه است؟»
موذن نگاهی غضبناک به جعفر انداخت. جعفر نگاه او را دید و سر زنها داد زد: «به لحاظ خدا شرم کنید! تعویذ نویسی که کار اُشتوگانه نیست. با غلمغال نزد خدا کمقدرش نکنید. بعد ازین هرکدامتان که همراه اشتوگ بیایه سر کتاب باز نمیکنم.»
همهمه میان چند زنی که نوبت ایستاده بودند افتاد ولی کسی از جایش تکان نخورد. جعفر تا یک ساعت و نیم مشغول خواندن کتاب آنها بود و به بعضی خطنوشته میداد که ببرند خانه بالای سر شویشان بگذارند یا در آب و گلاب حل کنند، دم کنند، ورد بخوانند و بنوشند. زمزمههایش بعد از ظهر جمعه یکنواخت و خستگیآور بود. پچپچهی زنها، زار و نالهی بچهها و کبوترها که دور از چشم موذن با پنجههای تیزشان رویم راه میرفتند و نوک میزدند کلافهام کرده بود. ناگاه توی همان کلافگی بوی شکوفههای بهی در هوا پیچید. خاتون آمده بود! آن گوشه کنار دیوار مسجد با فاصله از زنها روبروی بساط جعفر ایستاده بود و به حرکات جعفر بادقت نگاه میکرد. صندل چرمی آبیاش در چند قدمی من بود و پابند طلای مارپیچش روی قوزک راستش میدرخشید. چرا نزدیکتر نمیآمد؟ ای کاش خسته میشد میآمد رویم مینشست. این بهشت در اردیبهشت از کجا پیدا شده بود؟ اینجا چه میکرد؟
وقتی همهی زنها رفتند مدتی گوشهی مسجد اینپا و آنپا کرد و در آخر با تردید نزدیک بساط جعفر آمد. خاموش به کتابها و قلم روی میز جعفر چشم دوخت. جعفر طاقت نیاورد و پرسید: «برایت بگویم چه در دل داری؟» خاتون از جایش تکان نخورد. جعفر دوباره پرسید: «چشم به راه داری؟» برقع آبی روشنش لرزید. دو قدم عقب رفت انگار که بخواهد از جعفر فرار کرده باشد. «چرا تشویش داری؟ نامته بگو تا مقدراتت را بگویم!» اما خاتون چیزی نگفت. تنها دست دراز کرد و روی کاغذ جعفر چیزی نوشت. سواد خواندن و نوشتن داشت. جعفر به سرعت مشغول کار شد و عدد اسمش را در آورد. کتابش را باز کرد و آرام جوری که کسی نشنود صفحهی طالعِ او را خواند. جعفر سرش را مدام تکان میداد و برجستگی دست خاتون از زیر برقع سوی چشمانش رفت.
جعفر گفت: «روزی دهبار این دعا را بخوان و در کاسهی آب بِدَم… بعد با آبِ کاسه جانت را بشوی!»
خاتون بیآنکه صدایی از گلویش در آید کاغذ را گرفت. دستمزد جعفر را داد و آرام از درِ مسجد خارج شد. آسمان بعد از رفتنش گرفت. ابرهای تو در تو و سیاه آسمان ِمسجد را پر کرد. جعفر بساطش را جمع کرد و ناپدید شد. کبوترها از روی گنبدِ آبی پریدند و توی شبستان مسجد جا گرفتند تا رگبار بهاری خیسشان نکند. رویِ من پر از برکههای کوچک باران شد.
سفرِ من همیشه روی شانههای سیاه مردان است. نیمی شانههای راستشان را به من میدهند و نیمی شانههای چپشان را. مرا از روی زمین سرد مسجد بلند میکنند و به پرواز در میآورند. در راه آواز میخوانند: اللّه، لاالهالااللّه، اناللّه. همیشه رویم پارچهای میاندازند. بسته به اینکه آدمی که درون من است از چه خانوادهای باشد جنس پارچه فرق میکند. شاید سالی یکبار ترمهای زیبا که با نوار ابریشم دوختهاند و گل و بتههایش سر به هم دارند مرا بپوشاند. اما بیشتر یک تکه پارچهی کتانی سبزِ ساده مرا در بر میگیرد. بیشتر آدمها توی این شهر پولی ندارند که ترمه خرج خوابیدههایشان کنند. من از کوچهها، از بازارها و دکانها، خانهها و سرایها، از میان آدمهایی که راستراه میروند میگذرم تا به آنها که خوابیدهاند برسم. روی خاکِ سرد و بیگیاه گورستان بارها نشستهام؛ آنوقت که از روی شانههای سیاه پایین میآیم و آدمها به آدمِ خوابیده در من خدانگهدار میگویند. این سالهای دراز برای کسی اندوهگین نشدم. آنوقتها که جنگ بود برای پسرکان هفده و پانزدهسالهای که با سر ِمتلاشی یا بیپا و بیدست به بستر من میخزیدند شاید درنگی کرده بودم. اما دلتنگِ کسی نمیشدم. یادم میآید یکبار جوان دوازدهسالهای را که دهها تیر تنش را سوراخ سوراخ کرده بود در من خواباندند. مادرش توی گورستان نمیگذاشت مرا ترک کند. موهای سرد و سیاهش را نوازش میکرد و برایش لالایی میخواند. آنقدر زار زد و گریست که همانجا کنار جوانش به خاک افتاد. دستهایش را از توی موهای پسر به زور بیرون کشیدند. آنروز دوبار دیگر همان راه را روی شانههای سیاه طی کردم و مادر را در گورستان به جوانش سپردم. هیچوقت نفهمیدم این آدمها که همدیگر را با تیر و تفنگ در خواب میکنند چرا برای خوابیدن هم ناله سر میدهند. مگر نمیدانند دیر یا زود، پیر یا جوان، همهشان خوابیده در من به گورستان میروند؟
آن اردیبهشت چندبار دیگر عطر شکوفههای تنش توی هوا پیچید. خبر آمدنش را نسیم خنکی که عصرها از سمت شمال به حیاط مسجد میوزید با خود میآورد. هربار میآمد، یک پایش را به دیوار حیاط تکیه میداد و منتظر میایستاد تا جعفر با اشارهی دست صدایش کند. آنوقت آرام روی سهپایهای که جلوی بساط جعفر بود مینشست و به توصیههای او گوش میداد. یکبار شنیدم که جعفر به او گفت:
«دعا را آن قسم که گفتم شام شنبهی نخست ماه خدایی رو به قبله نخواندی وگرنه بیشک کارگر میشد… شاید هم پاک نبودی… جنیان را به خشم آوردی؟» جعفر خشمناک منتظر جواب بود اما خاتون چیزی نمیگفت. انگشتان استخوانی و ظریفش را از زیر برقع بیرون آورد. دور انگشتِ انگشتر و انگشت کوچک دست چپش دو حلقهی باریک از کنف ِسرخ بسته بود. دو کلمه روی کاغذ جعفر نوشت. جعفر سرش را با تاسف تکان داد و از لابهلای کیف سیاه قهوهای کهنهای که به همراه داشت قرآنش را درآورد. صفحهی خاصی را باز کرد و ورق کاغذی را که نوشتهای با قلم سیاه رویش نوشته بود به او داد.
«این تعویذ با باقی دعاها و تعویذها که گرفتی تفاوت میکند… هر شام باید هفده مرتبه بخوانی و بعد آن را بالای سرت بگذاری و رو به قبله بخوابی.»
جهان خاتون دو دستش را پیش آورد تا کاغذ را بگیرد. جعفر دستش را پس کشید.
«قیمت است… میتانی؟»
برقع آبی ابریشمینش تکان خورد. همانجور که روی سهپایه نشسته بود خم شد، گیرهی پابند مارپیچ را از هم باز کرد و پابند را توی دست جعفر گذاشت. جعفر نگاه خریداری به طلای مارپیچ توی دستش انداخت و به سرعت آن را توی جیب کت گشاد و چهارخانهای که روی پیراهن بلندش پوشیده بود گذاشت.
«ده شام مداومت کنی اثر میکند… به امان خدا» و کاغذ را توی دست خاتون گذاشت.
من ده عصر دیگر منتظر خاتون ماندم تا دوباره مرا غرق در رویای شکوفههای بهی کند. روز دهم، جمعه، از صبح انتظارش را کشیدم. سه برقع آبی آسمانی برای نماز وارد مسجد شدند اما راه رفتن هیچکدام شبیه او نبود. نزدیک ظهر بود که موذن بانگ برداشت. نمازگزاران به صف ایستادند و بچهها رها شده از دست مادران توی حیاط شروع به دویدن و داد و فریاد کردند. جعفر نیامده بود. توی این ده روز ندیده بودمش. نماز که تمام شد مردان دستهدسته از شبستان مسجد پایین آمدند. هوا صاف بود و آفتابِ سر ظهر سایهها را کوتاه میکرد. برقعها از پسِ مردان وارد حیاط شدند و بچهها سوی مادرانشان رفتند. داشتم ناامید میشدم که بوی شکوفههای بهی از سمت شمال به سویم آمد. خاتون اینبار برخلاف همیشه برقع یکدستسفید پوشیده بود، نازک و به سفیدی برف. سراسیمه از پلههای شبستان بالا رفت، گوشهی سمت راست نزدیک در ایستاد و به مردانی که از داخل مسجد بیرون میآمدند نگاه کرد. دست راستش را از زیر برقع روی شاخهی زرد کاشیهای مسجد گذاشته بود. دو قدم جلو میرفت، دو قدم عقب میآمد، قرار نداشت. برخلاف همیشه پایش را به دیوار تکیه نداده بود. جعفر سراسیمه از در اصلی مسجد وارد شد و نگاهی دایرهوار به حیاط مسجد انداخت. بیآنکه داخل مسجد برود بساطش را کنار شبستان پهن کرد و بلند بسماللّه گفت. خاتون با شنیدن صدای جعفر رویش را برگرداند؛ با دیدن او دستش را از روی شاخهی زرد کشید و بیآنکه به اطرافش توجه کند به سوی جعفر دوید. میان شبستان تنش به تن مردی برخورد. مرد اعتراض کرد اما خاتون بیاعتنا به راهش ادامه داد و به سرعت از پلههای شبستان پایین آمد. هنوز هیچ مشتریای جلوی میز جعفر نیامده بود که خاتون روبهرویش ایستاد. جعفر سری به نشانهی سلام تکان داد و از او خواست که روی سهپایه بنشیند. روی سهپایه خاتون جلو عقب میرفت و برای اولینبار آهسته چیزی زیر لب زمزمه کرد.
«هفدهبار خواندی؟… هر شام؟ … رو به قبله خوابیدی؟» جعفر یک نفس میپرسید و خاتون سرش را به علامت تایید تکان میداد.
«صدق نداری… تعویذ من بیشک تاثیر دارد!»
ناگهان صدای خاتون بلند شد: «نی… هرچه دستور دادی کردم… نشد!»
جعفر از صدای اعتراض خاتون بر آشفت. اینهمهوقت هیچ زنی صدایش را روی جعفر بلند نکرده بود.
«صدا بلند نکن!… چادری سفید و نازک، تنت را برای نامحرم عیان کرده…دعا بینقصه، نقص از ناپاکی توست… نی ناکاری دعا!»
خاتون بیطاقت از روی سهپایه برخاست و با صدای بلند و آزرده گفت: «کاغذهایی که دادی اثر نکرده… هیچکدام تاثیر نکرده… نوشتههایت تمام دروغند… دروغ!»
صورت جعفر از خشم سیاه شده بود. دستهایش میلرزید. از روی نمد سیاهی که روی پلههای شبستان انداخته بود خشمناک برخاست و فریاد کشید: «دروغ؟… تو میگی کتاب خدا دروغ گفته؟ … تو به خدا نسبت کذب میبندی؟… بیدین!… ملعون!»
جعفر همانجور که ایستاده بود خشمناک ضربهی محکمی با پا به میزش زد و کاغذ و کتابهایش را پخش حیاط مسجد کرد. خاتون جیغی کشید و صدای زاریاش توی حیاط پیچید. جعفر خم شد تا برگهای پرپر شدهی کتابهایش را از روی زمین بردارد. رو به جمعیت فریاد زد: «این سیاه سر ناقصالعقل میگوید کتاب خدا دروغه… پیش چشم همهی ما کتاب خدا را زیر پا میگذاره!» کتاب پر پر شدهاش را بالای سرش گرفت تا به مردم نشان دهد:
«بیدین کتاب خدا را دشنام داد … کتاب را پاره پاره کرد… پای روی قرآن گذاشت!»
مردم از فریادهای جعفر و زاری خاتون دورشان جمع شدند. دیواری از تنِ آدمها دور بساط جعفر را گرفت و من از گوشهای که در آن بودم دیگر نتوانستم خاتون را ببینم. زنان فریادکنان به سمت در زنانه فرار کردند. فریادهای جعفر بلندتر میشد و صدای زجرآور خاتون در آسمان میپیچید: «نی… به خدا قسم… نی!» حلقهی جمعیت هر لحظه فشردهتر شد و به سمت در اصلی مسجد به حرکت درآمد. مردم فریاد میکشیدند و اللّهاکبر میگفتند؛ خاتون جیغ میکشید. برای اولینبار آرزو کردم میتوانستم مثل آدمها راست راه بروم تا خودم را به خاتون برسانم و او را از حلقهی جمعیت برهانم. جعفر و جمعیت فریادکنان از در مسجد بیرون رفتند. توی حیاط همه چیز درهم بود. آن برقعهایی که مانده بودند هراسیده و زاری کنان به شاخهی زرد کاشیهای شبستان تکیه داده بودند. کبوترها دستهدسته میپریدند و ننشسته روی خاک، دوباره به سمت گنبد آبی اوج میگرفتند. بساط جعفر کف حیاط پهن شده بود. برگهای نوشتههای کتابش با باد این سو و آن سو میرفت. صدای نالهی خاتون محوتر میشد و اللّهاکبر مردان بلندتر؛ رساتر از هر اللّهاکبری که تا به حال از گلوی موذن بر آسمان رفته بود.
بعد از آن عصرِ جمعهی دلگیر تا دو روز در مسجد بسته بود. نه موذن بالای منار میرفت تا اذان بگوید و نه کسی وارد مسجد میشد تا نماز بخواند. سکوتی سرد و سیاه همهی مسجد را فراگرفته بود. هیچوقت حیاط مسجد اینهمه پر از کبوتر نبود. کبوترهای سمج اذیتم میکردند. رویم جابهجا فضله انداخته بودند. موذن هم نبود تا پروازشان دهد و حیاط شبستان را با آب و گلاب بشوید. نمیدانم کجا رفته بود. شاید او هم ماجرای جعفر و خاتون را کنار پلههای شبستان دیده بود. این سکوت سرد، آسمان کبود، مسجد بیبرقع و بینماز، پوشیده در پرها و فضلههای سفید تماشاخانهی همیشگی نبود. شاخهی زردِ روی کاشیهای فیروزهای شبستان مسجد خشکیده بود.
روز سوم آفتاب نزده صدای اللّهاکبر موذن دوباره در آسمان خنک صبح پیچید. فریادهایی خشمناک از این گوشه و آن گوشه میآمد. حیاط پر از مردمانی با لباسهای ناآشنا شده بود: زنانی که روی صورت خود را نپوشانده بودند و مردانی که پیراهنشان توی شلوارشان بود. تا موذن از پلههای منار پایین آمد چند مرد دورهاش کردند. او مرا به آنها نشان داد. مردان سوی من آمدند اما وقتی فضلهی کبوترها را رویم دیدند نه گفتند و سرهایشان را به علامت نارضایتی تکان دادند.
آفتاب بر گنبد آبی نشسته بود و هر لحظه بر جمعیتِ توی حیاط مسجد افزوده میشد. پلیس لابهلای جمعیت موج میزد. بعضی زنان روی پیشانیهایشان رنگ سرخ مالیده بودند و با نالهای آهنگین سرود میخواندند. محو تماشای غریبهها بودم که ناگهان یک سطل آب رویم خالی کردند. دو مرد به سرعت با کفشور مرا شستند و با دستمالهای کتانی چوبِ تنم را پاک کردند. آنوقت اتفاقی افتاد که هیچوقت تجربه نکرده بودم.
من راه میان مسجد و گورستان را سالها روی شانههای مردان سیاهپوش طی کردم. اما اینبار سفر روی شانههای ظریف زنان بود. زنانی که روی موهایشان شالهای رنگارنگ انداخته بودند و صورتشان را هیچ روبندهای نپوشانده بود. زنانی که سنگینیِ چوبِ زبر و زمخت من روی شانههایشان جا میانداخت. شانههای لطیفی که هیچوقت تا به حال باری به این سنگینی به خود ندیده بود. همهشان بوی عطر شکوفههای بهی میدادند. انگار خانهی خاتون رفته بودند، شیشهی عطر او را از روبهروی آینهاش برداشته بودند و به شالهایشان زده بودند. در راه مردان لاالهالااللّه گفتند و دور زنانی که مرا بر دوش میکشیدند گرفتند تا کسی متعرضشان نشود. پلیس هم مردمان را همراهی میکرد. چهکسی امروز درون من خوابیده است؟ وقتی او را درونم خواباندند نتوانستم بفهمم چه ویژگیهایی دارد. جوان است یا پیر؛ مرد است یا زن. بدنش سوخته بود و بوی سوختگی بوی تنش را از بین برده بود. بوی سوختگی درون مرا پر کرده بود.
دیدن آدمهای غریب، شانههای ظریف و هوای خنک اردیبهشتماه سر حالم آورده بود. رویم پارچهی ترمهی سرخ ابریشمی انداخته بودند. از بختِ بلند من جمعیت راه ِباغ خاتون را در پیش گرفت. آرزو داشتم خاتون را دوباره در میان سپیدارها ببینم. شاید بازهم با همان برقع آبی آمده بود تا سایهی معشوق را زیر سپیدارها در آغوش بگیرد. نزدیک ِدر باغ نمیدانم چه اتفاقی افتاد که ناگهان آن شانههای ظریف، مرا چرخاندند و به درون باغ پیچیدند. از شادی در چوبِ خودم نمیگنجیدم. صدای قلقل نهری که از میان سپیدارها میگذشت هر لحظه نزدیکتر میشد. زنان گفتند خسته شدهاند و میخواهند زمانی کوتاه استراحت کنند. پس مرا آرام نزدیک نهر روی زمین گذاشتند. موقع پایین آمدن بادی که از جانب سپیدارها میوزید پارچهی ترمهی رویم را کنار زد و سایهی بازیگوش برگهای سبز و سفید رویم افتاد. نواری از نور از درز باریک بین در و تنهام درونم را روشن کرد. دستِ چپ نیمهسوختهاش اولبار در سایهروشن نوار آفتاب آشکار شد. دو حلقهی کنفی سرخی که به انگشت کوچک و انگشت انگشترش بسته بود دور انگشتانش مانده بود. خودش بود! خاتون بود! خاتونِ سوختهی من بود که به سیاهی نشسته بود. این آدمهایِ غریب، این شانههای ظریف، این شالهای رنگین برای خواباندن خاکسترِ خاتون جمع شده بودند.
وقتی زنان مرا از روی زمین بلند کردند تا دوباره روی شانههای خود بگذارند چوب خشکیدهام غژغژ بلندی سرداد. آفتاب به نیمهی راه خود رسیده بود. سایهی درختان سپیدار میان سایهی مردمان گم شد. صدای خشخش برگهای سپیدار در میان نالهی مردمان از میان رفت. توی نهر آب، پارچهی لیمویی رنگی که آنروز از دستِ جوان افتاد هنوز گرفتارِ ریشههای سپیدار با جریان آب میرقصید.
برای هیچ آدمی تا به حال اندوهگین نبودهام، حتی آن سالهای جنگ. برای هیچ آدمی نسوختهام، حتی این سالهای نفرت و خشم. اما چقدر آرزو داشتم آن تنِ ظریف را تا جوان بود در آغوش میگرفتم. سالم و رنگپریده و سرد. میخواستم عطر شکوفههای بهی مرا سرشار کند، توی تکتک شیارهایم نفوذ کند و مرا به باغِ پر از درختان بهی ببرد. به آنجا که درش روییده بودم. یک درختِ بهی جوان و پرشکوفه و سبز. به باغی که روزهای اردیبهشت شکوفههای بهی درش پرواز میکردند و روزهای مرداد بهیهای رسیده زمینِ باغ را میپوشاندند. به باغی که یک روز ِسرد ِآبانماه آدمها مرا که خشکیده بودم بریدند و از ریشه جدا کردند، از باغ بیرون آوردند، ساقهام را تراشیدند و از چوبم گهوارهای برای خوابیدههایشان درست کردند. من از تبار درختان بهی بودم. بوی تن آدمها در گذر این سالها تنها عادتِ من شده بود. بوی خودم را میخواستم. بوی شکوفههای بهی عطر گلهای بهاری من بود.
.
منبع داستانی صوتی: رادیو زمانه