شمال سردی آهسته آهسته میوزید و پرچم روی دیوار را آرام میلرزاند. اگر تازه واردی آن شب آنجا بود و از وجود پرچم خبری نداشت بیشک گمان میکرد یکی از جاسوسهای طالبان روی دیوار ایستاده و آرام آرام با ریش درازش میخندد. برف روی جاده اصلی را گرفته بود و نمکهایی را که دولت روی جاده میپاشید مانع یخزدن برفها نشده بود. روی جاده اصلی، موترهای کلان چَین بسته بودند. صدای غرچغرچ چین موترها مانع خوابمان میشد. به نظر میرسید برف به این زودی قطع نخواهد شد. دیشب شروع به باریدن کرد و فقط در وسط روز برای نیم ساعتی متوقف شد. دوباره شروع به باریدن کرد و تا دلش یخ نکرد متوقف نشد.
از جیبم قوطی سگرت را کشیدم و یکی زیر لب گذاشتم. دستکشم را کشیدم. دستانم از شدت سرما بیحس شده بود، لایتر را گرفته و سگرت را روشن کردم. گرداگرد بام پوسته را بوجیهای سبز رنگ و پر از خاک پوشانده بود. اگر کسی میخواست از آن دور یک مرمی به شکمم شلیک کند باید ابتدا یکی از آن بوجیها را سوراخ میکرد. بوجیها آنقدر محکم بودند که جلوی مرمیهای کلاشینکوف را بگیرد، فقط اگر کدام طالب بیکلهای از آن دور راکت شلیک میکرد دیگر خدا هم نمیتوانست کمکم کند. وقتی تازه وارد این پوسته شدم صمد برایم گفت که وقت پیرهداری باید سرم را پایینتر از بوجیهای خاکی بگیرم. هر وقتی هم که خواستم به روی بام بروم اول از همه شهادتین را بخوانم. هر لحظه امکان داشت یکی از آن طالبهای بی مغز با اسنایپر مغزم را شوله جور کند. این حرفها را با اطمینان و آنطوری که گویا قبلا با چشم سرش شولهشدن مغز سری را دیده باشد میگفت. هر زمانی که نوبت نوکری به من میرسید روی چوکی پلاستیکیام مینشستم و سرم را پایینتر از دیوارهای روی بام میگرفتم. سگرتم را روشن میکردم و آهسته از داخل سوراخهای دیوار چهار اطراف پوسته را نگاه میکردم. هر فرد مشکوکی هم که از آنجا میگذشت با صدای بلند «دریش» میگفتم و او خود ایستاد میشد. چند سوال میکردم و او هم بعد از جوابدادن به راهش ادامه میداد.
آن شب خبری از سر و صدای همیشگی نبود، نزدیک به دو ساعتی که بالای بام پوسته نشسته بودم هیچ صدای پایی نشنیدم. هیچ کسی هم از آن نزدیکی نگذشت. حتی صمد با پاچا که معمولا با موسیقی بلند قطغنیشان شعاع چند متری پوسته را آرام نمیگذاشتند، آن شب مثل خرگوش خوابیده بودند. احتمالا بخاطر هوای خشک و سرد آن شب بود. صندلی را با آتش ذغال بلوط پر کرده بودند و لحاف را کشیده چنان عمیق به خواب رفته بودند که صدای خر و پف همدیگر را هم نمیشنیدند.
تا یک ساعت دیگر نوبت نوکری به صمد میرسید. شبها چهار نفر به نوبت سر بام پوسته مینشستیم. امشب سه نفر بودیم و مجبور شدیم هر کدام ما یک ساعت بیشتر از هر شب پیرهداری کنیم.
سگرت دیگری روشن کردم. بسوی ساعت خود دیدم، نوبت صمد رسیده بود. از پله ها پایین رفتم. با صدای پایم صمد از خواب پریده بود.
– آمدی
– بیا بچیش که نوبت تو رسیده
– بیا خی تو هم یک چشم خو بزن
تفنگش را از زیر سرش گرفت و از پلهها بسوی بام رفت. دستکش و بوتهایم را کشیدم و زیر صندلی نشستم. انگشتانم از شدت سرما بیحس شده بود. زیر لحاف صندلی رفتم و سرم را به قصد خواب روی بالش سیاه و چرکین صمد گذاشتم. نزدیک به بیست دقیقه گذشته بود که بوی تند چرس به مشامم رسید. خوابم نمیبرد. از زیر لحاف بلند شدم، بوتهایم را پوشیدم و دوباره روی بام رفتم. صمد روی صندلی پلاستیکی نشسته بود و آهسته آهسته سگرتیاش را کش میکرد.
– بیا بچیش خوابت نمیبره
– مچم بچیش مره مرض بیخوابی گرفته
– بیا خی بشین که چند دقه اختلاط کنیم
چند عدد خشت پخته را از آن طرف بام گرفتم، سر به سر گذاشتم و روی آن نشستم.
– بیا یگان دود بکش
– بزن بچیش ما از ای چیزا پرهیز هستیم
صمد چند دود پی هم کشید و به حالت حق به جانبی گفت «مجبور هستم اگه نزنم دیوانه میشم.»
چند دود دیگر کشید و ادامه داد:
«فکر میکنی مه از روی شوق ای بلا ره میکشم؟ غمهایی ره که مه دیدم اگه کوه می دید دو پله میشد. چند سال است که ده ای حوزه کار میکنم، یک دفعه ده یک پوسته یک دفعه ده دیگه پوسته. شبهایی بوده که تنهایی تا صبح پیره دادیم، اگه تو به جای مه باشی چرسی و بنگی ره بان که دیوانه میشی.»
او چند سال میشد که در این حوزه کار میکرد. از بچههای حوزه شنیده بودم که چند سال پیش دو برادرش در اندراب بخاطر دعوای خانوادگی کشته شده بود. بعد از آن حادثه خانوادهاش را از اندراب به پلخمری آورده بود. خودش هم خیلیها دورتر از اندراب در اینجا مصروف وظیفه بود.
نزدیک به یک ساعت با هم نشستیم و قصه کردیم. او با تجربهتر از من بود. به قول خودش کودکیاش را با بازیکردن با میکاروفهای روسی گذشتانده بود. نحوه استفاده از هر نوع سلاح را بلد بود. ماجراهای زیادی هم داشت. در دوران جنگهای داخلی جوانیاش را صرف جنگ با این و آن کرده بود. ریش ماش و برنجاش همه قصه از ماجراجوییهای دوران قبل و بعد از کرزی میکرد. میگفت که چگونه یک بار قطار موترهای روسی را در منطقه چشمه شیر تار و مار کرده بود. چند باری هم چرههای مرمی در شکم و پایش خورده بود، وقتی قصه میکرد لباسش را بالا میزد و جای زخمهای خوب شدهاش را نشانم میداد.
صمد سگرتی دیگرش را پر میکرد، من هم روی خشتهای پخته نشسته بودم و به قصههای صمد گوش میدادم. صدای بلند راکتی آمد، سرم را زود پایین گرفتم. صمد هم مثل قوماندانهای با تجربه تکان آرامی خورد و به سوی صدا نگاه کرد. سر سگرتی نیمه پرش را با نوک انگشتش پیچ داد و داخل جیبش کرد. صدایش را پایینتر آورد و گفت به حوزه حملهکردن. حوزه پولیس از پوسته ما نزدیک به نیم ساعت پیاده روی فاصله داشت. به همین دلیل صمد زیاد وارخطا به نظر نمیرسید. برد راکت آنقدر نیست که از حوزه به پوسته ما برسد. صدای راکت آنقدر بلند به گوش نمیرسید. همزمان با صدای راکت صدای فایر مرمیهای کلاشینکوف به گوش میرسید. صمد با صدای آهسته گفت بیا که برویم پایین. سرم را پایین گرفتم و از عقب صمد بسوی پلههای پایین بام رفتم. داخل اتاق شدیم. پاچا همچنان خوابیده بود. صمد با تکانی که مهربانی درش دیده نمیشد پاچا را از خواب بیدار کرد. با صدای بلند داد زد بخیز که طالبا حمله کده. پاچا وارخطا بسوی سلاحش دوید، صمد زیر خنده زد.
–بچه شیر و پراته، چقه خو میکنی؟ وارخطا نشو ده حوزه حمله کدن نی ده پوسته.
پاچا هنوزم وارخطا به نظر میرسید. بوتهایش را به پایش کرد و جلیقهاش را پوشید. هر سهمان سلاحها و مهماتمان را گرفته به بام رفتیم. صدای مرمیهای کلاشینکوف کل شب را گرفته بود. هر سه رو به سوی حوزه کرده بودیم و دست به ماشه منتظر یک صدای راکت از فاصله نزدیک بودیم. آسمان پر از رسامهای سرخ و سبز رنگ شده بود. صدای شلیک گلوله از فاصله دور آن هم با آن سرعت و حجم، کم و بیش مرا ترسانده بود. نمیخواستم آن دو اینگونه فکر کنند. هرچند میدانستم پاچا از من هم بیشتر میترسید اما صمد که بلا دیده بود ترسی به چشمانش دیده نمیشد. پشت دیوار از داخل سوراخی پنجره مانند نول کلاشینکوف را کشیده بود و منتظر جنبندهای بود تا مغزش را شوله جور کند. مخابرهاش را کنارش گذاشته بود و منتظر بود تا قومندان حوزه دستوری برایش بدهد. پاچا که رنگش پریده بود در گوشه دیگر بام سلاح را به بغلش گرفته و به دیوار تکیه داده بود.
به یکبارگی آسمان مثل روز روشن شد، موترهایی که در دو طرف جاده بخاطر جنگ متوقف بودند از دور دیده میشدند. پاچا با اشاره گفت سرمان را پایین بگیریم. از چند قسمت مرمیهای روشناندازه شلیک شده بود، مرمیهایی که شب تاریک برفی را تبدیل به روز کرده بود. روشناندازها بالا رفت، سایههای درختان نزدیک پوسته همزمان با بالا رفتن روشنانداز روی پوسته افتاد. هر سه سرمان را پایین گرفته بودیم و منتظر بودیم روشناندازها خاموش شوند. کمتر از یک دقیقه نگذشته بود که روشناندازها خاموش شدند، شب دوباره تاریک شد و احدی از فاصله چند متری دیده نمیشد.
– چی فکر میکنی، ده اینجه حمله خاد کدن؟
– بان حمله کنن، مرگ حق است. دیر شده طالب نکشتیم
صدای شلیک گلوله دقیقه به دقیقه زیادتر میشد. چهارطرف حوزه مرمی باران شده بود. حتی مردمان قریههای گرد و بر هم شروع کرده بودن به شلیک گلوله. چند دقیقه همینطور گذشت. صمد سگرتی نیمه پرش را از جیبش کشید، سر سگرت را پیچاند و با لایتر کهنهاش آنرا روشن کرد. رو به سوی من کرد و با دستش اشاره کرد که به سویش بروم.
سرم را پایین گرفته و آهسته آهسته به سوی صمد رفتم. بوی تند چرساش گلویم را میسوزاند. وقتی مرا از نزدیک دید صدای خندهاش بلند شد و پرسید ترسیدی؟
– نی ترس از کجا، مه بجز از خدا دیگه از هیچکس نمیترسم.
واقعیت نداشت، در زندگی چیز های زیادی بود که از آن میترسیدم. مرگ یکی از آنها بود. از مرگ بیشتر از خدا میترسیدم. تصور اینکه روزی مادرم شاهد مرگ تک فرزندش باشد مرا به وحشت میانداخت.
صدایش را آرام کرد، کلاشینکوف اش را کنارش گذاشت و به دیوار تکیه داد.
– حق داری از مرگ بترسی، هنوز جوان هستی و یک عالمه آرزو داری. اگر مه هم جای تو میبودم شاید میترسیدم. اما به یادت باشه هر چقه بیشتر از مرگ بترسی مرگ زودتر به پشتت میایه. دنیا با انسانای ضعیف زیاد مهربان نیست. ای صداهای تق تق مرمی ره میشنوی؟ هرکدامش امکان داره به مغز یکی بخوره. اما مرمی فقط ده مغز انسانهای ضعیف میخوره. ده مغز مه نخورد. زیاد از مرگ نترس چی میفامی شاید او زندگی بهتر از ای یکی باشه.
بارش برف متوقف شده بود، صدای تقتق مسلسل های طالبان همچنان به گوش میرسید. جاده که تا چند ساعت پیش پر از سر و صدای چین موترها بود خالی شده بود.
صدای بلند راکت آمد. از جایم چند متر آنطرفتر پرت شدم. سرم سنگین شده بود و گوشم صدایی را نمیشنید. نفسم تنگی میکرد. خواستم از جایم دوباره بلند شوم که درد شدیدی در قسمت شکمم حس کردم. فهمیدم که چره خوردم. به سختی خاک را از سر و صورتم کنار زدم. صمد و پاچا هم سلاح هایشان در دستشان و مدام به چهارطرف شلیک میکردند. صدایشان را نمیشنیدم اما میدیدم که پشت دیوار در حالت پروت خوابیدهاند و از سوراخ روی دیوار بسوی بیرون شلیک میکنند. حال و هوای بلندشدن را نداشتم، سلاحم چند متری دورتر از من افتاده بود. تلاش کردم سینه خیز سلاح را برداشته و هوایی شلیک کنم. درد روی شکم، سینه و پاهایم هر لحظه بیشتر میشد، دستانم پر خون بود و حالت ضعف داشتم. صمد مخابرهاش را گرفت و با صدای بلند چیزهایی گفت. مخابرهاش را یک گوشه انداخت و در حالی که سرش را خم گرفته بود طرف من آمد. چیزهایی گفت که به سختی می شنیدم، دستش را روی شکمم گذاشت. چهرهاش عوض شد. با صدای بلند گفت که از حوزه درخواست نیروی کمکی کرده.
آخرین صحنهای که از آن شب بخاطر می آورم چهره پاچا بود، پایش را نارنجک جدا کرده بود. هوشیاریاش را از دست داده بود و تلاش میکرد پایش را دوباره به بدنش بچسپاند. قدرت بازنگهداشتن چشمانم را نداشتم، ابتدا چشمم بسته شد و سپس سر و صدای مرمیهای کلاشینکوف کمکم محو شدند.
آنشب طالبان شکست خوردند. ابتدا حوزه توانسته بود حمله آنها را دفع کند. سپس به تمام پوستهها نیروی کمکی فرستاده بود. نیروی هوایی با کمک حوزه توانسته بود حمله بالای پوسته ما را دفع کند. صمد که یک بار دیگر نجات یافته بود، با دیگر سربازها برای کمک به پوستههای دیگر یکجا شده بود. در طول راه با کمین طالبان مواجه شدند. صمد با پنج تن دیگر در آن کمین کشته شدند.
پاچا پای راستش را از دست داده بود و برای تداوی به کابل فرستاده شده بود. نزدیک به یکونیم هفته در شفاخانه ملکی پلخمری بستر بودم. بعد از آن مرا به خانه فرستادند. یک ماه و چند هفته دیگر در خانه افتاده بودم. وقتی کمکم حالم خوب شد، خواستم سری به قبر صمد بزنم. وقتی به آمر حوزه زنگ زدم، گفت که او را در نزدیکی پوسته و در کنار شاهراه پلخمری-مزار شریف دفن کردن.
ساعت هشت صبح بود که سوار یکی از موترهای لینی پلخمری-چشمه شیر شدم. هنوز کمی درد در قسمت شکمم حس میکردم، از خانه لنگیده لنگیده تا به شهر آمده بودم. حالم گرفته بود، صمد دیگر زنده نبود. پاچا هم اصلا معلوم نبود در چه وضعیتی قرار داشت. در صندلی پیشروی سراچهای نشستم، از آنجایی که هنوز کاملا خوب نشده بودم کرایه راه دو نفر را حساب کردم و از موتروان خواستم کس دیگری را در چوکی پیشرو سوار نکند. موتر پر شد و حرکت کرد. یک حس سنگین و عجیبی داشتم. مثل این میماند که کسی را گم کرده باشم یا در جایی گم شده باشم. مدام آخرین صحنههای جنگ آن شب به یادم می آمد. چنان غرق شده بودم که صدای راننده را هم نشنیدم. وقتی کمی به خود آمدم صدای راننده به گوشم رسید که با چهره سوالیهای میگفت بیادر میشنوی؟
– جان بیادر، میشنوم
– ازت سوال کدم که کجا میری
– آه میبخشی یکمی مریض هستم صدایته نشنیدم. نزدیک چشمه شیر سر قبر یکی از دوستایم میرم. یک ماه پیش شهید شد.
– میفهمیدم که تا تمام داستان را برایش نگویم از پرسیدن دست نخواهد کشید. ادامه دادم، با او یکجا ده یک پوسته بودیم. همی یک ماه پیش اگه خبر شده باشی، ده پوسته ما حمله شد. رفیقم همونجه شهید شد.
– شهید صمد ره خو نمیگی؟
– اول کمی تعجب کردم، اما تعجب نداشت. موتروان ها روزانه دهها مسافر به اینطرف و آنطرف میبرند. امکان نداشت که از حمله آن شب طالبان بیخبر مانده باشد. تازه آنطوری که آمر حوزه گفته بود قبر صمد نزدیک سرک بود، برای موتروان کاملا عادی بود که از این چیزها با خبر باشد.
– شهید صمد ره میشناسی؟
– آه چطو نمیشناسم، بسیار یک شهید پاک است. مه خو ندیدم اما یک موتروان از لین چشمه شیر- خواجه الوان شو دیده بود که سر قبرش شمع میسوزه.
شروع به حرف زدن کرد، من که میدانستم گپ خوبی به دهنش دادم، از پنجره به سوی بیرون نگاه کردم. سفیدی برف هنوز در دو طرف جاده روی مزرعه سفید پخته دیده میشد. وقتی نزدیک پوسته رسیدم بیرق بلند و سبز رنگی در کنار جاده نزدیک بوتههای خشکشده چرس به چشمم خورد. موتروان صدایش را بلند کرد، ای قبر صمد است.
– همینجه تا میشم خی
از جیبم صد افغانی کشیده و به موتروان دادم. نزدیک سرک موتر را متوقف کرد. وقتی دروازه را بستم موتروان سرش را جلوتر آورد و ازم خواست که در حق شهدای او هم دعا کنم. لنگان لنگان به طرف قبر رفتم، از سرک اصلی نزدیک به چند دقیقهای فاصله داشت. یک پرچم سبز رنگ و در کنار آن پرچم سه رنگ دولت دیده میشد.
در مدت کمتر از یک ماه قبر او تبدیل به زیارت شده بود. زیارتی که مردمان قریه با گذشتن از کنار آن مدام دعا میخواندند و درود نثار روح صمد میکردند. لنگان لنگان به طرف قبر رفتم، نزدیک قبر به روی سنگ سیاهی نشستم. برف روی قبر را پوشانیده بود. به یاد حرف صمد افتادم، شبی وقتی که داشت سگرتیاش را دود میکرد به من از اندراب گفته بود، اینکه چهقدر آنجا را دوست دارد. باغهای سیبی که سر و تهاش معلوم نیست، مزرعههای چرسی که حتی دولت هم قادر به نابودیاش نبود. همچنان که سگرتیاش را دود میکرد به من گفته بود که وقتی پیر شد و مرد، خوش دارد در اندراب نزدیک قبر برادرانش دفن شود. اما اکنون او اینجا بود، زیر خاک سرد و سخت کنار جاده. جایی که همه مسافران آن را میدیدند و یاد چهار دهه جنگی میافتادند که هنوز معلوم نبود انتهایش کجاست.