میخندید، غش غش میخندید؛ و با صدای بلند فریاد میزد:
– خندهی قهقهه وضو را میشکند؟
– پس چرا میخندی؟
– وضویی که با خندهای بشکند، وضو نیست!
اشک بر چشمانش حلقه میزد. ربابش را بر میداشت و مینواخت.
از ازل ناف تو با خنده بریدهست خدای
لیک امروز بتا نوع دیگر میخندی
فقط همین بیت را میخواند و مینواخت؛ و باران اشک بر گونه های چروکیده اش شلاّق میزد. همه حیرت زده او را تماشا میکردیم:
– آن همه خنده و این همه گریه؟
– چه معنایی دارد؟
کسی نمیدانست. خنده های گریه آلود و گریه های خنده آلودش ذهن همه را تبدیل به سوالیهی بزرگ نموده بود. او در دنیای خود غرق بود. حسّ مبهمی مرا به کنجکاوی وامیداشت. حرکاتش را میپاییدم و به هر جامینشست، مینشستم. او لب لبک میزد، میخندید، گریه میکرد، رباب میزد و میخواند:
از ازل ناف تو با خنده بریدهست خدای…
در حالی که سخت همدردی می نمودم، پیاپی تکرار می کردم، درد پنهان و استخوان سوز این دردمند چیست؟ و نا خواسته زمزمه مینمودم: از ازل ناف تو با خنده بریدهست خدای…
ولی هرگز از چشمانم اشکی جاری نمیشد؛ و هرگز نمیتوانستم مانند او غش غش بخندم. گاهی کوشش میکردم تا حرکات و حالات او را تقلید کنم و از این تقلید نابجا خجالت میکشیدم. ولی قلباً علاقه داشتم چون او بخندم، بخوانم، بگریم و بنوازم. خواب دیدم که رباب مینوازم. با همهی تنگدستی ربابی خریدم، ولی نمیدانستم چگونه تار های رباب را به اهتزاز درآورم. ماه ها شاگردی نمودم تا از تار های رباب شنیدم:
از ازل ناف تو با خنده بریدهست خدای…
از شادی احساس میکردم که به دنیای دیگر تعلّق دارم، حالتی که سخت گذرا بود. با تکان شدیدی به دنیای خود برگشتم. باز در نگاهم آبی آبی بود و سبز همچنان سبز. در ناخودآگاه ضمیرم به سرعت باد و برق کلماتی نقش بست:
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید!
اما چگونه؟ چسان؟ نمیدانستم، نمیدانستم! فقط سر انگشتان من بود و تار های رباب. از همه کس و همه چیز بریده بودم. همه کس و همه چیز را در تنهایی میدیدم، در تنهایی میخواندم، مینواختم تا خوابم میبرد. خواب دیدم که در حضورش مینوازم، میخوانم. او میخندد و من گریه میکنم. در حالی که احساس خفگی میکردم و بالشت از قطرات اشکم تر شده بود، بیدار شدم؛ و بدون اینکه فکر کنم، رباب را به آغوش گرفتم و به راه افتادم.
دیدم در سایهی توتی نشسته است و نگاهش با شاخه های سبز درخت گره خورده است. گاهی جبینش پُر از چین میشد و گاه لبخندی مرموز بر گونه هایش جاری میگردید؛ و با خطوط جبینش درهم میآمیخت و در پیچ و تاب مو های پُر پشت و جو گندمی اش گم میشد. در تمام وجودم پرسش های بی پاسخ نقش میبست:
– به چه میاندیشد؟
– به توت یا خالق توت؟
مات و مبهوت چون تندیسی هیمنه داشت. چنان غرق در دنیای خود بود، که حضور من نتوانسته بود خلوت زیبایش را در هم شکند.
آهسته آهسته تار های رباب را به اهتزاز درآوردم و صدایی جانسوز بر فضا طنین افکند.:
از ازل ناف تو با خنده بریدهست خدای
یک امروز بتا نوع دیگر میخندی
مانند کوهی از جا کنده شد، از جا جست؛ و در برابر من دو زانو نشست. چشمانش رودباری از اشک شده بود. سرش را دیوانه وار تکان میداد و تکرار می کرد:
از ازل ناف تو با خنده بریدهست خدای
لیک امروز بتا نوع دیگر میخندی،
یکباره متوجه شدم که پیراهنم غرق در اشک شده است. با تمام وجودم خندیدم. آنقدر خندیدم تا او نیز خندید. می خندید و میگریست؛ و با صدای بلند میگفت: دیوانه! رباب داری اما ربابه نه!
هویی زد و نا پدید شد.
.
* عبدالغفور آرزو، نویسنده و پژوهشگر ادبیات، سفیر افغانستان در تاجیکستان است. آقای آرزو در ادبیات فارسی از دانشگاه تربیت مدرس تهران دکترا دارد و بیش از سی اثر در زمینه زبان و ادبیات دری/فارسی تالیف و منتشر کرده است. ده اثر دیگر ایشان در آستانه چاپ قرار دارد.