از بچگی، مردی که هرگز اسمش را نفهمیدم، با چرخوفلک سیارش کنار پارک محلهمان میایستاد و بچهها را سوار چرخوفلک میکرد و با دستهایش آن را میچرخاند. اولین باری که سوار چرخوفلکش –که در بیشترین حالت سه متر از زمین بلندت میکرد– شدم، احساس عجیبی به من دست داد. احساس میکردم ابرقهرمان یکی از کتابهای کمیک شدهام و در حال پروازم. چشمهایم را بستم و چرخیدم و چرخیدم.
چرخوفلکسواری کمکم تبدیل به تفریح روزانهام شد. از دبستان که به خانه برمیگشتم، به سرعت از مادرم پول میگرفتم و در گرما و سرما سراغ آقای چرخوفلکی میرفتم. آن روزها چرخوفلک برایم ابهت عجیبی داشت. شبیه ماشین زمانی بود که مرا از حال و گذشته و آینده میکَند و دو دستی وارد خلسهام میکرد. چشمهایم را میبستم و خیال میکردم، چشمهایم را میبستم و رویا میبافتم، در جنگل از گلۀ گرگها پیشی میگرفتم، روی ابرها میدویدم، با شیرها غذا میخوردم و در کلبۀ شکلاتیام جشن به پا میکردم. با پایین آمدن چرخوفلک رشتۀ رویاها گسسته میشد و ماشین زمان دوباره به زمان حال پرتم میکرد. بعضی از روزها آقای چرخوفلکی عزت و احترامی نثارم میکرد و یک دور سواری اضافه به من ارزانی میکرد.
روزها گذشت و بزرگتر شدم. کمکم پاهایم بلندتر شد، سوار میشدم و زانوهایم را بیش از حد معمول خم میکردم و سرم را هم. به کلاس پنجم که رسیدم دیگر در کابین چرخوفلک جا نشدم. آن روز و غمش را خوب به یاد دارم. داشتم به زور خودم را در آن جا میکردم. بچههای دیگری نیز در صف بودند، همگی اما از من کوچکتر بودند. آقای چرخوفلکی گفت: «فکر کنم دیگه جات نمیشه، نه؟»
راست میگفت. شکست را بدون مقاومت پذیرفتم. سوار نشدم و برگشتم. هرروز در مسیر برگشت به خانه از کنارش رد میشدم. کمکم اندازۀ آن چرخوفلک بزرگ از نظرم کوچک و کوچکتر میشد و آقای چرخوفلکی ، پیر و خمیدهتر. به دبیرستان که رسیدم، بچههای صف کشیده را میدیدم که به محض تعطیلی از مدرسه، میخواستند چرخوفلک سواری کنند. دیدن آقای چرخوفلکی برایم قوت قلب بود. او بخشی از زندگی گذشتهام بود، به من یادآوری میکردم که من، من هستم. هر کابین چرخوفلکش پر بود از رویاهای کوچک و بزرگ بچهها. حتم دارم خودش این را خوب میدانست، وگرنه چه دلیلی داشت که از نه صبح، با آن دستهای پینه بسته و کمر خمیده، بدون لباس گرم در برف و باران کنار چرخ فلکش بایستد و منتظر شود؟ خودش دختربچهای داشت که گهگاه کنارش میایستاد. یک بار دیدم که وقتی سرش خلوت بود و بچهای نبود که سوارش کند، دخترش را سوار یکی از کابینها کرد و چرخاند. چرخاند و چرخاند. دختر میخندید، از ته دل قهقهه میزد. پدر عذاب وجدان داشت، این را در نگاهش دیدم. گویی نمیخواست بچهها ببینند که دارد از ماشین زمانشان استفادۀ شخصی میکند و دخترش را با آن شاد میکند. میخواست همه بدانند که این وسیله، این چرخوفلک نازنین تاابد مال خودشان است. شاید برای همین بود که هرشب بعد از اتمام کارش، چرخوفلک را به نردۀ فلزی در ورودی پارک زنجیر میکرد تا همه بدانند اینجا، خانۀ ابدی چرخ فلکشان است.
چرخاندن چرخوفلک برایش سختتر میشد. این را به وضوح میدیدم. دانشجو شده بودم و او پیرتر. دیگر دخترش را ندیدم. موهایش سفید شده بود، صورتش هم چین و چروک داشت. دستهایش را که دیگر نگو. پینهبستهتر از همیشه و زمخت. بچهها هم بزرگ میشدند و بچههای جدید جایشان را میگرفتند.
هرروز میدیدمش، تا اینکه یک روز، دیگر او را ندیدم. سابقه نداشت که در طول روز نباشد. چرخوفلکش به نرده زنجیر شده بود، اما خودش نبود. به دلم افتاد که اتفاقی افتاده. از فروشندۀ کیوسک روزنامهفروشی کنار پارک پرسیدم. گفت: «امروز حالش بد شد. داشت چرخوفلکشو میچرخوند، یهو قلبش گرفت. زنگ زدیم اورژانس اومد بردش.»
گفتم: «زندهست؟»
گفت: «نمیدونم، برو بیمارستان قلب خیابون بالایی»
رفتم. سراغش را گرفتم. اولین پرستاری که دیدم گفت: «متأسفم، همین نیم ساعت پیش تموم کرد. سکته کرده بود. سعی کردیم نگهش داریم ولی سکتهاش وسیع بود. شما از بستگانشید؟»
سر تکان دادم که نه. گفتم حتی اسمش را هم نمیدانم. گفت:« به محض اینکه آوردنش گفت براش یه چیزی روی کاغذ بنویسیم و هرکی اومد سراغش بدیم بهش.»
گفتم: «چی؟»
برگه را آورد. رویش نوشته بود: «چرخوفلکم مال بچهها.»