ما الههی تصمیمات آنی بودیم. مثلا یکدفعه تمام اثاثیه خانه را جمع میکردیم و روی زمین مینشستیم، غذا میخوردیم و میخوابیدیم. یا بیهیچ مقدمهای بعد از دیدن یک مستند یک هفته تمام روزه آب میگرفتیم و بعدش هم که راهی بیمارستان میشدیم. من نمیدانم تمام افراد حاضر در آن مستند انرژی خود را چگونه تامین میکردند اما منکه از ضعف غذایی شدید متوهم شده بودم. راستش آنقدرها هم بد نبود، حتی توانستم صحنه تولدم را ببینم. این دکترها هم چه دل بزرگی دارند که از سر خوردن موجود لزج تازه متولد شده بین دستانشان نمیترسند. برای من مثل بازی بود، اما واقعا آن لحظه که دکتر با کف دست به پشتم ضربه زد، دردم گرفت و گریهام به هوا رفت.
در تمام مدتیکه از ضعف غذایی شدید بین زمین و آسمان بودم، خودم را در دنیاهای دیگر میدیدم. من لحظه زاده شدنم از شکم زنی را دیدم که مادرم نبود، یعنی مادری که در این دنیا مادرم هست نبود. من در دنیاهای دیگری زاییده شده بودم.
در یکی از آن جهانها، هشتمین و آخرین فرزند از خانوادهای بودم که در روستایی در قطب جنوب زندگی میکردند و راستش اصلا رسم نبود که زنان روستا در بیمارستان بزایند اما نمیدانم چه عجلهای برای آمدن به دنیا داشتم که باعث شدم حال مادرم در حالت اضطراری قرار گیرد و زنان روستا برای بهدنیا آوردنم عقبنشینی کنند و مرا به دستان یک پزشک واقعی بسپارند.
از کودکیام چیز زیادی برای گفتن ندارم بهجز آنکه یکی از کارهای مورد علاقهام این بود که با خواهر و برادرهایم سرم را در برف فرو ببرم و برنده کسی بود که میتوانست سرما را بیشتر بر روی صورتش تحمل کند و دیرتر سرش را بالا بیاورد.
یک شب که آسمان صاف و تمیز بود به ستارهها خیره شدم و چهارونیم روز تمام گریه کردم که چرا نمیتوانم یکی از آنها را در اتاق خوابم داشته باشم. پدر آن دنیایم کنارم آمد و گفت:« اگر قرار بود هرکس هروقت دلش خواست یکی از ستارهها را برمیداشت و در اتاق خوابش میگذاشت، آنوقت آسمان پر از حفره و چالههای عمیق میشد و یک شب، تمام آن چالهها مثل جاروبرقی همه ما را هورت میکشیدند و میبلعیدند»
از فکر آنکه آسمان حفره حفره شود تهوعم گرفت اما رو کردم به پدرم و گفتم:« همان بهتر که همه ما بلعیده شویم، آنوقت دیگر لازم نیست اتاقم را با کسی تقسیم کنم و مسئول جمع کردن چوب برای شومینه باشم»
یکروز با هزار مصیبت خودم را بالای یک تپه رساندم تا بتوانم راحتتر ستارهها را ببینم، چراغقوه را خاموش کردم تا خودم را از شر هرگونه آلودگی نوری نجات دهم، یکدفعه حس کردم کسی نگاهم میکند، چراغقوه را روشن کردم و به سمتش گرفتم، مطمئن بودم هیچکدام از اهالی روستا نیست اما انگار میشناختمش، به سمتم آمد و گفت:« اگر بخواهی میتوانم دستانم را قلاب کنم تا از من بالا بروی و به ستارهها نزدیکتر شوی»
گفتم:« بهجای اینکار میخواهم از بالای تپه به پایین سر بخوریم و رد بدنمان را روی برف بگذاریم»
خندیدیم و از بالا خودمان را سر دادیم.
بعد از آن وارد یک جای تاریک شدم، انگار در تاریکی شناور بودم، هرچه بیشتر میرفتم زمان را بهصورت عکس حس میکردم، من به جنینیام برگشته بودم و بعد دوباره چیزی با فشار مرا به بیرون هل داد و از شکم کس دیگری زاده شدم.
اینبار زنی که مرا زایید نقاش بود و پدرم شاعر. در خانهای زندگی میکردیم که در کشوی آشپزخانه بهجای قاشق و چنگال قلمو، و در شیشه مربا رنگ پیدا میشد و حتی تمام صفحات دفترچه تلفن پر از شعرهای پدرم بود.
یکروز که سعی میکردم با صدفهای ساحل تصویر یک فیل آسیایی را درست کنم، کسی کنارم نشست و گفت:« میتوانیم سوار آن قایق شویم و کمی جلوتر که رفتیم در آب شیرجه بزنیم»
گفتم:« به شرط آنکه من کاپیتان قایق باشم»
همهچیز دوباره تکرار میشد، من هربار از شکم کسی زاییده میشدم و در گوشهی جدیدی از دنیا زندگی میکردم و شخص مشترکی میآمد و مرا تشویق میکرد که با او یک کار آنی کنم. مثلا در یکی از جهانها در قبیله زندگی میکردم و آن شخص آمد و به من جسارت داد تا با او به شکار گراز بروم.
من آن شخص را میشناسم. در این دنیا با او زندگی میکنم و با هم، الهه تصمیمات آنی هستیم. همین دنیایی که در آن روزه آب گرفتیم و من از ضعف غذایی شدید یک هفته تمام در بین زمین و آسمان بودم و خودم را در دنیاهای دیگر میدیدم. من آن شخص را دوست دارم و مثل اینکه همین حالا، همه ماهیتهایم در جهانهای دیگر مشغول دوست داشتن او هستند.
گاهی با خودم فکر میکنم که حالا در قاهره مشغول انجام چه کاری هستیم؟ توانستیم در قبیله گراز شکار کنیم؟ و رد بدنمان بر روی برف چه شد؟