با مشت محکم به میز میکوبم و سپس همان مشت را محکممحکم به سر-و-رویام میکوبم. باز میکوبم و همچنان دنباله میدهم تا درد برایام بیمعنا میشود. نمیدانم، بهراستی که نمیدانم، چه کنم. بیچاره و درمانده به دید میرسم. روی چوکی مینشینم و باز محکم روی میز میکوبم. دیوانهوار سرم را تکان میدهم. این حس عجیبیست. من هرگاه نیاز به خالی کردن عقدههایم دارم، همین کارها را میکنم. خو گرفتهام با این مشتها.
– چهگونه است؟ یعنی چی؟ بیمعناست. آخر، آخر چهگونه ممکن است؟ پُف! تُف! چه زمانی؟ چه زمانی؟ تو به من بگو. سرت را پایین نینداز.
– نمیدانم. همان سه چهار ماه پیش بود.
– مگر میشود؟ من بهیاد ندارم.
سرش را بالا میگیرد. جدی نگاه میکنم. مردمکهای چشمانش میخواهد بیرون بزند. انگار خشمگین است. دستان خود را زیر میز میگیرد و به یک بارِگی بلند میشود و میز را با خشم بهکنار پرتاب میکند:
– من که از تو نمیگذرم، خدا هم نمیگذرد. تُهمت میزنی؟
– تهمت از این بدتر؟ تو داری به من تهمت میزنی! هیچ میدانی که چه میگویی؟
– تو باید بدانی نه من!
برمیگردد و میرود. کسی که تاکنون در گوشهیی نشسته و با دهانِ باز هردویمان را نگاه میکند، نزدیک میآید و همانگونه میگوید:
– بچیم، گپی نیست. چیزیست که شده. کاری نمیتوانیم انجام دهیم.
سرم پایین میافتد. بهراستیکه حس درماندگی بد حسیست. تاکنون حساش کردی؟ نه، حس نکردی. باور کن که نکردی! بههمین پندارها هستم که میگویم:
– به تو چه پیرزن! تو اینجا چهکارهای؟
– من مادرت هستم! من را یادت نیست؟
اینبار من باید دهانام نیمهباز بماند. چرا من اینها را به یاد ندارم. چرا اینگونه شدم. من چهار سال پیش رفته بودم. اینها هیچکدام نبودند. من چهارسال پیش اینجا نبودم و اکنون… اکنون بهمن میگویند که آن شکمِ برآمده، کار توست. آخر آن شکمِ برآمده چند ماهه هست؟ خودش میگفت، چهارماهه! پس چهگونه است؟ خدایا! من چرا چیزی بهیاد نمیآورم.
مردی که در گوشهی دیگر نشسته صدایاش بیرون میشود:
– بیندازیدش!
پیرزن میگوید: چی؟ بههیچ روی! نوهام را سقط کنم؟
– جز این راه دیگری هم هست؟
پیرزن میخواهد چیزی بگوید که زنِ شکمبرآمده از پشت دیوار میگوید:
– نمیخواهم. دوستاش دارم. فرزندم هست. فرزند من و … او! نمیخواهم بیندازماش.
پیرزن نگاهی به مرد میکند و با سر تکان دادن، نشان میدهد که گپهای زن را میپذیرد؛ ولی پیرمرد خونسرد دنباله میدهد:
کاری ندارد. نمیخواهد داکتر بروی. خودم اینکار را میکنم. بالشت را میگذارم روی شکمات، مینشینم رویاش. چند روزی اینکار را انجام میدهم؛ سپس خود بچه میافتد و سقط میشود.
فریاد زدم: بس است دیوانهها. بس است! شما را بهخدا بس کنید! اینها چیست که میگویید؟ نوه کیست؟ من کی هستم؟ شما از چه میگویید؟
اشاره به مرد میکنم و با خشم انگشتام که بهسویاش گرفته شده را تا رو-به-رویِ چشماش پیش میبرم. خونسرد کمی سرش را به دنبال میکشد. این بیشتر خشمگینام میکند. به تندی میگویم: تو کی هستی؟ اینجا چه میخواهی؟
مرد لبخندی میزند و با همان خونسردی میگوید: پدرتام و خوبیات را میخواهم!
دوباره لبخند میزند. این بیشتر خشمگینام میکند. دیوانهوار و بلندبلند صدای خَر را درمیآورم و میگویم: اَر اَر! خرم نه؟ من خرم نه؟
پیرزن میگوید: بچیم! این کارها چیست که میکنی؟ نکند این چند وقت رفتی کاری سرت انجام دادند و دیوانهات کردند؟
اینبار میدوم بهسوی پیرزن. میخواهم گلویاش را بگیرم و سرش را محکممحکم به دیوار بکوبم. نهنه، بهتر است با مشت محکم به بینیاش بکوبم تا دیگر نتواند بدمد و همانجا کنار دیوار بمیرد و … ناگهان سرم گیج میرود. میافتم روی زمین. پیرزن جیغی میکشد و میگوید: کُشتی بچهام را، کُشتی!
چشمهایام را باز میکنم. روی تختی نرم و گرم افتادهام. صدای قناری من را بهخود میآورد. درست روی سرم است. زیبا میخواند. از روی تخت بلند میشوم. زنی لخت رو-به-روی آیینه نشسته. سرش را شانه میکند. بهبدناش نگاهی میاندازم. خوشهیکل و زیبا بهدید میرسد. هر کاری میکنم نمیتوانم چهرهاش را در آیینه ببینم. در همین پندارها هستم که میگوید: بیدار شدی، گلم؟
از روی تخت پایین میآیم. چیزی نمیگویم. یکراست بهسوی پنجره رو-به-رویام میروم. از پشت شیشه، سرسبزی خیرهکنندهای مرا بهسوی خود میکشاند. پنجره را باز میکنم. سرم را بیرون میآورم. میبینم رودخانهیی خروشان درست زیر پنجره است. دست دراز میکنم تا آب را حس کنم. چه آبِ سردی. همانجا با همان آب رودخانهی خروشان، دست-و-رویام را میشویم. همانگونه که به سرسبزی نگاه میکنم، میپرسم: اینجا کجاست؟
صدای زن از پشت سرم که گویا به من نزدیک و نزدیکتر میشود میشنوم که میگوید: بهشت! بهشت است گلم!
سرگیجه میگیرم. کنار پنجره مینشینم. سرم درد میکند. در این هنگام پیش چشمام میدان جنگ را میبینم. دشمنی که پیشروی کرده و من خودم را زخمی مییابم. روی زمین افتادم و دستم را گرفتهام و ناله میکنم. کسانی مرا سوار بر بالگرد میکنند. همین که بالگرد پرواز میکند، راکتی به ما میخورد و ما را میکشد. بسیار زود اینها در همان سردردی مانند فیلم از پیش چشمانام گذشت و زود خوب شدم. زن را لُخت دیدم که رو-به-رویم ایستاده. پاها و رانهای سفیدش من را بهخود میآورد. میگوید: چیزی شده؟
به بالا نگاه میکنم. میهراسم. خود را به دنبال میکشم و به میزی دست میاندازم تا بلند شوم. زن، چهره ندارد. هیچی نیست. هیچی! با همان هراس میپرسم: تو کی هستی؟ چرا چهره نداری؟
با صدایی خوش آواز، میخندد و میگوید: تو مرا نمیشناسی؟
– نه! تو چهره نداری؟
در این زمان، صدای مردی را از گوشهیی دیگر میشنوم که میگوید: بهتری؟
بهسوی صدا نگاهی میاندازم. شگفتزده میشوم. دوستم هست. گیتاری هم در دست دارد. از روی چوکی بلند میشود و بهسویام راه میافتاد. از گوشهی میز میگیرم و بلند میشوم. هنوز سرگیجه دارم. با یاری دستانم و میز خودم را سراپا نگهمیدارم. نزدیک میشود و میگوید: هِی، هِی! خوبی؟
– اینجا کجاست؟ این زن چه میگوید؟
لبخند میزند و میگوید: بهشت است.
– خندهدار است. ریشخندم میزنی؟
– نه، بهشت است. باور نداری، بیا برویم تا برایات نشان دهم.
دستام را میگیرد و من را از در بیرون میکند. درست همان رودخانهی کنار پنجره از اینجا هم رد میشد. سرسبزی آنسوی رودخانه اینسوی خانه هم بود. آنسوتر، صدای موزیک میآید. صدا آشناست. آری، خودش هست. رو به دوستم میکنم و میگویم: او هم در بهشت است؟
سری تکان میدهد و به راهِ خود دنباله میدهیم. به بازاری میرسیم که همان آوازخوان نامآشنا میخواند و دیگران هم سرگرم خرید-و-فروشاند. میخندم: بهراستی بهشت است؟ مگر در بهشت پول هم هست؟
– آری، اینجا چندان دگرسان با جایی که زندگی میکردیم نیست. آنجا سوپر مارکت است و آنسوتر هم کافه-بار. بیا برویم چیزی بنوشیم.
هنوز سرم گیج میرود. یادم میآید که یکی به سرم کوبیده بود. دستی به پشت گردنام میکشم. هنوز درد داشت. سرگیجهام از همان بود.
به کافه-بار میرسیم. دوستم ودکا سفارش میدهد و با سر اشاره میکند که هستم یا نه؟ منهم با تکان دادن سر سفارش را میپذیرم. ودکا را زنی بیچهره میآورد. شگفتزده میشوم. اینهم که همان است. با همان صدای خوشآوازش میگوید: خوبی؟
– سپاس، خوبم! شما همانی…
– آری، خوشگذشت.
این را میگوید و میرود. من و دوستام سرگرم نوشیدن میشویم. چیزی یادم نمیآید، تنها میدانم که گپ میزدیم. نمیدانم، شاید چند روز شد یا نه، چند دقیقه شد. چه میدانم، حس درماندگیِ شدیدی دارم. نمیدانم، چی شد که حس کردم همه چیز بازگو شده است. من اینها را جایی دیدهام. خستهکننده است. باید از اینجا فرار کنم. اینجا جای من نیست. آخآخ، هنوز پشت گردنام درد میکند. چه دست سنگینی داشت. گیجام گیج…
دست-و-پا میزنم. انگار دارم زیر آب میروم و دیگر دمیده نمیتوانم. چشمانام را باز میکنم و تندتند میدمم. با دست میخواهم آبهای رویام را پاک کنم. زور میزنم. از پشت بسته شده. به خود میآیم. روی چوکی ریسمان پیچم کردند. هنوز تندتند میدمم. نمیدانم کجا هستم. هنوز آب پیش چشمهایام را گرفته است؛ ولی یکی را میبینم که رو-به-رویام ایستاده. بهتر میشوم. بهتر میشوم و آرامآرام میدمم. سرم پایین است. اینگونه آسودهترم. سرم را بلند میکنم. مردی رو-به-رویام با سطل آب ایستاده و لبخند به لب دارد. میپرسم: کجا هستم؟!
به چار-دو-برم نگاهی میاندازم. اتاقی تاریک که با نور کمسویی کوشیدهاند روشناش بگذارند: دوزخ است؟!
مرد آرام میگوید: آری جانم! اینجا پایان جهان است. میدانی؟ اینجا جاییست که کمتر کسی دلش میخواهد جایِ تو باشد.
– من که بهشت بودم. چرا آمدم دوزخ؟!
با خندهای میگوید: بهشت بودی؟!
– آری بهشت بود. آنجا دوستانام …
با کف دست سخت به دهانام میکوبد. به یکباره چهرهی خنداناش دگر میشود و جایاش را به خشم میدهد. ابروهایش را بهم میچسباند و فریاد میزند: چُپ شو! نادانِ بیهمهچیز، نام بهشت را به زبان کثیفت نیاور.
انگار سرم گیج میرود. حس میکنم که آب دهان یا شاید خون روان شده باشد. گیجام گیج! مرد انگار یخنام را گرفته و مرا تکانتکان میدهد. هنوز خشمگین بهدید میرسد. با دست بهسویی نشانه میرود. ردِ دستش را میگیرم و بانویی را میبینم که دم در ایستاده است. میهراسم. چشمانم باز میشود. خودش هست! آری، همان دختر هست که شکماش بالا آمده. دم در اتاق ایستاده و لبخند میزند. میخواهم بلند شوم و یخناش را بگیرم و بگویم از من چه میخواهی؟! چرا در دوزخ هم رهایم نمیکنی! دو تن دیگر هم کنارش ایستادهاند. همانها هستند، همان پیرمرد و پیرزن! هراس مرا بهخود میآورد: اینها کی هستند؟ از من چه میخواهند؟
مرد یخنام را هنوز با یک دست چسبیده است. با دست دیگر، رویام را بهسوی روی خود میکند و میگوید: آن دختری که شکماش بالا آمده خواهرت است و آن دوی دیگر را که میشناسی.
هراسم بیشتر میشود. فریاد میزنم: دروغ میگویی خوک کثیف! تُفتُف به تو. دروغگوی کثیف! بیخواهر و مادر! دروغ میگویی! امکان ندارد. چهگونه؟ نه، بیمعناست!
میکوشم بلند شوم؛ ولی سرم گیج میرود. میافتم روی زمین …
چشمانام را باز میکنم. سرم هنوز گیج میرود. کسی کنارم ایستاده است. نامام را میبرد. دور میشود از من. دو تن دیگر با او به من نزدیک میشوند. یکی چشمهایام را دست میزند. سرم را تکان میدهم و ناگهان از جا بلند میشوم. من روی تخت بیمارستان هستم.
مردی که کنارم ایستاده کمکم میکند تا دوباره دراز بکشم. چه زوری دارد، مرا به زور روی تخت میاندازد. به تندی میگوید: آرام باش! آرام باش! جایات خوب است.
آرام میگیرم. کمکم درد شدیدی حس میکنم. انگار همهی بدنم را با چوب زدهاند. درد بدی دارم. چشمهایام روی هم میآیند و …
چشمهایام را باز میکنم. سرگیجه دارم. بانویی سفیدپوش در اتاق راه میرود. بهترم اکنون. یادم میآید که یکی به من گفت که در بیمارستانام. پس اینهم پرستار است. صدایش میزنم: پرستار! پرستار!
زود بالای سرم میآید. نامم را میگوید و از من میپرسد که خوبم!
– سرگیجه دارم.
– گپی نیست.
– بیمارستان چکار میکنم؟
– شما چند روزی هست که اینجا هستید.
– چرا؟
– شما تنها بازماندهی آن بالگردید که سقوط کرد.
گپاش آشناست برایم. آری، یادم آمد. من در کنار پنجره … رویم را برمیگردانم. پنجره را میبینم که باز است. همان پنجره. میکوشم بلند شوم. پرستار نگهام میدارد و پافشاری میکند که آرام باشم و نباید بجنبم.
صدای در میشود. رویام را میگردانم. همان پیرمرد و پیرزن، ولی کمی با سر-و-کله و لباسی بهتر وارد میشوند. نگران هستند. پیرزن گریه میکند. خونسرد نیست. پیرمرد هم مانند او. آن پیرمرد خونسرد نمیدانم چند روز یا چند ماه یا چند سالِ پیش نیست. چه شده؟ آیا اینها پدر و مادرم هستند؟ آن مرد اتاق تاریک که همین را گفت. پس از اینها دختری خردسال دواندوان بهسویام میآید. وای، چه شباهتی! مانند همان دختر شکم بالا آمده است. دخترک فریاد میزند: بابا! بابا! خوبی؟
میهراسم. قلبام تندتند میزند. دخترک میخواهد خود را به من نزدیک کند. من از هراس رو به دنبال میروم و از روی تخت میافتم و …
چه بوی بدیست. نامردها تا زیر گلویام را پر از گُه کردند. انگار هر چه در چاه توالت بوده، اینجا خالی کردند. بوی آزاردهنده و بدیست. صدایی از بالاسرم میآید که میگوید: خُب زنگ تفریحِ دوزخیان به پایان رسید، اکنون سر به زیر، پاها بالا!
گمان میکنم شوخی میکند؛ ولی کمکم سر به تَه میشوم. هراسم بیشتر میشود، جدیجدی باید سر به زیر ببرم. خودم را تکان تکان میدهم. سودی ندارد. صدای خندههای بلندی را میشنوم. بالای سرم را نگاه میکنم. پیرمرد، پیرزن، آن زن که هنوز شکماش بالا آمده و آن دخترک، به من میخندند. خشمگین میشوم و همانگونه که رو به پایین میروم، فریاد میزنم: نه، نه، نامردها این عادلانه نیست، نامردها…
.
[پایان]