نوزده ماه شده بود. نوزده ماه آزگار که آبستن بود و بچه نمیآمد. بارش را بر شکم میکشید، بارش را بر گُرده میکشید و سنگین راه میرفت. چهار قدم نرفته به نفسه میافتاد و جهان با تمام بزرگی دور سرش میچرخید. این شده بود که دیگر زیاد تکان نمیخورد. مینشست و فکر میکرد. فکر میکرد به فرزندش که هنوز بعد از نوزده ماه نمیدانست بناست دختر باشد یا پسر! مینشست گوشهای، چشم میدوخت به شکم عظیمش و خطاب به بچهای موهوم التماس میکرد که بیاید. عزیز مامان بیا دیگر… بیا مرا و خودت را از این عذاب راحت کن. بیا بگذار آرزو از دلم در بیاید و لپهای قرمز و گوشتالویت را نوازش کنم. بیا مامان. بیا عزیز. بیا که پیرم کردی. پیرم را درآوردی. نمیشود که هنوز نیامده عین بابات سرتقبازی دربیاوری، هرچه التماست کنم گوش به حرفم ندهی! بیا امیدم. بیا قشنگ مامان. بگذار بلاخره این پستان-های منتظر را دهانت بگذارم. از شیرهی جانم میدهم بخوری تا جان بگیری. جانم را میدهم برایت. زندگیام مال تو. بردار ببر. راحتم کن. فقط بیا بچه. بیا لعنتی. بیا این عذاب را از سرم کم کن.
همینطور حرف میزد با شکمش. گاهی که سر کیف بود آوازی میخواند برای شکمش. گاهی اما فحشهای آبداری میداد. به بابای بچه. به خودش. به آن موجود نادیدهی عزیز که نمیآمد.
شده بود اندازهی دنیا. با خودش فکر میکرد کمی دیگر که بگذرد از دنیا بزرگتر میشود. خودش را مثل بچهای میدید که در شکم دنیاست. شبها خواب بهدنیاآمدن خودش را میدید. خواب میدید آنقدر بزرگ شده که شکمِ دنیا را ترکانده و در آمده. آزاد شده. آزاد شده و دنیا را سر زا کشته! خیلی بزرگ شده بود. دیگران نصیحتش میکردند که از خر شیطان پایین بیاید و دست از دیوانهبازی بردارد. کمتر بخورد. کمی خودش را تکان بدهد. کمی لاغر شود. ولی مگر میشد؟ این بچه همینطوری هم حاضر نبود به دنیا بیاید. لابد کوچک بود هنوز. لابد نرسیده بود. باید میخورد. باید به داد بچه میرسید. بیشتر و بیشتر… شکمش شش لایه آویزان بود. به شکم زن پا به ماه نمیمانست. بیشتر شبیه خمیر نان ور آمده بود. غبغبش پنداری غبغب وزغ بود. پوست گونهاش از شدت چاقی ترک خورده بود و مویرگهای آبی را میشد از پشتش دید. دیگر نمیتوانست پایش را روی پا بیندازد و وقتی راه میرفت تعادل نداشت. با آن همه چاقی و نبود یک دست سخت میشد تعادلش را حفظ کند. دستبهعصا راه میرفت. ماهها از خانه در نیامده بود. تمام مسیری که طی میکرد از مبل راحتی بود به آشپزخانه و به دست-شویی. گفته بود برایش یک توالت فرنگی آورده بودند و کاشته بودند روی کاسه توالتش که بتواند کارش را بکند. با این همه باز هم سخت بود. تا آنجا که میشد آب نمیخورد که کارش به دستشویی نکشد. یبوست پدرش را درآورده بود. روی توالت فرنگی که مینشست زمین و زمان را دشنام میداد. فریاد میزد. زجه میزد. به خدا هم بد و بیراه میگفت. خدایا یعنی من برای فارغشدن از گهام هم باید التماست را بکنم؟ این بچهی نوزدهماهه کم نیست توی دلم؟ این همه عذاب بسم نیست؟ تمام مخرجم شقهشقه شده، تو راضی نشدی؟ تا کی میخواهی عذابم بدهی؟ آن مرد که رفته پی کار خودش. من تنها در این خانه، همهی بدبختی را گذاشتی برای من؟ من بچه میخواستم؟ من علیل با یک دست. اصلا اگر به دنیا بیاید چطور بغلش کنم دست تنها؟ چطور شیرش بدهم؟ چطور جایش را عوض کنم؟ چطور بیپدر بزرگش کنم؟ اگر به دنیا بیاید، گشنه باشد و من در این خرابشده گرفتار باشم با ریدنم، چه کنم؟ غلط کردم خدا جان. غلط کردم. بگذار بیاید. تو را به حق علی بگذار بیاید. خودم به هر ضربی که شده بزرگش میکنم. خودم دستتنها همهی کارهایش را میکنم.
با خودش میگفت این بچه اگر بیاید شاید شوهرش هم بلاخره پیدایش شود. میخواست شوهرش باشد. هرچند بفهمینفهمی از بودنش هم وحشت داشت. فکر کرد اگر یک روز بیاید و او را آنطور ببیند چه میشود. چقدر منزجر میشود از او. چقدر حرف نثارش میکند. آن روز که رفته بود، زن مثل گاوِ آبستن نبود. درست که یک دست نداشت ولی هیکلش بجا بود. هنوز چشمهاش زیر فشار گوشت اضافه، از صورتش محو نشده بودند. هنوز میتوانست تکان بخورد و برای مردش هرچیز که او میخواست بپزد. حتی با یک دست. ولی خودش را راضی میکرد به این که اگر بیاید و بفهمد حاملهام، میماند. به عشق بچه هم که شده میماند. آنوقت دیگر نیاز نیست من خوشگل و لاغر باشم. بچه خودش کافیست. اصلا بگذار فقط به خاطر بچه بماند. بعد یکهو ترس میریخت توی جانش که مبادا بچه را بردارد و با خودش ببرد؟ اگر فقط بچه را میخواست چه؟ اگر هر دو او را رها میکردند و میرفتند پی زندگیشان، او باید چه میکرد؟ نه! این بچه نباید میآمد! تا حالا نیامده بود، باز هم باید در شکم مادرش میماند. آنقدر میماند که مرد پاگیر شود. بعد کمکم راضیاش میکرد که اگر بماند و بچه بهدنیا بیاید، سر یک ماه باز لاغر شود. مثل قبل! ولی اگر شوهرش همان بهانهی همیشگی را میآورد چه؟ گیرم لاغر شدی، گیرم باز چشمهایت توی صورتت پیدا شد، دستت چی؟ دستت را چه میکنی؟ میدهی بذرش را بکارند در بازویت؟ یکی برویانند برایت؟ من زن یکدست نمیخواهم. چهارستون بدنم سالم است. زنی میخواهم که سالم باشد. زن یکدسته به کارم نمیآید. میفهمی؟ زن یکدسته تحریکم نمیکند. نمیتوانم. حالم را به هم میزند. با خودت مشکلی ندارم. با جای خالی آن دستت ولی دلم صاف نمیشود. نگاهم که بهش میافتد منزجر میشوم.میفهمی؟ نمیدانم چرا این خبط را کردم. نمیدانم چطور دلم راضی شد با توی علیل ازدواج کنم. یک روز میروم. میروم پی زندگیام. طلاقت میدهم میروم و از این عذاب راحت میشوم. از این که دلم برای خودت بسوزد ولی از دست نداشتهات چندشم شود و ندانم تکلیفم چیست. باید جدا شویم. تو هم برو بگرد برای خودت یک شوهر دیگر دستوپا کن! یک شوهری پیدا کن که دستی پایی چیزی نداشته باشد. کوری کری کچلی… کسی که وصلهات باشد.
زن دعا میکرد که مردش تصادف بکند. علیل شود. بلایی سرش بیاید و دوباره برگردد خانه. ولی مرد سر آمدن نداشت. علیل هم اگر میشد نمیآمد. دوستش نداشت. جز همان باری که بچه را درست کرده بودند، دیگر هیچ وقت دوستش نداشت. پس چرا از همان ب بسمالله آمده بود گرفته بودش؟ دلش سوخته بود شاید. نمیدانست. ولی با یک مهربانی خوشایندی آمده بود. حسی در دل زن میانداخت که دوستش دارد یا حداقل بدش نمیآید از او. اگر اینطور نبود زن حاضر نمیشد خودش را از چالهی پدر دیوانهاش بیندازد در چاه شوهر. حاضر نمیشد؟ خوب هم حاضر میشد. همیشه سر خودش را همینطور شیره میمالید که مجاب شود او دوستش داشته. وگرنه اصلا از این خبرها نبود. کی میآمد با او ازدواج کند؟ کی ممکن بود از دست ننهبابایش نجاتش دهد؟ شوهرش که آمده بود، هرچند با ملایمت، هرچند با لبخند، اما زن از همان ابتدا در اعماق وجودش میدانست که عشقی در کار نیست. هیچ مردی عاشق زنی مثل او نمیشد. واضح بود. گفتوگو نداشت. مرد هم آمده بود. چندصباحی مانده بود. بعد هم راهش را کشیده بود و تمام. دست هم به زن نزده بود؛ جز همان یک باری که بچه را ساخته بودند. ولی اصلا از همان اول چرا آمده بود با او ازدواج کرده بود؟ چه سودی به حالش داشت؟
به درک. بگذار اصلا هیچ وقت نیاید! خودم میماندم و بچهام. با هم. با هم زندگی میکنیم. خوشحال میشویم. دنیا به کام میشود. بزرگ میشود. من خودم را به دوستانش نشان نمیدهم مبادا خجالت بکشد. همینطور در خانه مینشینم. در پستو. در حجاب. نمیگذارم سخت بگذرد بهش. نمیگذارم آب در دلش تکان بخورد. اگر از پدرش پرسید جواب سر بالا میدهم. میگویم مرده. میگویم در تصادف مرده. همان تصادفی که باعث شده من دست نداشته باشم. نمیگذارم بفهمد دستم را چرا دیگر ندارم. نمیگذارم او هم مثل باباش رهایم کند. هیچ وقت برایش نمی-گویم دستم را چطور از دست دادهام.
با شکمش و با خودش حرف میزد و میرفت در دنیایی که روزگاری برای خودش بود. خاطراتش را ورق میزد و چیزی میخورد. هروقت غصهی دلش زیاد میشد چیزی میخورد و چشم میدوخت به گوشهای. اما چشمهایش چیزی نمیدیدند. بیشتر از همه به آن شبی فکر میکرد که بچه را ساخته بودند. هزارباره دورهاش میکرد. گاهی دلش میریخت توی سینه. به چشمهای اشکآلود مرد که فکر میکرد گُر میگرفت. روزی صد بار فکرش را میجست مبادا چیزی را از قلم انداخته باشد. کوچکترین حرفی را… کوچکترین تکانی را…
باز مرد بدخلقی کرده بود. چند تا بارش کرده بود. دست نداشتنش را به رخش کشیده بود. از بدبختیاش، از اشتباهش نالیده بود که با او ازدواج کرده. زن ریزریز اشک ریخته بود و بخت و پدرش را لعنت کرده بود. بعد هم به بهانهی خرید خانه زده بود بیرون. شب که برگشت خانه مرد و دو تا از رفقایش را دید که نشسته بودند دور هم به صحبت. خانه پر از دود. پر از بوی تن مرد. در را که باز کرد، اول ترس برش داشت ولی بعد به روی مهمانها خندید و سلام کرد. با شوهرش اما هیچ. نگاهش را هم بهقهر دزدید. رفت آشپزخانه و سرش را گرم کرد به پختن چیزی. مهمانها که رفتند، مرد آمده بود دم آشپزخانه و ایستاده بود به تماشای زن. گوش-های زن داغ شده بود. میترسید بلایی سرش بیاورد. پریشان. سنگینی نگاه مرد را حس می-کرد بر تنش. نگاهش سنگین و سنگینتر شد. از کار کوتاه آمد. ظرفی که دستش بود را کنار گذاشت و برگشت. میخواست بگوید که مرد دست از سرش بردارد. میخواست فریاد بزند که نمیترسد از او. بگوید که کور نبوده وقتی آمده و با او ازدواج کرده. دیده زن دست ندارد. تقصیری گردن او نبوده. میخواست هوار بزند همین است که هست. برود. طلاقش بدهد و برود با هر زنی که میخواهد. تا همین حالاشم با او نبوده. دو سال است که با او نبوده. فقط در یک خانه زندگی کردهاند ولی حتی بر یک بالین نخوابیدهاند. ولی نگفته بود. چشمهایش گره خورده بود با نگاه غریب مرد. توی چشمهای مرد اشک بود. دو دریا اشک. هرگز ندیده بود. ندیده بود چشمهایش مهربان باشند. انسانی باشند. اشک بریزند. توی چشمهای شوهرش اشک لقلق میزد. با لبخند محوی از سر اندوه. دل زن آتش گرفته بود. سینهاش میسوخت. تاب نداشت. گلویش مچاله شد. دستش یخ زد. عرق سرد نشست بر پیشانیاش. قلبش مثل طبل می-کوبید. مثل قلب گنجشک تندتند میزد. کلام که از دهن مرد خارج شد اشکهایش سریدند روی گونه و جایشان را اشکهای دیگری پرکردند. خیلی ناجنسی، به دوستهام سلام میکنی، بهشان میخندی، من را حتی نگاه نمیکنی؟ ناجنس…
همه را با مهربانی و بغض گفته بود. با غصه، بعد آمده بود جلو بازوهایش را حلقه کرده بود دور گردن زن، لبش را برده بود سمت گوش، توی گوشش نفس کشیده بود. چند نفس عمیق. بعد لالهی گوشش را گرفته بود بین دندانهاش. دل زن شورید. دستش مثل بید لرزید. نفسزدن از یادش رفت. میخواست لحظهها را نگه دارد. نگذارد که پیش بروند. میخواست هیجان کوچکش زندگیاش را پیش خودش نگه دارد. زمان را کند کند. آنقدر کند که تا پایان زندگیاش بپایند. اما با یک دست نمیتوانست مانع گذر لحظه شود. زور نداشت. مرد همانطور بوسه-زنان و نفسزنان بردهبودش روی تختی که هرگز گذرش نیفتاده بود. حسابی بازی کرده بود با تنش. دل زن را ربوده بود. تنش را ربوده بود. رحِمش را ربوده بود و بچه را ساخته بود. زن انگار رفته بود به معراج خدا. انگار در این جهان نبود. محبت تازهی شوهرش به خواب می-برد. زن در اوج بود. چشمهایش میخندیدند. لبهایش میلرزیدند. قلبش میترسید. میترسید اشتباهی بکند. میترسید مرد از دستش برود. بگریزد. میترسید مرد بدش بیاید از او. جرئت نداشت کار اضافهای بکند مبادا محبت مرد محو شود. ولی او حتی وقتی کار را تمام کرده بود هم عاشقانه زنش را بوسید. کنارش دراز کشید و نوازشش کرد. زن خوب به یاد میآورد و لبخند میزد. مگر میشد تمام آن لحظهها دروغ باشند؟ امکان نداشت انقدر ماهرانه دروغ بافته باشد. اشکهایش واقعی بود. بوسههایش، نوازشش، حرفهایش…زن حاضر بود به جان فرزندش قسم بخورد که همه چیز در آن شب واقعی بوده. مرد لَخت و سرخوش افتاده بود در بسترش و ساعتها حرف زده بود با او و ریز ریز بوسیده بودش. زن برای اولینبار حس کرده بود که خواستنی است، که زیباست. برای اولین بار با خودش حساب کرده بود که نداشتن دست آنقدرها هم مهم نیست. دیگر همه چیز درست شده. دیگر مهرش افتاده به دل شوهرش. دیگر روزهای سخت زندگیاش سر آمده. و مرد برای اولین بار دربارهی دست قطع شده از او پرسیده بود. زن با گریه حرفزده بود. حرف زده بود. حرف زده بود. بابام کرد. بابام این-طور به روزم آورد. داشت مثل سگ مامان را میزد. طاقت نیاوردم. رفتم جلو. خواستم جدایشان کنم. خواستم دست بابا را بگیرم که دیگر نزند. هلم داد. اجازه نداد. زورش را نداشتم. یکهو از عصبانیت دستم از اختیار تنم در آمد. مثل نرهشیر پریدم سمت بابا. دستم را مشت کردم. کوبیدم وسط پهلوش. هفدهسالم نبود بیشتر. زوری نداشتم. ولی جرئتم به بابا زور آمد. مامانم را ول کرد و آمد به بخت من. تا میخوردم زد. خون جلوی چشمهایش را گرفته بود. مامانم آنطرف مثل ابر بهار گریه میکرد. میگفت کشتیش مرد. کوتاه بیا. ولش کن. بابام دست بردار نبود. چند دقیقه بعد یکدفعه ایستاد. نگاه کرد به من. بعد به مامان. گفت: باشد. دیگر نمیزنم ولی کاری میکنم دیگر هیچ وقت گه اضافه نخورد. نتواند که بخورد. بلایی سرش میآورم که دیگر نتواند دست روی پدرش بلند نکند. مامان گفت باشه. هرکار میکنی بکن. حقشه. ولی دیگر نزن. بابا بهدو رفت آشپزخانه. چاقو را برداشت. آمد بالا سرم. مامان ماتش برده بود. حرفهایش را بی فکر میزد. تکرار میکرد. میگفت هرکار میکنی بکن. حقشه. فقط دیگر نزن. بابا دستم را گرفت و کشید سمت خودش. من مثل گرگ زوزه میکشیدم. به گهخوردن افتاده بودم. نمیشنید. توان نداشتم جیغ بزنم. از ترس قالب تهی کرده بودم. بابا لبهی تیز چاقو را گذاشت روی ساعدم. از حال رفتم. نیمهبیهوش ول شدم وسط زمین و هوا. بابا برید. خون فواره زد. مامان جیغ کشید. بابا تا کارد به استخوان برسد برید. من از دیدن خونم و از درد چشمهایم را بستم. انگار که مرده باشم. ولی نمرده بودم. جانِ سگ داشتم. بیدار که شدم دیدم افتادهام وسط اتاق. همهجا خون. دستم را یکی بسته بود با پارچهای. پارچه همه خون. تنم یخ زده بود. گفتم میمیرم. زنده نمیمانم. با آن همه خون که رفته بود. با آن زخم عمیق دستم. ولی سگجان بودم. زنده ماندم. مامان بعد از دو روز بابا را راضی کرد در اتاق را باز کند. میخواست بیاید نعشم را ببرد. فکر نمیکرد زنده باشم. فریادهاش توی گوشم مانده. من جان نداشتم تکان بخورم. دستم بوی سگ مرده میداد. عفونت کرده بود. دوادرمان نشد. دکترها قطعش کردند.
مرد با زنش گریه کرد و بوسیدش و زن وسط گریه خوشحال بود که برای مرد مهم شده. که کسی برای اندوه او غمگین بود. که او دوستش داشت. دیگر ماجرا را میدانست و دیگر سرکوفت دست قطعشدهاش را نمیزد… خالی شده بود. قلبش حالا دیگر آرام میزد. مچاله شده بود میان آغوش قوی مرد و غرق هزار خیالِ خوش خوابش برده بود. سنگین. عمیق. راضی.
بیدار که شد، مرد دیگر نبود. رفته بود.دلشوره افتاد به جان زن. با خودش خیال کرد که شاید پی کاری رفته. که بر میگردد. ساعتی دیگر برمیگردد. روزی دیگر. هفتهای. ماهی… حالا نوزده ماه شده بود و مرد نیامده بود. نمیفهمید چه شده. حیران بود. هرچه فکر میکرد عقلش به رفتن مرد قد نمیداد. کمکم شروع کرد به بادکردن. عادت نمیشد. دکتر رفت. حتم داشت آبستن شده. آزمایش گرفتند. گفتند خبری از بچه نیست. ولی خودش که بهتر میدانست. بعد از چند ماه بچه را حس کرد توی شکمش که تکان میخورد. که جاری میشد از این سر شکمش به آنطرف. که مثل ماهی سرسره بازی میکرد. پا به ماه که شد، بچه شروع کرد به لگدزدن. باز سونوگرافی. باز آزمایش. باز دکتر… دستگاههایشان بچه را نشان نمیداد. حالا نوزده ماه شده بود. بدون قاعدگی. بدون یک قطره خون که بیاید. بدون بچهای که بیاید. بدون مردی که بیاید. همینطور نشسته بود روی مبل. زل زده بود به دیوارهای تنگ خانهاش. چیز میخورد. بزرگتر میشد. فکر میکرد. خاطراتش را دوره میکرد. التماس بچه را میکرد. دست روی شکمش میگذاشت و از تکانهای بچه به وجد میآمد. غصه در دلش رفت و آمد میکرد. فکر و خیال دورهاش کرده بود. با خاطرات و امید بچه زنده مانده بود. اما بچه خیالش را تخت میکرد. بچه دین و دنیاش بود و وقتی به دنیا میآمد، همه چیز درست میشد. زن سرش را گذاشت روی پشتی مبل، چشمهایش را بست. لقمهی دهانش را جوید و فرو داد، لبخند زد و از دلش بارقهای گذشت. سعی کرد چهرهی بچه را در ذهنش تصور کند. چیزی بود شبیه به شوهر از دست رفتهاش. لبخندش عمیقتر شد. امید در قلبش جوانه زد.