تو میخندیدی و زیر پاهایت نقره میریخت. از وسط چال گونه سمت چپت که عمیقتر از آن طرفیست. نقره میریخت و تو جملههایت را لابهلای موهای فرت پنهان میکردی. من فقط نگاهت میکردم و توتون روی لبهایت را میکشیدم. بعد شانه کردم موهایت را تا واکاوی کنم که خب چرا اینقدر زیبایی؟
وقتی که دیدمت انگار فقط چند ساعت مانده بود تا چشمانت را باز کنی و وارد دنیا بشوی. بیستو ششم فوریه، و هوا ابری بود. آنقدر ابری که دلم میخواست برایش زار بزنم. خنداندمت؛ همان موقع فهمیدم که نقره میریزد و برایت نوشتم:
«شلیک کردی برق نگاهت را
تا خلاصه شود آفرودیت در تو
که چشمهایت
اثبات کنند فلسفه انگشتان کشیده را
و من حالا
مبتلا به آخرین روز بهار اندامت
مسلمان نیلگونترین توتم
غسل میکنم در دریای موهایت»
خم شدم تا نقرهها را بردارم. نگاهم به کفشت افتاد. دودهی چراغ گازیِ زیر پایت، پوتینت را سیاه کرده بود. همان موقع فهمیدم نحسیِ کافه که نامش سیزده است میخواهد مرا تسخیر کند. سیاه شده بود و استرس تمام بدنم را میلرزاند. من هم پنهانش کردم پشت سرما و خب هوا هم واقعا سرد بود. نشانهی بدی بود. خودم را مدام سرزنش میکردم. انگار لِنی از وسط کوههای آلپ بیرون آمده و یقهام را گرفته و فریاد میزند که تو مقصر نیستی و هنوز به ارتفاع دوهزارمتری نرسیدهای. باید بگویم که حرفهایش درست است اما خب من وسط جهانِ خداحافظ گاری کوپر زندگی نمیکنم و حتی نویسندهی داستانِ من رومن گاری نیست. همان لحظه تصمیم گرفتم کمی ماجرا را دراماتیکتر کنم. خداحافظ گاری کوپر را برایت خریدم و یک فرفرهی کوچک که بتوانی در جیبت نگه داری تا هر زمان نبودم، بچرخانیاش و وقتی ایستاد به غمانگیزترین شکل ممکن مرا یاد کنی.
جایی خوانده بودم کسی که مدام میخندد، صرفاً آدم شادی نیست و باید بگویم خودم هم همین فکر را میکنم. آنها میخندند تا غمشان را پنهان کنند. اینگونه کسی متوجه نمیشود که خوب نیستند. و به ماهرانهترین شکل ممکن هم این کار را انجام میدهند. اما واقعیت این است که فقط یکنفر میتواند من را با آن همه نقره تبدیل به ثروتمندترین فرد جهان کند.
سیگار که کشیدی فهمیدم اوضاع از چه قرار است و چه خوب که با گاری کوپر آشنایت کردم. من مینویسم. کارم نوشتن است و جزئیات برایم اولویت دارد. مثلاً متوجه میشوم که اگر سیگار را با بندهای ابتدایی انگشتانت گرفته باشی قرار است چه اتفاقی بیفتد. یا حتی آن زمان که سعی میکنم دعوایی راه بیندازم تا از این یکنواختیِ خوببودن بیرون بیاییم و البته تو هم به خواستهات رسیده باشی که دعوایی راه افتاده و حالا وقت چروکانداختن وسط پیشانیت است، سیگار را لایِ بندهای آخر انگشتان قرار میدهی. آن زمان وقتش میرسد که چروکها را دانه دانه باز کنم و حتی بیشتر اگر فردایش هم تعطیل باشد. میشود تا ظهر خوابید و خستگی بازکردن چروکهای پیشانیات را به در کرد. بعد هم بوسه بزنم بر جایشان و دوباره از مابین موهای فرت تماشایت کنم که چگونه خورشید فوریه بر روی صورتت نقش بسته و زیباییات را دوچندان کرده.
اما باید برایت بگویم که اینها همه تصویرسازیهای ذهن یک نویسنده است. یک نویسنده که عاشق شده و سعی دارد بنویسد تا شاید بتواند کسی که زیباترین خنده را دارد از آنِ خودش کند وگرنه من همچنان آن پایین ایستادهام و نگاهم به همان پوتین دودیات است.
سعی میکنم جلوی خودم را بگیرم و با کلمات تو را خلق نکنم. حتم دارم اگر این خطا را انجام بدهم تمام خدایان باستان را دلخور میکنم. چون در جای دیگر هم خواندهام هر چیزی را که بتوانی در ذهن تجسم کنی پس واقعیت دارد. من تو را آفرودیت میدانستم و از آنجایی که هر چقدر هم با کلمات بازی کنم، آن چیزی نمیشود که باید، قطعاً اجدادت را دلخور میکنم و با این بحث روبهرو میشوم که «مرد حسابی کلی زمان برد تا خلقش کنیم آن هم با این همه ظرافت و معیارهای زیباییشناسانه. صدایش را هم از اساطیر باستانیتر از خودمان که در تاریخ شما نیست وام گرفتهایم آن وقت با چند کلمه فقط میخواهی چنین شاهکاری را توصیف کنی؟» خب حق دارند و من این کار را انجام نمیدهم.
شاید هم فکر کنی قرار است با بهرخکشیدن اطلاعاتم در مورد خدایان مواجه بشوی و عقلانیتر هم این است که به کلیشه فرشته خطابت کنم، اما یک مشکل اساسی و بنیادین وجود دارد که من از آن باخبرم و آن این است که بالداشتن را دوست نداری. برای همین میتوان مابه ازای اسطورهای برایت پیدا کرد. در واقع میتوان برای کاراکتر هر فردی مابه ازایی قائل شد. مثلا من خودم را نهنگ میبینم. یک نهنگ آبیِ پنجاهودو هزار هرتزی.
تو شبیه به هیچکس نیستی. اما انگار گاهی اوقات در سال هزار و نُهصد و پنجاه و نُه دستت را دور قاب یک تلویزیون چهارده اینچی انداختهای و بیرون آمدهای. این جمله را خودت گفته بودی. تو حتی میدانستی که به بیرحمانهترین شکل ممکن زیبایی.
همیشه اینگونه بودم که خب با کمترین درصد خطا باید در زندگیام حرکت کنم چون آنقدر نهنگ هستم که اگر آن طور که باید پیش نرود به گِل مینشینم.
بدون کشف هرگونه تعارض نوشتمت. حق هم دارم من حتی دستهایت را لمس نکردم چه برسد به اینکه سرت را بر روی شانهام گذاشته باشی و اگر هم سیگاری برایم روشن کرده باشی چقدر همه چیز باشکوهتر میشود که اگر نبودی به تعداد تمام پیچ و خم موهایت میشد تعارض بیرون کشید و صد سال تنهایی دو را به چاپ رساند.
حالا تو دیگر نیستی. از مدار خارج شدهام. تنها تصویر چشمهایت را بهخاطر دارم. اما کافی نیست تا در خلاء آن بیحرکت بایستم. قرار بود کل ونیز را نشانم بدهی یادت هست؟ همان موقع که گفتی: «مگر تو در آنجا ادبیات نمیخوانی که هیچ جایش را بلد نیستی؟» همان موقع بود که قول دادی دریاچه را هم نشانم بدهی.
تو نیستی اما هنوز میخندی سیگار میکشی و همانگونه نقره میریزد.